نهمين دوره مسابقه ادبي صادق هدايت سال ۱۳۸۹ برگزار شد.
دراين مسابقه ۶۵۰ نويسنده از ايران و خارج از کشور داستان كوتاه فرستادند كه ۱۶ نفر از آنها به مرحله داستانهای برتر رسيدند.
با تشکر از آقای جهانگیر هدایت برای ارسال اين داستانها به رسانه در هر شماره و به طور مرتب آنها را برایتان خواهیم آورد.………………………………………………………………………………………… .رسانه
داستان دوم
نوشته: محمد مهدیه نجف آبادی
بارها این اتفاق افتاده بود. اینکه بیایم اینجا بنشینم کنار این بوتههای گل اطلسی و چشم بدوزم به رگبرگهای ریز پشت برگ و کرکهای نرم و شاید هم زبرشان که هیچوقت رویشان دست نکشیدم. گربهی دم بریدهای که آن روزها زیاد از داربست انگور میافتاد دوباره آن گوشهی حیاط صاف ایستاده بود و داشت به باغچه و من که سرپا نشسته بودم پای گلهای اطلسی نگاه میکرد. همیشه یک جور عجیبی نگاه میکرد و این بار هم. انگار که مثلاً از خیلی وقت پیش مرا میشناسد و آمده تا به من چیزی بگوید. مثلاً یک هشدار، یا یادآوری یک عهد که باید سالهای پیش با خودم یا کسی بسته باشمش. و بعد میرفت. آرام میرفت و نه مثل گربههایی که میترسند مبادا یک لنگه دمپایی یا چیزی شبیه آن به طرفشان پرت شود. به سختی از داربست انگور بالا رفت. باز نزدیک بود بیفتد ولی نیفتاد. رفت و از نظرم ناپدید شد.این همه سال گذشته بود و این گربه هنوز زنده بود!
اکاش کسی بود و به این باغچه رسیدگی میکرد. جای گلهای اطلسی خالی است. از جایم بلند شدم. سرسری نگاهی به گوشه و کنار خانه انداختم. باید به یاد بیاورم. فکر کنم دو سالی میشود که گذشته است. دایی محمود بالاخره هوس کرده بود دوباره یک سری به این خانه خرابشده بزند. همان جا بود. از شیشهی در می دیدمش. شانهی چوبی را از روی تاقچه برداشت. نگاهش کرد. سه تا دندانههایش شکسته بود. با پشت ناخنش روی دندانهها کشید. صدای مسلسل وارش را شنیدم. گرد و خاک از لابلای دندانهها به هوا ریختند. آمد سرفهاش بگیرد ولی سرفه نکرد. باز شانه را با دستش و نگاهش برانداز کرد. آنرا چند بار به کف دستش زد تا بقیهی گرد و خاکش هم بریزد. راضی نشد. از اتاق پنجدری مشرف به حیاط بیرون آمد. ستونهای ایوان انگار دست بردار نبودند. همه جای خانه مخروبه شده بود الا ستونهای مدور که رویشان نقش برجستهی شیر و آهو کار شده بود. دستی بر سر آهوی به دندان گرفته شده کشید و از پلهها پایین رفت. حوض بزرگ حیاط آن روزها همیشه پر آب بود ولی حالا به جز خاکروبه و آشغال چیز دیگری برای نگهداشتن نداشت. شیر آب را باز کرد. تازه یادش آمد که چند سال است آب این خانه قطع شده است. باز نگاهی به شانهی چوبی انداخت. کم کم نگاهش دیگر به شانه نبود. چیز دیگری را در شانه میدید. دست خانم جان را میدید که با شانه، موهای بلند و سیاهش را شانه میکرد.
موها را با دست جمع کرده بود و از روی شانهی چپ آورده بود جلوی سینه، با دست چپش آنها را نگهداشته بود و با همین شانهی چوبی موهایش را شانه میکرد. دایی محمود بهش میگفت «خانم جان». و همه هم عادت کرده بودیم بهش بگوییم خانم جان. کسی نمیگفت زن داداش یا زندایی. ما بچهها هم همهمان میگفتیم خانم جان. خانم جان بود که برایمان قصه میگفت. خاله مهتاب میگفت: « این قصهها چیه برای این بچهها میگی؟ زشته، چشم و گوششون حالا زوده که وا بشه.» خانم جان هیچی نمیگفت. همیشه یک لبخندی روی لبهایش بود ، جوری که هیچکس نمیتوانست از او بدش بیاید. میگفت : «به روی چشم آبجی مهتاب.» نه اینکه دایی محمود میگفت آبجی مهتاب ، خانم جان هم به همهی خواهرهای دایی محمود میگفت آبجی؛ آبجی مهتاب ، آبجی مریم ، آبجی مهناز و به مامان ما هم میگفت آبجی کوچیکه، آخر دایی محمود میگفت آبجی کوچیکه.
