داستانِ بندپایان

داستان ششم

نویسنده:  حبیب کرمی

دو تله موش از توی کوله‎ام بیرون می‌آورم و زیر تخت می‌گذارم ، حشره‌کش را هم بعد از اینکه تلویزیون سر نیم ساعت خاموش شد زیر کاناپه پنهان کردم، در همین این یکی دو دقیقه تلفن همراهم یک میلیون بار زنگ خرده، صدای ویبره‌اش تنم را مور مور می‌کند، دو پیام هم دریافت شد، شته ( هفتصد بدهکاری، پسر منو پشت سرت خراب نکن ) خرمگس ( صد تومان چقده ، که دوازده شب به بعد فقط روشنی ؟؟ ) تلفن همراهم را از تخت بیرون می‎کنم .

روی تخت دراز می‌کشم شبکه چهار مجموعه مستندی با نام ( موجوداتی در همه جا و هیچ کجا ) نشان می‌داد که درباره بندپایان بود، همین‌هایی که در خصوصی‌ترین سوراخ آدم هم می‌توانند زندگی کنند، امشب درباره حشرات بود، آخر برنامه‌ها از موضوع فردا شب خبرداد ( خانواده عنکبوتیان ) همان موقع به فکرم رسید حشره‎کش را زیر کاناپه پنهان کنم.

چشم‌بند را پایین می‌کشم حشرات چگونه نسبت به حشره‌کش‌ها مقاومت نشان می‌دادند؟ مجری برنامه می‌گفت:   مثلا سوسک‌هایی که با حشره‌کش کشته می‌شدند لحظاتی قبل از مرگشان به فرزندان‎شان می‌گفتند زمان اسپره شدن دماغ‌شان را با گیره لباس نبسته‌اند، فرزندان آنها هم که راز بقای نسل را متوجه شده بودند با گیره لباس در برابر حشره‌کش‌ها ایستادگی می‌کردند. مجری طنزش گل کرده بود.

چشم‌بند را بالا می‌کشم از توی آشپزخانه صدای کشیده شدن شیءای نوک تیز بر روی شیشه می‌آید. به آشپزخانه می‌روم درون فر یک ردیف سوسک به سیخ کشیده شده‌اند و با ناخن به شیشه فر می‌کشند، شیر گاز را باز می‌کنم، دکمه لامپ فر را روشن می‌کنم، روشن نمی‌شود.

مادر وحشت‌زده از اتاقش بیرون می‌آید و شیر گاز را می‌بندد، پنجره را باز می‌کند، دستم را از دکمه جرقه دور می‌کند، دستش می‌لرزد، پلک می‌زنم و درون فر را نگاه می‌کنم ، هیچ چیزی وجود ندارد.

پدر از توی اتاق خواب بیرون می‎پرد: چی شده؟!

مادردستم را می‌گیرد: امیر جان پسرم، بیا روی کاناپه بشین

از آشپزخانه بیرون می‌آییم و به پدر می‎گوید :  توی خواب راه می‌رفت … شانس آوردیم!

ـ سوسک دیدم ، توی فر بود!

روی کاناپه می‌نشینم، پدر یک لیوان آب می‌آورد مادرم آب را به دستم می‌دهد .

مادر ـ گاز و باز کرده بود هی جرقه می‎زد!

پدر ـ همه اینا از مستند و راز بقا می‌اد بیرون

ـ مامان یه بالشت و ملافه بده همین جا می‌خوابم .

پدر ـ خیلی خوب می‌خوابه می‌خواد بره روی کاناپه، خانم  شیر گاز و ببند.

مادر شیر اصلی گاز را می‌بندد، ملافه را رویم می‌اندازد و می‌روند پدر آهسته می‌گوید :

ـ اگه این دوباره بلند نشد

مادر ـ توی اتاق باشه بلند نمی‌شه ؟

به اتاق‌شان می‌روند در را باز می‌گذارند و برق را خاموش می‌کند. از زیر ملافه شب خواب  بنفش  را نگاه می‎کنم ، چشم بند را پایین می‌کشم . مجری وفتی از برنامه فردا شب خبر می داد نور ماورا بنفش را به سمت  عقرب های طلایی  گرفت  آنها نور را از خود عبور می دادند ، اگر من هم یک چراغ قوه با نور ماوراء بنفش  داشتم ،  شب ها عقرب های توی خانه خرابه پشت زمین خاکی را گیر می انداختم و  دوتای آنها را درون شیشه مربا حبس می کردم و به خانه می آوردم و شب ها قبل از خواب روی میز عسلی کنار تختم می گذاشتم و چراغ قوه ماوراء بنفش را زیرشان می گرفتم  و تا وقتی که خوابم ببرد  تماشایشان میکردم .

ضامن تله موش های زیر تخت در رفت ، ملافه را کنار می زنم .

ـ توی تله افتادن ، توی تله افتادن !                                                                                                                                 چشم بند را بالا می زنم ، حشره کش را از زیر کاناپه بیرون می آورم ، زیر تخت را کامل اسپره میکنم .

برق روشن میشود دستی از پشت سوسکش را از دستم میگیرد و از اتاق بیرون می رود ، مادر دستم را میگرد ، دستش می لرزد ، دوباره پلک میزنم روی کاناپه می نشینیم ، پدر حشره کش را روی اپن گذاشته و لیوان آب قند را به هم می زند و به مادر میدهد مادر لیوان را در دستم می گذارد .

ـ بگیر بگیر  امیر جان یه قلپ بخورچیزی نیست ، فقط خواب دیدی .

یه قلپ می خورم و میگویم : ضامنش در رفت

مادر ـ چی ضامنش در رفت ؟!

پدر سرپا ایستاده است و نگاهم میکند .

ـ تله … حتما  عقربی  سوسکی هزارپایی چیزی بوده ؟

پدر با زیر پوش جلوی دماغش را میگیرد و به اتاق می رود ، تله موشی که ضامنش در رفته بود را بیرون می آورد.

مادر ـ تله موش زیر تخت چی کار میکنه !                                                                                                                                   تله موش را به مادر می دهد و تلفن همراهم را مثل موش از پشتش بیرون می آورد و نشان مادر می دهد .

ـ به خاطر این ، روی سایلنت بوده . یادآوری ( تو امروز 21/7/89 ساعت 4 تمام بدهکاری هاتو پاس میکنی ،  شته خرمگس هم و برای همیشه از پنجره بیرون می اندازی )احتمالا منظورت 16 بوده!

تلفن همراهم را در آغوشم می اندازد به اتاقش می رود ، یادآوری را پاک میکنم ، مادر پنجره ها را می بندد ، در آن یکی کاناپه می نشیند و به شبکه چهار را نگاه میکند .

پدر شب خواب را خاموش میکند ، بالش و ملافه اش را بر میدارد و به اتاق من می رود .

من هم چشم بند را کمی بالا می زنم و از زیر ملافه نور تلویزیون را نگاه میکنم که روی دیوار افتاده

 

برگزیده جشنواره هدایت ۱۳۸۹

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در داستان ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید