نیلوفرمالک
در خانه را که باز کرد ، منتظر شد زردک سر و صدا کنان بیاید جلو وسرش را رو به او بالا بگیرد تا او دست ببرد توی چرخ خرید و یک پر کاهو یا سبزی برایش بیندازد اما نیامد .
حیاط و باغچه را با نگاه دور زد . صدایش کرد . جوابی نشنید . فکرکرد رفته توی لانه و خوابیده. غروب که میشد خودش میرفت توی لانه و میخوابید . نگاهش به چراغ روشن آشپزخانه طبقه بالا افتاد . سایهای پشت پرده جابه جا شد . راه افتاد طرف ساختمان .
مانتو و روسریش را روی مبل هال انداخت ، چرخ خرید را برد توی آشپز خانه ، خرت و پرت هایش را یکی یکی درآورد و روی میز گذاشت . بوی نعناع تازه توی خانه پیچید. زردک عاشق نعناع بود . بویش را که میفهمید میآمد و گردنش را دراز میکرد رو به بالا، سرش را کج میکرد تا شاخهای نعناع بگیرد. لبخندی روی لبش نشست. صدای تقهای روی در شنید. راه افتاد طرف در و بازش کرد .
_ سلام حاج خانم ! چاقوی تیز داری ؟ مال من کنده .
زن طبقهی بالا بود. داشت با پیشبند دستش را پاک میکرد . پشنگههای خون جابه جا روی پیشبند ش نشسته بود .
پیرزن ازجامیز بهترین چاقویش را برداشت و رفت طرف در. زن را با نگاه تا بالای پله ها بدرقه کرد . خواست در را ببندد . چشمش افتاد به لکه های سرخ روی پلهها . جلو رفت . دولا شد و نگاهشان کرد . لکههای خون بود. راست ایستاد و به بالا نگاه کرد. لکهها تا چند پله بالا تر هم به چشم میآمد . صدا زد :
_ همدم خانم !
صدای لولای در آمد . نور پاشیده شد توی راه پله .
_ بله خانم جان !
زن آمد پایین .
_ این لکهها چیه ؟
زن، اشاره انگشت او را دنبال کرد. خطی سرخ روی پیشانیش دوید .
_ ای وای ! روم سیا خانم جان. حتماً از ته کیسه مرغ ریخته. الانه تمیزش میکنم .
دوید بالا. پیرزن سر تکان داد، آهسته برگشت توی هال و در را بست. چند برگ روزنامه پهن کرد روی میز آشپز خانه و نشست به پاک کردن سبزیها. صدای باز و بسته شدن در بالا به گوشش خورد و صدای قدمهای شتابزده کسی روی سقف . لکه های خون روی پله ها جلوی چشمش آمد .
یک لحظه بی حرکت ماند و به سقف نگاه کرد. از جایش بلند شد، روسریش را روی سر انداخت، در را باز کرد و قدم برداشت سمت حیاط. زانودرد امانش را بریده بود. پاکشان رفت طرف لانه زردک و نگاهی داخلش انداخت. بوی فضله توی بینیاش پیچید. زردک آن جا نبود. لنگ لنگان حیا
ط و باغچه را دور زد. گوشه و کنار حیاط چند تایی پرزرد به چشمش خورد. در کوچه را باز کرد. چراغ سر در خانه را روشن کرد. کوچه خلوت بود. اکرم خانم جلوی خانهاش ایستاده بود و به انتهای کوچه سرک می کشید. او را که دید جلو آمد.
ط و باغچه را دور زد. گوشه و کنار حیاط چند تایی پرزرد به چشمش خورد. در کوچه را باز کرد. چراغ سر در خانه را روشن کرد. کوچه خلوت بود. اکرم خانم جلوی خانهاش ایستاده بود و به انتهای کوچه سرک می کشید. او را که دید جلو آمد.
_ سلام حاج خانوم !
_ علیک سلام ! شما اردک منو ندیدی؟ از عصری پیداش نیس .
_ نه والله ! اما شاید یلدا دیده باشد. اومد ازش میپرسم .الان یه ساعته فرستادمش دکون مش رضا نمک بگیره هنوز نیومده هر دفعه باباش کلی دعواش میکنه که موقع خرید بازیگوشی نکنه به خرجش نمیره.
_ بچهس خوب. مدرسه که بره درست میشه .
پیرزن دم در این پا و آن پا کرد. اکرم خانم رشته موی بوری را که از زیر چادر زده بود بیرون، برد زیر و گفت :
_ شما برین تو با این پادردتون. یلدا برگشت ازش میپرسم و بهتون میگم. یلدا رو که می شناسین عاشق زردک شماس.
پیرزن در خانه را بست و برگشت طرف ساختمان. به سایه پشت پرده آشپزخانه بالا نگاه کرد. پشنگههای خون روی پیشبند ……….