شانه را بلند کرد و به روی موهایش کشید. احساس کرد موهای سرش خاکی شدهاند. دستی روی سرش کشید و موهایش به هم ریخت. خیلی سال بود که پا توی این خانه نگذاشته بود. خانم جان که رفت ، دایی محمود دیگر چطور میتوانست با آن همه خروار خاطره که به هر طرف نگاه میکرد ردی یا نشانی از او بود آنجا بماند؟ دست دخترش را گرفت و رفت خارج .
خانم جان که رفت من هشت سالم هم نبود. چشمهایش را هیچ وقت نمیدیدم ؛ پشت شیشههای قطور عینکش برای همیشه ناپیدا ماند. رنگشان را نمیدانم. باید مشکی بوده باشند. اینطور فکر میکنم. ولی الهه ، دخترش، چشمهای میشی رنگ دارد. با خودم میگویم رنگ چشمهای الهه باید به پدرش رفته باشد، او اما باید چشمهایش مشکی بوده باشد.
نگاهش کردم. فقط انحنای گونهی راستش را یادم میآید که در سایه روشن نور آفتاب بهتر دیده میشد. از دور که نمیشد دید. لامپ اتاق اگر روشن بود میشد دید ولی … پشت به من روی صندلی گهوارهای نشسته بود داشت کتاب میخواند. کتاب زیاد میخواند. از همان موقعها بود که میگفت چشمهایم خیلی میسوزد. بعد دیگرکمتر کتاب دستش گرفت. دایی محمود میگفت: « اشکال از عینکهات هست.» دیدم که دستمال سفیدش را به دست گرفت و عینکش را از چشمش برداشت تا آنرا پاک کند. کاش من آن طرف بودم. آنوقت حتماً چشمهایش را میدیدم و رنگ مشکیشان را؛ لابد.
همین که خم شد تا از آن پایین و از بالای شیشههای عینکش مرا نگاه کند نزدیک بود رنگ چشمهایش را ببینم که با انگشت سبابهاش عینک را روی بینیاش بالا کشید. تاج میخواند: «گر تو خواهی که بجویی دلم امروز بجوی … ورنه بسیار بجویی و نیابی بازم » آن روزها یک گرامافون قدیمی توی اتاقش بود. عجب تحریری !! عاشق صدای تاج بود. عینک را روی چشم هایش جابجا کرد و گفت: «محمد تو اینجا چه کار میکنی؟» خجالتی بودم. همین که باهام حرف میزد فوری از اتاق میدویدم بیرون. آن روز هم حتماً به خجالت بچگانهی من یکی از آن لبخندهای همیشگیاش را زده است. همین حالا هم میتوانم ببینم.
دو چین بین ابروهایش که به شکل عدد هفت از زیر قاب لاکی عینکش بالا میآمدند و قبل از رسیدن به آن چینهای نازک پیشانی محو میشدند را یادم هست. الهه اما هنوز چینی بین ابروها و پیشانیاش نیفتاده است. هنوز جوان است. پریسا یک بار پرسید : «تو چرا اینقدر الههی ناز رو دوست داری؟»
بعد از این همه سال با دایی محمود آمده بود. خیلی احساس غریبگی می کرد. مثل اینکه یادش نبود یک روزهایی توی همین حیاط همبازی همدیگر بودیم. به من که رسید دستش را جلو آورد تا دست بدهد. امتناع کردم. زود متوجه شد و با یک لبخند قشنگی مثل همانهایی که مادرش همیشه به لب داشت دستش را عقب کشید. گفت : «ببخشید حواسم نبود.» میخواستم حرف را سریع از این تعارفهای ساختگی عوض کنم و راجع به چیزهای دیگری که مال آن روزها بود حرف بزنیم. گفتم : «من هنوز هم مادرتون رو یادم هست.» گفت : «خوش به حالت. ولی من چیز زیادی ازش یادم نیست. آخه اونوقتها من شش هفت سالم بیشتر نبود که مامانم گذاشت رفت.» گفتم : «شما هم اینطوری فکر میکنید؟» گفت : «چی رو؟» گفتم : «اینکه مادرتون گذاشت و رفت؟» شانه بالا انداخت ، کمی صورتش را کج و معوج کرد وگفت : «نمیدونم.»
