هادی منسوبین
كنار ميدان شهر يك چاله میكندند، چالهای نيمه عميق و وانت بارها ازكنار رودخانه قلوه سنگهای بزرگ و كوچك و آجر و تكههای سيمان را باركرده میآوردند كمی دورتر از چاله خالی میكردند.
خوب میدانستم اين چاله و آن سنگها مقدمه چه كاری است. اينها مقدمات يك اقدام انباشته از عدالت اسلامي بود كه يك قاضی با عمامه بزرگش حكمش را صادر كرده بود. وقتی از دور منظره خوفناك اجرای عدالت را نگاه میكردم دست هايم از وحشت عرق میكرد. قرار بود با عشق من چه كنند؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اولين بار او را توی پارك ديدم. با دوستش بدمينتون بازی میكرد. با شادی دخترانهای بالا و پائين میپريد، میخنديد با دوستش كه هم بازی او بود شوخی میكرد و فضائی انباشته از جوانی، از شور و هيجان و شادی فضای پارك را عطرآگين میكرد.
من آنقدر از او، از ورجه و پريدنهايش، از خندهها و شوخیهايش خوشم آمده بود كه رفتم روی يك نيمكت نشستم و به او و بازی كردنش نگاه میكردم . او واقعاً ميخنديد، از ته دل، با تمام وجودش میخنديد، وقتی میخنديد چقدر خوشگل میشد من داشتم عاشق خندهاش میشدم. چه خندهای.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سرعملهای كه بالای چاله ايستاده بود خنده ای كرد و گفت بسشه. گودی چاله كافيه. بيائيد بالا سنگها را بايد روی زمين پخش كنيم كه مردم بتوانند هرچه میخواهند از اونها بردارند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توپ پردار از اين راكت به آن راكت پر میزد ديدم اين طوری به جائی نمیرسم. بلند شدم رفتم نزديك او ايستادم و شروع كردم به نگاه كردنش متوجه من شد با قدری شك و اخم مرا نگاه كرد ولی برگشت به حالت خودش و بازی را ادامه داد. يك مرتبه گفتم منم بازی. جاخورد. بازی لنگ شد و با ترديد و اخمُ و متفكر مرا نگاه كرد. دوستش پرسيد: پسره چی میگه؟ او جواب داد: دار ه خودشو لوس میكنه. دوستش پرسيد: چي ميگه؟ او گفت: ميگه منم بازی. دوستش زد زيرخنده و گفت: خوب بيچاره ميخواد بازی كنه. او گفت: بره واسه خودش يه همبازی پيدا كنه. من گفتم: دلم میخواد با تو بازی كنم. بازی متوقف شد. قدری گيج شده بود. دوستش گفت: خوب باهاش يكی دوتا توپ بزن. نزار ناكام بره خونه.
دوستش آمد راكت را داد به من و گفت: برو جلو، مگه نمیخواستی بازی كنی؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
يك پاترول نيروی انتظامي پيدايش شد. چند مأمور از آن پياده شدند. سرپرست آنها آمد چاله و سنگ ها را تماشا كرد و به مأمورها دستوراتی داد . مأمورين در چهارطرف چاله با فاصلهای ايستادند گويا قرار بود نظم برنامه سنگ ضربههای مرگ را برقرار كنند .
فضای ميدان سنگين و سنگين تر میشد. لحظات فرار میكردند و انتظاری سرد و غمزده بال و پرش را بيشتر میگسترد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من و او مشغول بازی بدمينتون شديم. من خيلي آرام بازی میكردم كه او را زياد ندوانم و درواقع حس كند بهتر ازمن بازی میكند. دوستش كنار ايستاده ما را تماشا میكرد.
يك موقعي او گفت: « ديگه بسه، توهم اومدی توبازی. دوست داشتی »گفتم، خيلی زياد. وقتی با تو داشتم بازی میكردم حس میكردم که اين بازی نيست يك نوع پرواز است. خنديد، همان خنده قشنگ را تحويل من داد و به دوستش گفت: حاضری بريم ؟ گفتم:حالا بايد بری؟ گفت: آره ما بيكار نيستيم. كار و زندگي داريم. گفتم: يادت باشد هروقت میروی قسمتی از وجود خودت را آن جا باقی میگذاری و میروی. براي اولين بار خيلي جدی و كنجكاو مرا نگاه كرد. حس كردم برداشتش كه من پسره شيطاني هستم و توی پارك به دخترها بند میكنم تغييری پيدا كرده و عميقتر به من و حرفهام فكر میكرد. ساك را برداشتند كه بروند. من گفتم: شما كی میآئيد پارك؟ گفت: چطور مگه؟ گفتم: میخواهم بيايم شما را به بينم. گفت: كه چه بشود؟ گفتم كه وقتی بازی میكنيد و میخنديد من خنده بسيار زيبای شما را تماشا كنم. يك بار ديگر توی فكر فرو رفت و گفت: پس فردا. پرسيدم چه ساعتی؟ گفت: حول و حوش همين وقتها.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پاترول ديگري وارد ميدان شد. چند نفرمأمور ديگر هم پياده شدند و درفاصلههاي معين از چاله ايستادند. گويا بايد مراقبت میكردند و مردم و تماشاگران ازآن فاصله به چاله نزديكتر نشوند. يكي از مأمورين با پاترول دور ميدان را چرخيد و مغازهها، مردم، ماشينها و همه چيز را ازنظر گذراند. پاترول اين كار را چندبار تكرار كرد و شايد بايد مطمئن میشد برای اجرای برنامه مشكلی در راه نيست.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آن روز زودترهم رفته بودم پارك و درهمان جائی كه او بازی میكرد روی نيمكتي نشستم. لحظهها پادرد گرفته و لنگان لنگان میگذشتند. وقت گذشت و كسي نيامد. خيلي گيج شده بودم. آيا مرا سركارگذاشته بودند؟ آيا برايشان مشكلی پيش آمده بود. آيا اصولاً يادشان رفته بود؟ حس میكردم همه چيز دارد میميرد وتمام میشود گويی همه خيال پردازیهای من را داشتند توی گودالی چال میكردند. از او هيچ نميدانستم . نه تلفنی، نه آدرسی، نه اسمی و نه هيچ چيز. بسيار دمق و دلخور از پارك آمدم بيرون و رفتم. نمیدانستم دوباره روزهای بعد بايد به پارك میآمدم يا نه؟ حتی يك جورهائی به من برخورده بود و حس میكردم اين بدقولی نوعی توهين و تحقير است . بهتر بود ديگر پايم را توی آن پارك نمیگذاشتم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
كم كم مردم جمع میشدند. قاتلها آمده بودند زنی را زيرسنگهايشان تكه پاره و زجركش كنند. مأمورين سعی میكردند مردم را درفاصل
ه معينی ازچاله نگه دارند.
ه معينی ازچاله نگه دارند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روز بعد نمیدانم چرا رفتم پارك و روی همان نيمكت نشسته بودم كه صدائي بيخ گوشم گفت: همبازی چقدر بدقولی. دوستش هم بود. فهميدم دخترخاله اوست. ازآن روز اسم من شد همبازی. اسم او شد بازيگوش و آن يكی هم دخترخاله.
دوستي يا بهتر بگويم عشق من و بازيگوش شروع شد. دخترخاله هم نهايت همكاری را با ما داشت كه ما خوش باشيم. محل ديدار ما درپارك بود و در تمام مدت به خنده و شوخی میگذشت. من گاهی دست او را میگرفتم او هم دست مرا میگرفت. يك روز كه دخترخاله نيامده بود او را بردم خانه خودم. طبعاً درچهارديواري خصوصي و بي سرخر خانه من و او خيلي به هم نزديكتر شديم. من او را توی بغلم گرفتم و لب هايش را به شدت بوسيدم. تمام بناگوش و سرو مو وگردنش را بو كردم و … در اين گونه موارد يك همبازی با يك بازيگوش چه میكند؟ من هم خواستم همان كار را بكنم. اما او جلوی مرا گرفت و گفت: نه! پرسيدم چرا نه؟ گفت: چون من باكرهام .
ابتدا فكر كردم اين بهانهای است كه دخترها میآورند تا از روابط جنسی بگريزند اما نه او واقعاً باكره بود و گفت: همبازی عزيزم من تو را دوست دارم، خيلي هم دوست دارم. اما ما خانواده سنتی هستيم و من بايد باكرگی خودم را شب عروسی صحيح و سالم و دست نخورده تحويل شاه داماد بدهم.
من ديدم حرف حساب جواب ندارد. من كه هنوز امكانات زن گرفتن نداشتم و نميتوانستم بكارت بازيگوش را تحويل بگيرم. به اين ترتيب عشقبازی ما درحد مجاز باقی ماند و نمیتوانستيم ازخط قرمز بگذريم. اما او هميشه به من میگفت: مرا بغل كن، محكم بغلم كن …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جمعيت زياد و زيادتر میشد. حتي بچههای كوچك را آورده بودند كه صحنه بسيار ديدني سنگسار يك انسان، يك موجود زنده، يك زن جوان را تماشا كنند. واقعاً اين چه فرهنگی است؟ اين صحنه و اين هياهو درذهن آن بچه چه اثری میگذارد؟ من هم گوشهای ايستاده و منظره وحشتناك ميدان را نگاه میكردم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بازيگوش هميشه میگفت كه برايش خواستگار میآيد. او صحنه خواستگاری را برايم با آن خنده قشنگش توصيف میكرد، مسخره میكرد و با هم میخنديدیم. اما يك روز مسخره نكرد و گفت موضوع جدی است. نمیدانم چرا دلم فروريخت. حس كردم خطری مهيب دارد عشقم را تهديد میكند. خواستگار مردی بود چاق و كوتوله، كله كم مو با ته ريش مصلحتی. مقاطعه كار يكی از ميدانهای نفتی، خيلی پولدار و گردن كلفت.
عليرغم همه مخالفتهای بازيگوش عروسي سرگرفت. من هم توی پيلهای تنيده از تارهای غم پنهان شده بودم. عروسي آمد و رفت، ماه عسل هم درجزاير قناری بود. همه چيز به خوبي و خوشي تمام شد و وقتي آبها از آسيابها فرو ريخت بازيگوش پيامي فرستاد. فردا بيا پارك. گيج شده بودم. او حالا زن شوهرداری بود و من همان جوانك ويلان و سرگردان كه بايد التماس میكردم تا مرا به بازی بگيرند. رفتم همان جای هميشگي. آمد و نشست و گفت برويم خانه تو! من فرصت فكر كردن نداشتم و رفتيم خانه من. حالا او يك اتومبيل گران قيمتي داشت كه ما را به خانه برد.
توی خانه من ما عقده تمام محروميتهای گذشته را بيرون ريختيم و چنان به هم پيچيديم كه هيچ عشقهای دور درخت نمیپيچد. ما دردنيايی پراز عشق و عطر و لذت و درد غرق شديم و وقتي به خود آمديم كه دو نفر مسلح كنار ما ايستاده و میگفتند بلند شيد خودتانرا جمع كنيد!
او فقط دريك لحظه به من گفت: تو بگو نمیدانستي من شوهر دارم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سه پاترول جديد وارد ميدان شدند. عشق من، بازيگوش را درحالي كه دستها و پاهايش در زنجير بود و چادر سياهي را روی سرش انداخته بودند از يكی از پاترولها پياده كردند. سه نفر از زن های آدم كش او را گرفته بودند. او را به طرف چاله میآوردند. هياهويی از جانب جمعيت بلند شد و عدهای فحش میدادند. بازيگوش خيلی آرام با چهره اي مات فقط جلوي پايش را نگاه میكرد . او را آوردند كنار چاله. زنجيرها را ازدست و پايش باز كردند و او را چپاندند توی گودال. تا كمرش را خاك ريختند كه نتواند حركت كند. من هنوز تمام لذتهای آخرين صحنه عشق و هوس با او را دروجودم حس میكردم، بغضی بیامان داشت توی گلويم راه نفس كشيدنم را میبست.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ما را گرفته بودند. من گفتم نمیدانستم او شوهر دارد و او هم گفت به من نگفته شوهر دارد. من گفتم او را صيغه كردم و بعد عشق بازی كرديم. چون هيچ مدركی نبود كه جز اين باشد. من را به شلاق محكوم كردند اما او به سنگسار محكوم شد.
دخترخاله تنها حلقه زنجير ارتباط بود و گفت بهتراست خودم را گم و گور كنم. گرچه مبتكر عمل اين زنای محسنه او بود ولی من هم به شدت احساس گناه میكردم . عشق من، وجود من، ناكامیهای من باعث شد كه او يك مرتبه همه بندها را بگسلد و كاری را با من بكند كه آرزويش را داشت و چه شبها و روزها به آن فكر كرده بود .
غافل از اين كه شوهر پولداری كه خدا میداند چه ارتباطاتی دارد زن خوشگل جوانش را میپايد و درتمام مدتی كه ما توی پارك بوديم و بعد توی خانه من، سگهای نگهبان شوهر ما را زيرنظر داشتند. و هرطوری بود وارد خانه ما شدند و ما را دستگير كردند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قاضی آمد. شكم گنده كله گچل ريش بزی بود كه خدا میداند چند تا حكم حبس و شكنجه و اعدام صادر كرده بود. بلندگوئی صدايش بلند شد كه مردم را دعوت به سكوت كرد. بعد قاضی حكمش را خواند. من گوش نمیكردم، اصولاً نمیشنيدم ولی كلماتی مثل زنای محسنه، مفسد فیالأرض، محارب با خدا بگوشم میرسيد. بعد از قرائت حكم قاضی كه نور عدالت سراپای وجودش تمام ميدان را نورآگين كرده بود مردم صلوات فرستادند. بازيگوش مات سرش پائين بود و هيچ حركتي نمیكرد.
دخترخاله برايم پيام آورد كه بازيگوش خداحافظی كرده، گفته عاشق من است، خواسته او را به بخشم و تذكر داده كه پنهان شوم چون ممكن است شوهرش بخواهد انتقام بگيرد. ولی من به اين حرفها گوش نكردم و آمدم به ميدان، به ميدان سنگسار، به قتلگاه عشقم. به جائی كه بوی گند و عفونت عدالت تمام فضا را پركرده بود.
بعد دستور اجرای حكم را همان قاضي داد. اولين سنگ را او پرتاب كر
د و يك مرتبه مردم به طرف سنگ و كلوخ و پاره آخر و تكه های سيمان هجوم برده و مشغول پياده كردن عدالت درباره او، عشق من، بازيگوش زيبايم شدند. بازيگوش فقط يك فرياد كشيد و سرو صورتش به شدت خونين شد. من نفهميدم چه شد،جلوی من يكی از مأمورين ايستاده بود. به طرف او هجوم بردم و او را نقش برزمين كردم، خودم را رساندم به او، سرو صورت خونين او را توی بغلم گرفتم و گفتم: بازيگوش منم. يك مرتبه سكوت مرگ باری ميدان را گرفت. سنگ ضربههای مرگ ايستاد. همه مات و مبهوت مانده بودند. قاضی فرياد زد: اين همان شريك اوست. او را هم بكشيد.
د و يك مرتبه مردم به طرف سنگ و كلوخ و پاره آخر و تكه های سيمان هجوم برده و مشغول پياده كردن عدالت درباره او، عشق من، بازيگوش زيبايم شدند. بازيگوش فقط يك فرياد كشيد و سرو صورتش به شدت خونين شد. من نفهميدم چه شد،جلوی من يكی از مأمورين ايستاده بود. به طرف او هجوم بردم و او را نقش برزمين كردم، خودم را رساندم به او، سرو صورت خونين او را توی بغلم گرفتم و گفتم: بازيگوش منم. يك مرتبه سكوت مرگ باری ميدان را گرفت. سنگ ضربههای مرگ ايستاد. همه مات و مبهوت مانده بودند. قاضی فرياد زد: اين همان شريك اوست. او را هم بكشيد.
تاجائی كه می شد خودم را هدف سنگ ها كردم كه او را بپوشانم، او گفت: همبازی اومدی؟ مرا بغل كن، محكم بغلم كن.
با تمام وجودم او را درآغوش گرفتم و لبهای خونينش را بوسيدم. جزاو، عشقش، وجودش كه توی بغلم بود هيچ چيز ديگری را نمیفهميدم. وقتی چشمم راباز كردم فقط میديدم توپ بدمينتون خون آلودی به طرفم می آيد …