حرف های زن به ذهنش آمد:
_ این زردک شما جون میده واسه یه سوپ اردک تازه.خیلی لذیذه. هر وقت خواستین خودم سرشو میبرم .
و زبانش را دور دهانش چرخانده و قهقهه زده بود. قلب پیرزن کوبید. پاکشان پلهها را بالا رفت و پشت درایستاد، دست به دیوار گرفت و نفس تازه کرد. فکر زردک و پشنگههای خون مثل خوره افناده بود به جانش .از این که سوییت طبقه بالا را اجاره داده بود به خودش لعنت فرستاد . به پولش محتاج نبود. فقط از تنهایی میترسید. از وقتی حامد و زنش رفته بودند میترسید شبی حالش بد شود و کسی نباشد به دادش برسد. صدای قدمهای یک نفر آن بالا دلش را قرص می کرد. زن را بنگاه محل آورده بود. میگفت غریب است.
می رود خانه پیرزن های پولدار و تمیز کاری میکند. شوهرش طلاقش داده بود و با یک زن سفید و بور رفته بود پی زندگیش . کس و کاری نداشت . پول زیادی هم برای اجاره دادن نداشت. دلش به حال او سوخت و قبولش کرد اما بعد پشیمان شد. رفتار زن به دلش ننشسته بود . مخصوصاً که یک بارهم دیده بود داشت توی حیاط دنبال زردک می دوید. زن خیلی دلش میخواست خودش را به او نزدیک کند . بیاید خانه او و برای تمیز کاری کمکش کند اما او به زن روی خوش نشان نداده بود. نمیخواست کسی توی زندگیش سرک بکشد. نمی خواست کسی خلوتش را به هم بزند. آن هم کسی که معلوم نبود از چه تیره و طایفهای است. بوی غذا مشامش را پر کرد. پا کشان از پلهها بالا رفت و در زد. چند لحظه بعد زن در را باز کرد . پیش بند تنش نبود . پرسید:
می رود خانه پیرزن های پولدار و تمیز کاری میکند. شوهرش طلاقش داده بود و با یک زن سفید و بور رفته بود پی زندگیش . کس و کاری نداشت . پول زیادی هم برای اجاره دادن نداشت. دلش به حال او سوخت و قبولش کرد اما بعد پشیمان شد. رفتار زن به دلش ننشسته بود . مخصوصاً که یک بارهم دیده بود داشت توی حیاط دنبال زردک می دوید. زن خیلی دلش میخواست خودش را به او نزدیک کند . بیاید خانه او و برای تمیز کاری کمکش کند اما او به زن روی خوش نشان نداده بود. نمیخواست کسی توی زندگیش سرک بکشد. نمی خواست کسی خلوتش را به هم بزند. آن هم کسی که معلوم نبود از چه تیره و طایفهای است. بوی غذا مشامش را پر کرد. پا کشان از پلهها بالا رفت و در زد. چند لحظه بعد زن در را باز کرد . پیش بند تنش نبود . پرسید:
_ شما اردک منو ندیدی؟ از خرید که برگشتم ندیدمش.
زن شانه بالا انداخت:
_ نه ! منم که از سر کار برگشتم، نبود.
توی صورت زن ته لبخندی دید. تنش لرزید. حرفی نزد. چه میتوانست بگوید. هرچه میگفت زن انکار می کرد. جرات گفتن هم نداشت. از لبخند زن ترسید ه بود .از چشم هایش ترسیده بود. از اول هم از چشم هایش میترسید. هیچوقت مستقیم نگاهش نمیکرد. برگشت سمت پلهها .
دست به نرده گرفت و آهسته پایین آمد. انگار کسی قلبش را گرفته بود توی مشتش و میچلاند. توی این دنیا او بود و همین یک اردک. بچهها یکی یکی رفته بودند خارج و فقط گاهی تلفن میزدند. دوستها و آشناها سالی دوباربه او سر میزدند؛ عید و عاشورا که نذری میپخت. تنها مانده بود توی این دنیا. زردک برایش مثل بچه بود، مثل نوههای ندیده.
نشست روی مبل، آرنجش را روی پایش گذاشت و پیشانیش را به دستش تکیه داد. فکر کرد باید بیرونش کند. این که امروز به اردک رحم نمیکند پس فردا هزار کار دیگر هم میکند. صدای تقهی روی در آمد. آهسته بلند شد و در را باز کرد. زن بود با کاسهای توی دستش که بخار ازآن بلند میشد زن با همان لبخند کاسه را گرفت طرف او :
_ بفرما! امروز هوس سوپ کرده بودم . گفتم واسه شمام بیارم.
پیرزن به محتویات کاسه نگاه کرد. یک تکه گوشت سفید و زردی هویج را وسط بیرنگی آب دید. بوی سوپ مشامش را پر کرد. کاسه را گرفت. زن از پله ها بالا رفت پیرزن کاسه را روی میز گذاشت، نشست و به گوشت سفید توی کاسه زل زد. اشک هجوم آورد پشت پلکش . قلبش تیر میکشید. فکر کرد:
« فردا، فردا به بنگاهی محل؛ همون که آوردش می گم که پشیمون شدم. می گم حامد قراره برگرده. آره این طوری بهتره. این جوری از شرش خلاص می شم.»
صدای زنگ در آمد. تکانی خورد و دست گذاشت روی سینهاش. آهسته بلند شد و گوشی آیفون را برداشت. صدای مجید پسر مش رضا را شنید:
_ سلام حاج خانوم! اردکتونو آوردم . عصری از بالای دیوار پرید تو کوچه. دیدم نیستین، بردمش خونه مون. بیاین بگیرینش.
زن سینهاش را چنگ زد.هول هولکی روسری سرش کرد وپاکشان رفت طرف در. به نفس نفس افتاد و قلبش تیر کشید. یک دستش را روی سینهاش گرفت و در را باز کرد. زردک سر چرخاند طرف او و سروصدا کرد. زیر لب خدا را شکر کرد، او را از مجید گرفت و بغل کرد. قلب زردک زیر انگشتانش میزد. دلش آرام گرفت. اشک توی چشمانش نشست.
_ اگه اون جعبهها رو از بغل دیوار بردارین دیگه نمیتونه بپره تو کوچه.
مجید این را گفت و رفت سمت خانه شان. پیرزن در را بست. زردک را که توی دستش به تقلا افتاده بود زمین گذاشت. حیوان یک راست رفت طرف لانه اش پیرزن رفت توی ساختمان تا سبزیهای زردک را بیاورد و جلویش بریزد. چشمش به کاسه سوپ روی میز افتاد.از کاسه دیگر بخاری بلند نمیشد. یک ساعت گذشته پیش چشمش زنده شد پشنگهها ی خون روی پیشبند، پرهای زرد کف حیاط ، قرمزی زیر ناخنهای زن، ته لبخند روی لبهایش…………………
عرق پیشانیش را با پشت آستین پاک کرد. کاسه را خالی کرد توی قابلمه، آن را شست و مشتی برگ گل محمدی خشک تویش ریخت، یک شیشه مربا ی توت فرنگی هم برداشت و از پله ها بالا رفت. در زد . زن در را باز کرد و مبهوت به اوخیره شد. پیرزن سینه صاف کرد:
_ تنها بودم گفتم بیام یه خرده باهم درد دل کنیم.
زن دستی به موی آشفتهاش کشید و از جلوی در کنار رفت:
_ بفرما حاج خانم! صفا آوردی.
و دوید توی آشپز خانه.
پیرزن آرام داخل شد. بوی سوپ خانه را پر کرده بود.احساس غریبی می کرد. اما به روی خودش نیاورد، روی یکی از مبلهای رنگ و رو رفته هال جلوی تلویزیون کوچک نشست. برگشت رو به آشپزخانه و گفت:
_ خودتو به زحمت ننداز. یه چایی بسه.
زن داشت کیسه سیاهی را میکشید ومیبرد پشت کابینت. گفت :
_ چه زحمتی. ببخشین یه خورده این جا ریخت و پاشه. امروز کلی خرید کردم واسه زمستون.
دستش را با پشت پیراهنش پاک کرد، کتری را برداشت، روی اجاق گذاشت و خودش خنده کنان دوید توی اتاق کوچک کنار آشپزخانه:
_ من برم سر و ریختمو عوض کنم بیام.
پیرزن لبخندی زورکی زد. نگاهش را دور خانه چرخاند. همه چیز کهنه بود.از مبلها گرفته تا فرش خرسک زیر پا. آشپزخانه اوپن و ظاهر شیک سوییت با وسایل کهنه زن از ریخت افتاده بود. دنبال عکس گشت. عکس بهترین وسیله بود برای باز کردن حرف با او. اما آن جا هیچ عکسی نبود. صدای جرق جرق پلاستیک از آشپز خانه آمد، صدا بیشترو بیشتر شد، چیزی افتاد وبعد دیگرهیچ صدایی نیامد. بی اراده سر چرخاند سمت صدا. کیسه سیاه پشت کابینت ولو شده بود روی زمین. انگار باری که تویش بود سنگینی کرده بود و برگشته بود. چشم هایش را تنگ کرد و خیره شد به سر باز کیسه. لرزهای روی تنش نشست. در اتاق باز شد و زن لبخند به لب و مرتب آمد بیرون. چانه پیرزن لرزید و به زن خیره ماند. همه تصویرها با هم جلوی چشمش آمد؛ لکههای خون روی پلهها، پشنگههای خون روی پیش بند، قرمزی زیر ناخن ها، قهقهه زن ، ته لبخند روی صورتش و………………………
یک دسته موی بور که از سر باز کیسه سیاه بیرون زده بود.