«نمیدونم!» این تنها عبارتی بود، شاید، که از آن سالها، هنوز وقتی روی زبانش میچرخید مرا یاد آن روزهایش میانداخت. همه چیزش دیگر فرق کرده بود. حتی خال بزرگی که گوشهی ابرویش بود و حالا دیگر نیست. گفته بودند وقتی درش بیاورد شاید گوشت اضافی بیاورد ولی نیاورده بود. گفت : «نمیدونم.» این بار با دایی محمود بود. دایی محمود چقدر چهرهاش خسته به نظر میرسید. اُبهت آن روزهایش پس کجا رفته بود؟ خیلی پیر و ضعیف شده بود. موهایش را دیگر حنا نمیگذاشت. یکدست سفید شده بود. چند روز بیشتر دوام نیاورد. هر کجا را که نگاه میکرد خانم جان را میدید. خانم جانی که دیگر نبود. میخواست برگردد. خاله و شوهرخاله نگذاشتند. چند روز گذشت و یک شب که خوابید صبح که شد دیگر بلند نشد. الهه میگفت سکتهی قلبی پدرش هیچ ربطی به خاطرخواهی خانم جان نداشته، چون این قلب با آن قلبِ عشق و عاشقی فرق میکند. خاله مهناز اما میگفت الهه از این چیزها سر در نمیآورد.
دایی محمود که مُرد فقط من و الهه بودیم که گریه نکردیم. من را میگفتند چون مرد هستم غرورم بهم اجازه نداده توی جمع گریه کنم و توی خلوت حتماً گریه کردهام. ولی الهه را میگفتند بیچاره چون رفته فرنگ دوست داشتن و عشقِ فرزندی را یاد نگرفته که بخواهد گریه کند. خاله مهناز میگفت : «قبرستون ارمنیها رو ندیدید که هیچ وقت برای مرده هاشون گریه نمیکنند؟ الهه هم خب پیش اونها بزرگ شده دیگه.»
کاش الآن الهه اینجا بود. چهرهاش خیلی شبیه خانم جان هست. به غیر از رنگ چشمهایش ، لابد. چشمهایش مثل دایی محمود درشت و میشی رنگ هست. یک آرایش کم رنگی کرده بود. مامان میگفت خانم جان هیچ وقت زیاد به سر و وضع خودش نمیرسید. و دایی محمود هم همان شکلی دوستش داشت. هر بار که ازش میپرسیدم خانم جان چرا گذاشت رفت هیچی جوابم نمیداد. سکوت میکرد و بعدش هم به یک بهانهای بلند میشد و از دور و بر من میرفت که سئوال پیچش نکنم. چند بار هم از خاله مهناز پرسیدم. او هم یک جور دیگر طفره میرفت، حرف را عوض میکرد و آخرش از اینکه من چرا زن نمیگیرم سر در میآورد. آخرش هم زنم دادند. نمیدانم اگر پریسا بفهمد بچه که بودم خاطرخواه الهه بودم چه عکسالعملی نشان خواهد داد؟ بعید میدانم خانمها ظرفیت شنیدن همچنین حرفهایی را داشته باشند. نباید بهش چیزی بگویم. پریسا خیلی با الهه گرم گرفته بود. هنوز هم چند ماه یک بار با همدیگر تلفنی حرف میزنند. پریسا میگفت : «خیلی عجیبه بعد از این همه سال که خارج بوده هنوز اینقدر راحت فارسی حرف میزنه.» گفتم: «دایی محمود تو خونه شون فقط فارسی حرف میزده». خاله مریم که سرِ ِزا رفت خانم جان سر قبرش ترجمهی فارسی قرآن را میخواند. خاله مهتاب حرص میخورد که : «قرآن فارسی واسه مرده به چه درد میخوره خوندنش؟» ولی خانم جان میگفت : «عربیاش را نمیفهمم خدا چی میگه. بذار لااقل خودم بفهمم دارم چی میخونم.»
الهه گفت: «نمیدونم». نوهی خاله مهتاب که ازش پرسید اینها چیه، گفت که نمیدانم. همان گلهای اطلسی را که خانم جان آنقدر عاشقشان بود میپرسید. و الهه حتی نمیدانست اسمشان چی هست. یک لحظه ازش بدم آمد. بلند شدم رفتم لابلای درختها برای خودم تنها باشم. بغضم گرفته بود. اگر مامانم زنده بود حتماً بهش میگفتم: «ببین مامان، الهه حتی نمیدونه اینها اسمشون اطلسی هست! اونوقت … » همان شب دایی محمود سکته کرد.
الهه گفت: «شما مگر جور دیگهای فکر میکنید؟» گفتم: «نمیدونم، ولی شک دارم این جور باشه که آدمها میگن. اینها همه شون یک چیزی رو دارند قایم میکنند.» زد زیر خنده. بعد معذرت خواست ولی آخرش که داشت میرفت گفت: «شما فیلم زیاد میبینید؟» و منتظر نماند که جوابش را بدهم: «آره». بعد دوباره برگشت.
تا آنوقت که هنوز دایی محمود دست الهه را نگرفته بود برود خارج چند بار خاله مهتاب میخواست یک چیزهایی را برای من بگوید ولی هر بار یا دایی محمود یا مامانم یک جوری بهش اشاره میکردند و او هم دیگر هیچ چیز نمیگفت. بعد هم که با دایی محمود رفت خارج و دیگر برنگشت. پارسال تقریباً به همین موقع ها بود که مُرد.
از بین خواهرها تنها کسی که ازدواج نکرد خاله مهتاب بود و به همین علت هم با دایی محمود زندگی میکرد. اما بقیهی ما هم زیاد میرفتیم خانهی دایی محمود. پدرم وانت داشت و گاهگاهی که برای بیرون شهر کاری برایش پیش میآمد ما آن یکی دو روز را میرفتیم خانهی دایی محمود و در نتیجه خاله مهناز و خاله مریم هم آن روزها را با بچه هایشان میآمدند آنجا.
بعضی وقتها که همهمان جمع میشدیم دوازده سیزده تا بچه میشدیم. آن روزها آن طرف حیاط یک درخت توت بزرگ بود که توتهایش خیلی شیرین بود؛ شیرینتر از قندی که ما اجازه نداشتیم آنرا بدون چایی بخوریم؛ آن هم حداکثر دو تا. توتها که میرسید خانهی دایی محمود غوغا میشد. حدود هفت هشت نفری که میتوانستیم از درخت بالا برویم روی درخت بودیم و بقیه هم که کوچکتر بودند پایین منتظر تکاندن توتها، هر کدام یک سر چادر را گرفته بودند و با دست دیگر توتهای روی چادر را از دست همدیگر میقاپیدند. یک بار من و امیرمهدی هر طور شده بود الهه را هم فرستادیم بالای درخت. بعد دیگر نمیتوانست پایین بیاید. آخرش هم از درخت افتاد پایین وآن شب ما دوتا یک کتک مفصل خوردیم.
پرسیدم: « دستتون خوب شده یا هنوز درد میکنه؟» خندید و نگاهی به آرنجش کرد. هر دویمان خندیدیم. گفت: « یادش بخیر، چقدر الکی گریه کردم و … ؟» یادش نمیآمد. گفت: « چی چی بازی؟» گفتم: «کولی بازی؟» گفت: « آره، چقدر الکی کولی بازی در آوردم، یادش بخیر، چه کتکی شما دو تا خوردید!» سرم را انداختم پایین. همهاش با تمام جزئیات جلوی چشمم آمده بود؛ زندهی زنده. راستی که یادش به خیر. فقط خاطره و حسرت آن روزها مانده است. نگاهش کردم. ته نگاهش، پشت آن چشمهای میشی رنگش یک خندهی حسرت باری بود. داشت با دستهایش ور میرفت. انگار میخواست یک چیزی بگوید ولی رویش نمیشد. این دست و آن دست میکرد. آخرش هم هیچی نگفت و رفت. لاغر اندام بود، مثل مادرش. باز ایستاد و رویش را برگرداند ولی مثل اینکه هنوز نمیتوانست. نمیدانستم چرا. من که نمیتوانستم با او احساس بیگانگی و غریبی داشته باشم ولی او برعکس من، خیلی سختش بود با من حرف بزند. به نظر میرسید تازه دارد یادش میآید که آن روزها سه نفری چه قول و قرارهایی با هم گذاشته بودیم.
