نویسنده: مجید شجاعی اسنجان
داستان سوم
روی آخرین پله رو به حیاط، پشت به در خانه نشستم و پاهایم را توی دایره دودستم جابجا کردم. صدای قار قار کلاغها همه جا پربود. دوچرخه خاک گرفته محسن با مهرههای رنگی چفت شده روی پرههاش، ول شده بود روی شکم زرد دیوار. گلهای باغچه خشک شده بودند و با کوچکترین تلنگری میریختند. مثل اینکه سالها آب نخورده بودند. گربه سیاه روی خاک سفت باغچه میچرخید، وقتی که صدای زنگ در بلند شد با صدای گرفته و خشدارش گفت: صبر کن من باز میکنم. پدرم بزرگ و بزرگتر شد. صدای کشیده شدن پاشنه کفشهاش روی زمین قظع نمیشد. وقتی نزدیک شد فقط پاها بود و سیاهی. با دست راستش که میلرزید، حاشیه چپ عبا را بالا کشید. گلدان شعمدانی افتاد. کلاغی که قارقارمیکرد جلوی پاهاش افتاد. حواسش نبود. گربه سیاه زودتر از من، به کلاغ و پدرم رسید. جیغ میکشید، و پرپرش میکرد و بازیش میداد. دنبال جای امنی میگشت. گردن کلاغ لمس شده را گرفت و برد کنار دوچرخه. پدرم با خودش حرف میزد و به آرامی میگفت: هی سوال میکنه فقط سوال میکنه. با آستین عباش صورت عرق کردهاش را پاک کرد و با دو انگشت دست کف دور لبش را گرفت. صدای زنگ در نگاهم میکرد و ماتش برده بود. چیزی نمیگفت. ترس برم داشته بود. گربه سر کلاغ را با سر و صدا از تنش جدا کرد. پدر با چشمهای ماتش رد خون را گرفت تا به گربه رسید. خم شد. زیر گوشم خندید وگفت: محسن از پنجره اتاق دید من در و براشون باز کردم. لابه لای خندههاش، آرام گفت: بهم گفتن زود برش میگردونیم… قول دادن. خنده هاش قطع نمیشد. با دست چپش نوک انگشتهای دست راستش را گرفت که نلرزند. نفس عمیقی کشید و بلند شد رفت طرف دوچرخه. میخندید و گریه میکرد. میخندید وگریه میکرد. صدای زنگ در ******* بازکه اومدی بانو؟…ازکجا میفهمم؟… بابا کدوم خنده. دارم یواشکی با این عنکبوت که داره تار میبنده دنبال شکاره این مورچهها که روی دیوار قطار شدن حرف میزنم. ببین الان انگشتمو میذارم جلوشون تا راهشون کج بشه. نه اصلا یه کاری میکنم برن گم و گور شن. راستی بانو شایدم دارن میرن گلات و که پرپر شدن با خودشون ببرن، میدونستی اگه ببرن چی میشه؟ در بازمیشود. محسن دوچرخه را با عجله از پله ها پایین میآورد. دوچرخه به طرف دیوار میرود، خودش به طرف اتاق. دستش را تا کتف داخل سوراخ بخاری میکند. دنبال چیزی میگردد. چنگ میزند و یک مشت کاغذ لوله شده پر از دوده سیاه بیرون میکشد و شروع میکند به قورت دادن. کاغذها راه نفسش را میبندند. خرخرکنان بطرف پنجره میرود. چرخهای دوچرخه با مهرههای رنگی آرام آرام میچرخند. با چشمان بیحالش در را نگاه میکند. اشک از چشمانش سرازیر میشود. با مشت محکم میکوبد به سینهاش تا نفسش برگردد. همیشه کارت همینه بانو، هر وقت میای نمیذاری حرفم تموم شه. هی سوال میکنی،منم جواب میدم. اما دیگه هیچی یادم نیست. تنها چیزی که میدونم اینه که خیلی وقته جلوی دارقالی نشستی، روی همون صندلی که کلی خاک گرفته، گره میزنی نخو پاره میکنی. بعد محکم میکوبی تو سر گرهها، آنقدرمحکم که گلهاش پرپر میشن میریزن روی پاهات. صبر کن. حالا همه شو جمع میکنم. آخه اگه جمع نکنم هیچ وقت قالیت تموم نمیشه. تازه سفره غذا روهم همین جا زیر پاهات دم دار قالی پهن میکردیم.یادت نرفته که؟ دیگه چی میگی بانو؟ حرفو عوض نکنم؟ بقول خودت اول احرامی. سفره با گلهای سرخ تا خوردهاش در هوا موج میخورد. از آفتابی که از پنجره وارد اتاق میشود بالاتر میرود، گرد و غبار را جابجا میکند و روی زمین باز میشود. بچه ها، بشقابهای رنگی_ که همگی به سفیدی میزدند_قاشقهای سیاه، لیوانهای لب پر و ترک دار و پارچ آب را روی سفره میچینند. حواست همیشه به آبروی من بود بانو. هر وقت دو تا پسرا سر سفره مینشستند. تک زبونی میپرسیدند: مادر چیزی برای خوردن نداریم؟ توهم میگفتی جز نون چیزی نیست. بعد یواشکی میپرسیدن همون کار همیشگی؟ میگفتی:آره،شروع میکردن آروم آروم، قاشقاشونو میزدن به کف بشقابا شون، تا همسایههای اتاق بغلی نفهمن چیزی برای خوردن نیست. آنقدر این کارو میکردن تا همه مون خنده مون میگرفت. شایدم بخاطراینه همیشه بهم میگی، داری می خندی؟… بازم که حواس منو پرت کردی. امروز قراره همه با هم غذا بخوریم. ببین اول احرامی بعد سفره،بشقابا،دیس برنج،سبزی خوردن،سیرترشی،اینم ماهی که همه جا بوش پر شده. قاشقا یادم رفت؟ قاشقا… قاشقا… داری میشنوی صداها رو، بازم خندههاشونو شروع کردن. محسن میخواد داد بزنه اما صداشو کسی نمیشنوه. نفس نمیتونه بکشه. باید مشت بزنه. محکم، خیلی محکم. اینارو خودش هر روز بهم میگه آخه توی همین اتاق بوده. چرا جواب نمیدی؟ چرا حرف نمیزنی؟ دیوونه شدم، چند بار بگم؟ صد بار، هزار بار، من از چیزی خبر نداشتم. فقط در و براشون باز کردم، گفتن زود برش میگردونیم. قول دادن. صدای زنگ در ******* – دستتو بزار روی شونه من، منم دستمو میذارم روی شونهات، بعد سرامونو میچسبونیم بهم، چشمامونو میبندیم، میریم جلو. قبول؟ – تا کجا محسن؟ – تا پنجره. – بعدش چی کار کنیم؟ – وقتی رسیدیم، صورتامونو میچسبونیم به شیشه، چشمامونو باز میکنیم. انوقت هر کدوم هرچی رو که میبینه به اون یکی میگه. – مثل دوتا مرد محسن؟تو که هنوز مرد نشدی. اذیت نکن دیگه. راستی داداشی ما که چشمامون بستهس. تا دم پنجره چطوری میریم؟ – من مواظبم. آنقدرمعطل نکن، همون کاری که گفتمو انجام بده. بیا بریم… بریم… بریم… داریم دیگه میرسیم. حالا چشماتو بازکن و خوب نگاه کن. چرا چیزی نمیگی؟ – آخه محسن شیشه بخار کرده، میشه تو اول هر چی میبینی بگی؟ – باغچه خونهمون پر از گل رز قرمزه. بانو با یه لباس سفید بلند داره نخای رنگی قالیشو از بند آویزون میکنه. خودمم دارم دونههای رنگی روی پرههای دوچرخمو میبندم. توام دستا تو گرفتی زیر نخای قالی که قطرههای رنگ روی زمین نچکه. – داداشی! بابا چی؟ – داره فریاد میزنه. – سرکی؟ – سر بانو. – صدای زنگ در میآد.روی پله نشستی، خیره شدی به دیوار.ب ابا از کنارت رد شد. رفت طرف دیوار، نشست روبروی دوچرخه پشت به تو. از روی زمین چیزی برداشت و رفت طرف باغچه. محکم بغلش کرده. بلند شدی از در رفتی بیرون، بابا نشست کنار باغچه. با دست راستش داره خاک باغچه رو میکنه. تند تند. خسته شده، نفس نفس میزنه، دستش دیگه نا نداره. دراز کشید روی چا لهای که با دستاش کنده. کلاغی رو که بغل کرده بود و چسبوند به سینهش، عباشم کشید روی خودش دست راستش از زیرش افتاد بیرون پر از خون قرمزه با چشمای بیحالش به گلدون شکسته شعمدونی نگاه میکنه. بانو با لباس سفید بلندش وایستاده بالای سرش، نگاهش میکنه،.باغچه خونهمون، تمام گلاش خشک شده. گربه سیاه داره روی خاک سفت باغچه میچرخه. – داداشی حرفایی که بابا میگه راسته؟ – کدوم حرفا؟ – میگه میدونسته چیکار کردی!؟راست میگه.. – .میگه میدونسته کجا قایم شدی!؟ خودش بهم گفت بروتو اتاق… – میگه وقتی صدای زنگ در آمد خودش در و برای اون مامورها باز کرده!؟ راست میگه خودم از پنجره اتاق دیدم در و باز کرد با دست اتاق نشون داد… – میگه هر روز میری سراغش، چیکارش داری؟ باید جوابم و بده… – محسن. تو دیگه برنگشتی نه؟محسن… محسن…
برگزیده جشنواره هدایت ۱۳۸۹
One Response to خاک سفت