این صدا تا کجا با ما می‌آید؟

نهمين دوره مسابقه ادبي صادق هدايت سال ۱۳۸۹ برگزار شد.
دراين مسابقه ۶۵۰ نويسنده از ايران و خارج از کشور داستان كوتاه فرستادند كه ۱۶ نفر از آن‌ها به مرحله داستان‌های برتر رسيدند.

*اسامی این نویسندگان به همراه نام داستان‌های آن‌ها برحسب حروف الفبا به شرح زیر می‌باشد.

داستان آژير از كيميا عسگري اين صدا تا كجا با ما مي آيد از نرگس مقدسيان باغچه اطلسي از محمد مهديه نجف آبادي بهشته از الهــــام گرامي تراول هاي صورتي  رنگ از آيت دولتشاه خاك سفت از مجيد شجاعي داستان بند پايان از حبيب كرمي در زيرآوار مهرباني از محمد ايران منش دركمــــال پرتقال از هادي كيكاووسي دروازه غار از فرزين فرزام دوچرخه از الهام نظري دو زن زيبا از آرام روانشاد راهدارخانه از كورش رشنو روحي كه پشت پنجره تنها ماند از ميعــــاد ماجدي زنگ ها آبستن اند از حمزه برمر زوزه از فاطمه فروتن اصفهاني سرو وباد از مسعود بربر شهرفرشتگان از علي پاينده جهرمي عسلويه از كامليا كاكي قرارملاقات از پروين فدوي كاركردن من و خوردن آهو از فرزانه ابراهيمي لال بازي از جواد ترشيزي لك از محبوبه جناني ماتريس ها از مريم جوادي مأموريت از رضوان نيلي پور- مثل خط خطي هاي سارا از شهلا شهابيان مجنون اول از دكتر مجيد پويان محبوبه از علي آرام مقبره متروك پائولاشولتز از حميد پاك نيا من با خدا مي رقصم از عباس قدير محسني نه سنگي نه گوري از عشرت رحمان پور

ازبين اين ۳۱ داستان چهارنفر برندگان مسابقه ادبي داستان كوتاه صادق هدايت انتخاب شدند :

براساس نظريه داوران مسابقه كامليا كاكي نويسنده داستان « عسلويه » مقام نخست را كسب كرده و تنديس صادق هدايت را دريافت كرد پروين فدوي نويسنده داستان « قرارملاقات » ، كورش رشنو نويسنده داستان « راهدارخانه » و علي پاينده جهرمي نويسنده داستان « شهرفرشتگان » هريك لوح افتخار مسابقه را دريافت داشتند .

 


با تشکر از آقای جهانگیر هدایت برای ارسال ۱۶ داستان‎ برتر این مسابقه به رسانه از این شماره و به طور مرتب آن‌ها را برای‌تان  خواهیم آورد.…………………………………….  .رسانه

داستان اول


 

می‌لرزم. دندان‌هایم به هم می‌خورد. با چشم‌های بسته، به پشت، کنار دیوار ایستاده‌ایم. هیچ صدایی نیست. مگر صدای قلب ما، که هی بلند و بلندتر می‌شود.

دخترکم شاید حالا دارد روی ایوان خانه بازی می‌کند .  صدایی به گوشم می‌خورد. انگار دارند با هم حرف می‌زنند. گوش‌هایم را تیز می‌کنم. صدای کلفتی می‌گوید:«به ستون ببندینشان.»

صدای دیگری می‌گوید:«به دستور فرمانده عملیات باید سر وقت تمام شود.»

ما را دست بسته، کشان کشان به سویی می‌برند. تنم را با طناب دارند به ستونی می‌بندند . قرار است بمیرم و این  لحظات آخر زندگی من است. به یاد صحنه تیر باران رمان«خرمگس» نوشته‌ی سیلونه یا نمی دانم،  لیلیان وینیچ می‌افتم. یعنی پدر کشیشی، کسی در این لحظه‌های آخر پیدا می‌شود به دادم برسد؟ نه. نمی‌خواهم. صد سال سیاه هم نمی‌خواهم پدرکشیشی به دادم برسد که با مادرم سَرُ و سِر داشته است. نمی خواهم. چرا زودتر کلک‌مان را نمی‌کنند، راحت شویم؟ این انتظار از مرگ بدتر است.