امیرمهدی گفت: «اطلسیها را هم که گلشان را بکنیم ته گلها مزهی شیرین میدهد.» من گفتم: «اونها پیچک هست که ته شان شیرین هست.» الهه فرق بین پیچک و اطلسی را نمیدانست. به زور شش سالش میشد. گفت: «اینها گلهای هر دوشان که مثل شیپور هست.» امیرمهدی گفت: «همه شون یک جورند فقط اینها هر روز به هر روز بسته نمیشوند ولی اونها که به درختها میپیچند و میروند بالا به غیر از صبحها همیشه بستهاند.» گفتم: «من که نمیچینمشون ، ولی میدونم ته اینها شیرین نیست.» الهه یکی از اطلسیها را چید و تهاش را مزه کرد. گفت: «بی مزه است.» امیرمهدی گفت: «حالا که تازه باغچه رو آب دادیم، معلومه که مزه نمیده.» گفتم: «چه ربطی داره؟» خانم جان خیلی کم عصبانی میشد ولی وقتی که یکی اطلسیها را میچید خانم جان دیگر آن خانم جان مهربان و خندان نبود. الهه داشت گریه میکرد. هنوز گل اطلسی دستش بود که داشت میگفت: «مامان، من به خدا گل نچیدم.»
گفت: «آقا محمد من به خدا شرمندهام که اون اول نشناختمتون، باید ببخشید.» گفتم: «نه، اختیار دارید، عیبی نداره، پیش میاد دیگه.» باز معطل ماند. نمیدانستم باید باز بایستم یا بروم؛ من هم معطل مانده بودم. مثل اینکه بالاخره دلش را زد به دریا. گفت: «یادتونه با امیرمهدی سرِ عروسی با من شرط بسته بودید؟ آخرش کدوم یکیتون برد؟» یعنی خبر نداشت؟!! نمیخواستم ناراحتش کنم وگرنه دوباره راه خودم را میگرفتم و میرفتم بین درختها. گفتم : «هیچکدوم.» گفت: «راستی امیرمهدی کجاست؟ نکنه اون بچهدار هم شده؟» گفتم: «نه.» انگار دیگر هیچ چیز برای گفتن وجود نداشت. هر دو تایمان از همان بچگی کم حرف بودیم. همیشه امیرمهدی بود که خیلی حرف میزد. زیادی سکوت شد. گفتم: «مگه شما خبر ندارید؟» گفت: «چی رو؟»
باغچهی جلوی خانهی‘ بگوم دیوونه ’ را یادش میآمد یا نه؟ پیرزن بیچاره را نفهمیدم آخر و عاقبتش چی شد. گدایی میکرد. ولی اینقدر دست و دلباز بود که بچهها وقتی میرفتند ازش پول میخواستند بهشون پول میداد. نه به یکی، نه به دو تا، به هر چند نفر که میآمدند پیشش ازش پول گدایی میکردند پول میداد. جلوی خانهاش یک باغچهای بود که هر روز صبح آبش میداد. یک روز بین علفهای هرز باغچه یک گل سمی هم درآمده بود که امیرمهدی رفت آن گل را چید و تهاش را مزه کرد. آن گل هم شکل شیپور بود.
گفتم: «امیرمهدی دو سال بعد از اینکه شما رفتید مسموم شد و مُرد.» باورش نمیشد. من بغض کردم. خیلی زور زدم اشکم در نیاید ولی نشد. الهه هم اشک توی چشمهایش حلقه بسته بود. همینطور زل زده بود به من که نمیخواستم اشکهایم را ببیند. اشکهایش سرازیر شد. چقدر دلم برای گریههایش تنگ شده بود. آن روزها که گریه میکرد فوری دو تا دستهایش میآمد روی چشمهایش ولی حالا فقط خیلی آرام پشت دستش را میگذاشت پایین چشمهایش که اشکها پاک شوند. عادت کرده بود. نمیخواست آرایشش به هم بریزد.
با بغض گفت: « چطوری؟ مگه ممکنه؟! پس چرا من هیچی خبردار نشدم؟!»
لازم نبود من چیزی بگویم، از خودش بود که سئوال میکرد. یک سئوال بی جوابِ دیگر مثل خیلی از سئوال های دیگر.
پایش را که گذاشت روی پاشویهی حوض گفت: « تو هم میآیی تو حوض؟» گفتم: « نه، من سردمه، تو چطور میخواهی بری توی حوض؟» گفت: «اتفاقاً من دارم از گرما میسوزم.» بد جوری تب کرده بود. رفت توی حوض. بعد که آمد بیرون دیگر نمیتوانست دلدردش را تحمل کند. از درد روی زمین به خودش میپیچید و با مشت اطلسی های باغچه را له میکرد. خاله مهناز که میخواست برود بیرون در خانه را قفل کرد که سر از خود نرویم توی کوچه پای بازی. میگفت: «بنشینید توی خونه پای درس و مشقتون.» خیلی هول شده بودم. گفتم: «امیرمهدی داری چی کار میکنی؟ اگه مامانت ببینه با اطلسیها چه کار کردی پوستت رو میکنه» نمیدانستم چه کار باید بکنم. خاله مهناز آن روز همین که آمد خانه، امیرمهدی دیگر مرده بود.
یعنی الآن از امیرمهدی چی توی ذهنش می گذره؟ برای خودش تنهایی رفت به طرف درختها. من هم برای خودم همانجا نشستم روی نیمکت چوبی کنار حیاط.
خانم جان آمد کنارم روی نیمکت چوبی نشست. یک کتاب دستش بود. اصلاً متوجه من نشد که آنجا نشسته بودم. سرش توی کتاب بود. صبحها همیشه روی حیاط راه میرفت و اگر حوصله داشت یک کتاب هم میگرفت دستش. حالا خسته شده بود و همینطور که داشت کتاب را میخواند آمده بود روی نیمکت نشسته بود. گردنم را کج کردم و همینطور که زل زده بودم به چشمهایش تا ببینم چشمهایش چه رنگی هستند یکمرتبه من را دید. جیغ زد. ترسیده بود. من هم ترسیدم. خواستم فرار کنم که دستم را گرفت وگفت: «کِی اومدی اینجا من ندیدمت؟» بعد، از ترسش خندهاش گرفت. گفت: «این روزها خیلی الکی میترسم.» بعد مثل اینکه با خودش حرف بزند نگاهش را برد آن تهِ درختها و گفت: « جدیداً نمیدونم چه مرگم شده!» و دوباره سرش را برد توی کتاب. یک بار ازش پرسیدم: « خانم جان شما رنگ چشمهاتون چه رنگیه؟» مثل همیشه یک لبخندی زد و گفت: « چطور؟» گفتم: « هیچی، همینطوری.» گفت: «نمیدونم ، شاید مشکی باشه.»
گفت: «نمیدونم، شاید مشکی باشه.» الهه بود. خاله مهناز گفت: « آره ، منم یادمه ، یه شال مشکی مادرت داشت، اونو یادش رفته بود با خودش ببره، حتماً همون برای بابات مونده.» الهه خندید و گفت: « ولی بابا نمیگذاره من بهش دست بزنم. فقط موقع سال تحویل میاندازه گردنش، بقیه وقتها هم تو صندوقچهاش هست.»
گفتم : « حالا که دارید میروید، میشه یه خواهشی ازتون بکنم؟» گفت: « این چه حرفیه؟ شما امر بفرمائید.» گفتم: « میشه اون شال مشکیه رو بفرستید برای من؟» فکر نمیکرد یک همچنین خواهشی ازش داشته باشم. گفت: « حالا چرا اون؟» گفتم : «هیچی ، همینطوری.» هیچی نگفت. داشتم میرساندمش فرودگاه که برود خانهاش. از حرفم دمغ شده بود. میدان را که دور زدم گفت: « تو میگی مادرم چرا گذاشت رفت؟» گفتم: «نمی دونم» گفت : « حدس هم نمیزنی؟» حدس که خیلی زده بودم ولی همهی حدسها یک جای کارشون میلنگید. گفتم: « نه، چه حدسی؟ » شال را برایم نفرستاد. تا فرودگاه که رسیدیم دیگر هیچ کداممان چیزی نگفتیم. پیچ رادیو را چرخاند. نوار توی ضبط بود. افتخاری خواند: « گر تو خواهی که بجویی دلم امروز بجوی …. ورنه بسیار بجویی و نیابی بازم.»
برای فردا دعوتمان کرده است تا برای جشن عروسیاش برویم آنجا. پریسا میگوید: « پولمون کجا بوده بریم خارج؟ این دختر دایی تو هم چه دل خوشی داره.» گفتم: « احتمالاً فقط یه تعارف کرده، تو چرا اینقدر جدی میگیری؟» داشت لباسش را اُتو میکرد. گفت: « نمی دونم، شاید.»
2 Responses to باغچه اطلسی