صدایی می‌آید. انگار می‌خواهند شلیک کنند. گلنگدن‌ها را می‌کشند. صدای قلبم بلندتر شده است. می‌لرزم. دندان‌هایم به هم می‌خورد. فقط باید چند ثانیه سختی‌اش را تحمل کنم وبعد برای همیشه خلاص.

رگبار گلوله به طرفمان شلیک می‌شود.  بدنم  سوراخ سوراخ شده است. کمرم روی طناب کاملا تا شده است. تمام بدنم غرق در خون است. دهنم از خون پرشده.  به هر طرف که نگاه می‌کنم، مردهای تا شده، غـرق درخون مـی‌بینم. تا به حـال این همه خون  ندیده‌ام. ایـن  خـون ها چـه می‌شود؟ جذب زمـین؟ چـطور می‌خواهند پاکـش کنند؟ حتما خـیلی زحمـت می‌برد.

نفهمیدم کی ما را در ماشینی روی هم انداخته‌اند. ماشین در حرکت است. نمی‌دانم چند وقت است.  هیچ صدایی نمی‌آید. حتی جیرجیرکی نمی خواند. فقط یک صدای نازک و یکنواخت از دور می‌آید انگار کسی با صدای حزین می‌خواند « چکه، چکه،چکه». شاید صدای خون ما روی سنگفرش خیابان باشد. این صدا تا کجا  با ما می‌آید؟ ممکن است کسی یا کسانی رد خون ما را بگیرند و با ما بیایند؟ آن موقع است که جای گور ما لو می‌رود  و… هیچ گور به خوبی گور انفرادی درقبرستان  شهر نیست.

بعد از ظهرهای پنجشنبه زن و دخترت بیایند کنار قبرت گریه کنند. زنت بخاطر مردم هم که شده موهایش را بکند و زار زار گریه کند. دخترت برایت گل بیاورد، کنار قبرت بنشیند پر پر کند، و وقتی  شوهر کرد او را هم  باخودش  بیاورد با دست نشانش دهد بگوید «اینجا قبر پدرم است». خیلی ارزش داردکه گوری فقط اختصاص به خودت داشته باشد. فقط  خودت. خیلی ارزش دارد. مخصوصا برای آدمی مثل من که حتی یک وجب زمین در این دنیا از خودم نداشته‌ام. اما. اشکالی ندارد بگذار این هم اضافه شود به  حسرت همه چیزهای نداشته‌ام. به دسته جمعی‌اش هم راضی‌ام. فقط  همین که  جای معلومی باشد، ماهی، سالی  یک بار هم شده کسایی بیایند سرش بشینند کمی با خودشان زمزمه کنند برای من کافی است. به همین‌اش هم راضی یم.

بایـد هفت هشت ساعتـی باشد که در را ه هستیم. کجا دارند می برندمان ؟ چرا نمی‌رسیم؟ این همه دشت و صحرا، این همه جنگل، هیچ جا گودال یا چاهی پیدا نمی‌شود؟ این همه زمین یعنی هیچ جا برای دفن ما مناسب نیست؟  صدایی شبیه به صدای قیژ کشیده شدن لاستیک روی جاده به گوشم می‌خورد. ماشین ترمز کـرده است.  صدای پا می‌آید. انگار چند  نفـرند. صدای کلفـتی می‌گوید:

«اول به یک یکشان تزریق، بعد سم مالی شان کنید.»

صدایی دور تر می‌پرسد:«مواد نگهدارنده چند ماهه است؟ »

صدای کلفت اولی می‌گوید:« شیش ماهه است. ولی برای پیشگیری و برای اینکه هیچ بویی بلند نشه، هر چهار ماه باید تزریق شه.»

به تک تک ما  مواد نگهدارنده تزریق،  خوب سم مالی می‌کنند ودوباره در ماشین  می‌چینندمان. بعد  ساکت می‌شود. ساکتِ ساکت. ،هیچ صدایی نمی‌آید . نه پرنده‌ای آواز می‌خواند نه جیر جیرکی. حتی صدای دور و نازک «چکه،چکه، چکه » هم که مدتها  می‌آمد. دیگر نمی‌آید. مثل ماهی‌های دودی شد ه‌ایم. نمی‌دانم چند وقت است که در راهیم. ماشین همین طور دارد  می‌رود. روزها، ماها و سال‌هاست که در حرکت است. از این شهر به آن شهر، ازاین جاده به آن جاده، از گردنه‌های پر پیچ وخم خطرناک رد می‌شود.

هرازچند گاهی هم سری به شهر ومحله‌ای که زندگی می‌کردیم، می‌رود. جلو در خانه‌های تک تک‌مان توقف می‌کند، تا سری به زن وبچه‌مان بزنیم.

دستم این قدر خشک وسنگین شده که نمی‌توانم بر سر زن ودخترم بکشم. دخترم وقـتی هیکل خشـک وسیاهم را می‌بینـد،می‌ترسد وازمن فرار می‌کند.

وقتی درزندان مجبور شدم اعتراف کنم، زنم نه تنها مثل جما نامزد قهرمان رمان «خرمگس» دسته گل را روی صورتم پرت نکرد، بلکه وقتی که شنید کشتنم مثل جما از ته دل گریه نکرد.

همیـن که پلک‌هـای چشـمم کمی قـدرت پـیدا می‌کننـد تا  باز شوند، نوبت تزریق و سم مالی سر می‌رسد. همین فردا نوبت سم مالی وتزریق ما است.

مـی‌خواهم، سپیده دم، قـبل از ایـن کـه ماشین  سر برسد ازخانه بروم. به کجـا؟ نمی دانم. فـقط می‌دانم که باید از این جا دور شوم. چشم‌هایم کمی باز شده‌اند، با گوشه‌ی چشم می‌توانم کمی دور و برم را ببینم. باید خودم را به ایستگاه اتوبوس برسانم .

داخل اتوبوس نشسته‌ام. احساس می‌کنم میدا ن دید چشم‌هایم دارد بیشتر می‌شود. پلک‌های چشمم کمی از هم فاصله گرفته‌اند، گیجی و گنگی کم کم دارد از سرم می‌پرد. مایع رقیقی درون رگ‌هایم به حرکت در آمده است. قلبم دارد می‌تپد. دستم را  روی قلبم می‌گذارم. از صدای قلبم لـذت می‌برم صـدای پـوم تـک، پـوم تـک‌اش را دارم مـی‌شنوم. دهـانم باز شده، ریـه‌هایم انـگـار می‌خواهند همه‌ی هوای داخل اتوبوس را بمکند. مرتب نفس عمیق می‌کشم. دست‌هایم را در هوا تکان می‌دهم. انگشتان دستم را خوب باز می‌کنم. به سر انگشتانم نگاه می‌کنم. حرکت مایع زلالی را در مویرگ‌های تک تک انگشتانم حس می‌کنم.

خون درتمام رگ‌های بدنم، به سرعت دارد می‌دود. سلول‌ها و مویرگ‎های بدنم، مثل رودخانه‌ی لوت و خشکیده‌ای که پس سال‌ها آب در آن جاری شده، با ولع دارند، خون را می‌مکند.

از جایم بلند می‌شوم. پاهایم را تکان می‌دهم. زانوهایم را خم و راست می‌کنم. نگاهم به چشم‌های حیرت زده‌ی  آدم‌های توی اتوبوس می‌افتد. دوباره سرجایم می‌نشینم. انگشت‌های دست راستم را  باز و بسته می کنم، دست چپم را روی قلبم می‌گذارم وهی نفس عمیق می‌کشم. آدم‌های توی اتوبوس دارند پچ پچ می‌کنند. ناگهان اتوبوس توقف می‌کند. پچ پچ ها بلندتر می‌شود. یک نفربا لباس نظامی انگشت نشانه‌اش را به طرفم گرفته است. سربازی به طرفم می‌آید به دستم دستبند می‌زند.

به پشت، کنار دیوار ردیف ایستاده‌ایم. با چشم‌های بسته. تنم را با طناب دارند به ستونی می‌بندند به یاد صحنه تیرباران رمان «خرمگس» افتاده‌ام . گلنگدن‌هارا می‌کشند. می‌لرزم. دندان‌هایم به هم می‌خورد رگبار گلوله به طرف ما شلیک می‌شود.  بدنم سوراخ سوراخ شده است. به هر طرف نگاه می‌کنم مردهای تا شده غرق خون می‌بینم. در ماشینی روی هم می‌چینندمان. ماشین در حرکت است. هیچ صدایی نمی‌آید. حتی جیرجیرکی نمی‌خواند. فقط یک صدای یکنواخت و آشنا از دور می‌آید. انگار آدمی با صدای حزین می‌خواند:«چکه ،چکه ،چکه».

برگزار شد

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در داستان ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید