در پی پاتوق‌های تو

ليلا امين لو

شاعر کسی نیست که چیزی پدید می‌آورد
بلکه کسی است که باعث پدیدآوردن چیزها می‌شود



حالا می‌فهمیدم که چرا آن نویسنده‌ی اروپایی می‌گفت: (( و در نیم روز خفه‌ای گزلیکی در قلبمان فرو می‌رود، دژخیم و محکوم هر دو بیچاره‌اند)).
سالیان سال است که در پی شهودی بودم؛ امری که آفرینش با”Big Bang” را دوباره برایم متجلی سازد. یکمرتبه پس از گذشت ساعتها از نیمه شب نزدیک صبح که جوهر خودکارم به پایان رسید برخاستم نگاهی به آسمان کردم احساس کردم که ” هستی” چشمکی به من زد و بعد از آن یک مرتبه تمامی آفرینش از نقطه‌ی فرود تا نقطه‌ی تکوین از جلوی چشمم گذشت، مرا با خود داشت و در آن لحظه بودم.

فشردگی تمامی زندگیم که همچون نقطه‌ای چروک می‌شد و بسته می‌شد، انجماد گذشته در آسمان و لایه‌های تودرتو و لابیرنت‌های هستی، یک بار دیگر، همه چیز را برایم از نو می‌ساخت. من در شبی بی‌پایان آفرینش را تجربه کردم که محکوم بار چون دژخیمی فرود می‌آمد، به همان اندازه که یکمرتبه آدمی با تمام وجودش در آب قرار گیرد، من در هستی گم شده بودم و کسی صدای مرا نمی‌شنید …
روزها به این موضوع می‌اندیشیدم، همچون آدمی که در میان هیاهوی این شهر جهنمی و لعنتی گم شده باشد، هر از گاهی انسان‌هایی را می‌دیدم که هیچ تناسبی با این آدم‌های دوروبر من نداشتند، لباس‌ها، مدل موهایشان و حرکتشان به آدم‌های دهه‌ی بیست بیشتر شبیه بود، یک چیز در همه‌ی آنها مشخص بود، همه‌ی آنها کلاه بر سر داشتند. صبح یک روز خنک «هستی» به من زنگ زد و گفت: « یک خبر خوب برایت دارم». کلی لذت می‌بری، راست می‌گفت: «لحن صدای هستی» را می‌توانستم حدس بزنم، برق چشمان آبی‌اش را که فکر می‌کردم پر از آب است. با آن صورت گرد و سفیدش و موهای بلندش که آرزو داشتم یک روز بتوانم بدون حجاب مسخره‌ی نیم بند اجباری زیر نور آفتاب در کنار هم قدم بزنیم.
آه! چه رویایی برایم شده بود، فقط به اندازه‌ی یک خیابان، کاملاً آزاد و بدون حجاب که همه بتوانند موهای رقص کنان ” هستی” را که هنگام حرکت همچون الفبای موسیقی بود و جریان گرمی داشت را ببینند.
– راستی «ایرج» آماده باش که تا یک ماه دیگر میخواهیم برویم کافه « ماسکوت» موسیو ایزاک دعوتمان کرده!
– “ماسکوت” کجاست؟
خیابان فردوسی زیر خیابان کوشک، راستش را بخواهی، من با خواهر و خواهرزاده موسیو آشنا هستم، زبان انگلیسی کار می‌کنم، تو که نتوانستی با من کار کنی، ولی با این دو تا خیلی خوب پیشرفت می‌کنم، خواهر زاده موسیو استعداد عجیبی در زبان‌ها دارد. باید ببینیش، ولی طفلکی دست راستش از مچ فلج و خم است، یک صورت ذوزنقه‌ای دارد و پای راستش هم کمی می‌شلد، موهایش هم وز کرده است.
– زکی ! اسمش چیست؟
ککو
-عجیبه! نمی دانم چرا من را یاد «کافکا» می اندازد. چند سالش است؟
نزدیک سی سال.
-خوب از هر دو مای ما بزرگتر است! برای همین انقدر ازش تعریف کردی؟ My-My !
-Don’t push your luck!
– او. Shit ، بگذریم. گفتی ماسکوت! این هم اسم عجیبی است.
راستی تا یادم نرفته، آن نویسنده‌ای که خیلی دوستش داری و جرات نمی‌کنی بروی پهلوش، اکثر اوقات می‌آید
” کافه مسکوت”.
جدی می‌گویی؟
– آره همیشه هم کراوات می‌زند، یک روز دیدم که کراوات نزده بود، نزدیک کافه که شد، یکی از دوستانش که بزرگتر از او بنظر می‌رسد و خوش تیپ هم بود نزدیک شد و گفت: «صادق» چرا کراوات نزدی؟ بلافاصله برگشت و سریع از همان راهی که آمده بود رفت.
– عجب! حالا چرا یک ماه دیگر! نمیشود فردا برویم؟
– این معماست! بعداً می‌فهمی چرا! قربان شما! فعلاً خداحافظ پول‌هایت را جمع کن، شاید خواستیم همه را آن روز مهمان کنیم.
گوشی را که گذاشتم مثل همیشه دچار هیجان شده بودم، قلبم تندتر می‌زد، به موضوع فکر کردم، اسمی ” کافه مسکوت”، موسیو، چه قدر برایم جالب بود.
اینکه بتوانم آن نویسنده را یک بار ببینم، باورکردنی نبود، ولی منتظر شدم.
دائم با خودم فکر می‌کردم نکند در روز مقرر مریض شوم یا نتوانم آن نویسنده را ببینم، چه لباسی بپوشم؟
آیا جرأت خواهم کرد با آن نویسنده صحبت کنم؟
دستانم می‌لرزید و روی سینی با انگشتانم شکلهای عجیب و غریب رسم می‌کردم. نمی‌دانم چرا هر روز که می‌گذشت تشویش و تردید بیشتر بر جانم رخنه می‌کرد، چندین بار رفتم و از نزدیک کافه ی «ماسکوت» را از نظر گذراندم، ولی جرأت وارد شدن نداشتم، نگاهی از نزدیک به داخل کافه انداختم! یک پیش خوان کوچک با چند صندلی، بالای کافه چند تا بالا خانه دیدم، دفعه‌ی آخری که دوباره رفتم کنار کافه «ماسکوت»، ( دختر جوان زیبایی که بیشتر به شکل پرتقالی ها بود و پوستش گندمی بود و پیراهن لیمویی کم رنگی به تن داشت مرا به خود گرفت. قدش هم اندازه هستی بود با چشمانی که آدم دلش می‌خواست ساعت‌ها در آن چشمان ساکن شود، دامن بلند پلیسه داری به تن داشت، ساق‌هایی که طراوت را نثار می‌کرد نشان از انسان قدرتمندی داشت. کافه «ماسکوت» مرا رها نمی‌کرد، ولی نمی‌دانم چرا حتی نمی‌خواستم از این موضوع «هستی» نیز آگاه شود. هر گاه که زنگ می‌زد
می‌گفت: «لحن صدایت عوض شده» اتفاقی افتاده!
-من هم با تعجب می‌گفتم: نه! سراپا منتظرم که با هم به « کافه مسکوت» برویم. تا اینکه یک روز هستی زنگ زد و گفت : « با موسیو» و خواهرش هماهنگ کرده‌ام بطوری که روزی که آن نویسنده آن جا هست، ما هم آنجا باشیم.
– پس چند روزی جلوتر به من اطلاع بده! باشد!
– حتماً خیالت راحت، راستی! تو اهل مشروب هم هستی!
– چه جور هم نگران نباش، سفارش شراب هم می‌دهیم، (ببین! آن نویسنده لب به خوراکیهای گوشتی نمی‌زند، ما هم سفارش شراب و غذاهای بدون گوشت می‌دهیم، چطوره؟
– موافقم، فقط زیاده روی نکن، بعلاوه مراقب هر رفتار و سکرات خودت باش، می‌دانی که آن نویسنده خیلی حواسش جمع است، سریع ذهن آدم را می‌خواند، شاید هم ما را در ابتدا دست بیندازد.
– خیالت راحت باشد، حواسم جمع است.
– ببین من خیلی دلم می‌خواهد هرچه زودتر برویم! آخرش به ما نگفتی چرا یک ماه دیگر، مگر هر روز آنجا نمی‌آید؟
“هستی” لحظه‌ای درنگ کرد، انگار می‌خواهد آب دهانش را قورت بدهد، سپس گفت: « آن نویسنده چشم درد دارد و ناراحت است» هر روز هم که فقط یک کافه نیست، به چندین کافه سر می‌زند، جدیداً حوصله‌اش خیلی سر رفته، حتی ناشرین حق‌التألیفش را هم نمی‌دهند، اینها را خواهر موسیو برایم گفت. می‌گه :« از لحاظ حجب و حیا لنگه نداره، می‌آید خیلی رسمی، سیگاری می‌گرداند، کلاهش را روی میز می‌گذارد، شیر یا کیک سفارش می‌دهد، مأخوذبه سفارش می‌دهد تا وارد می‌شود همیشه یکی دو نفر هم با او وارد می‌شوند، تمام حرکات نویسنده را زیر نظر دارند، وقتی دوستانش می‌آیند شروع می‌کنند به صحبت.»
– عجب پسر خواهر موسیو هم از نویسنده‌ی ما بدش نمی‌آید. شاید هم…
– می‌گوید بارها و بارها نگاهشان در هم گره خورده، ولی همیشه یک چیز غریب، یک چیزی که به این عالم تعلق نداره پشت چشمان نویسنده در حال سوختن است که حیات مادی نویسنده به آن دسته است، البته خواهر موسیو هر کاری که از دستش برمی‌آید از مدل موهایش تا آرایش خیلی مرتب و لباس‌های رنگ و وارنگ برای جذب نویسنده‌ی ما دریغ نمی‌دارد، ولی نمی‌داند چرا هر از گاهی نویسنده‌ی ما با آن نگاه‌های عمیق که تا اعماق آدم را جستجو می‌کند خیلی آرام از کنار او عبور می‌کند!
البته یک رازی هم بین این‌ها وجود داشته که فعلاً فرصتش نیست بعداً برایت می‌گویم.
– چه رازی؟ من شدیداً می‌خواهم هر چیزی را که درباره‌ی این نویسنده نمی‌دانم، از تمام گوشه‌های زندگیش بدانم، لطفاً به من بگو.
-“هستی” که شیطنتش گل کرده بود گفت: « امان از دست مرد ایرانی!»
حسادت است یا کنجکاوی!
راستش سالیان سال است که من آثار این نویسنده را بارها و بارها خوانده‌ام، مثلاً شاهکارش را بیش از صد بار خوانده‌ام، این نویسنده عجیب مرا با کارهایش درگیر می‌کند مخصوصاً از دورانی که به دوش کشیده و کثافات هستی آدمی را نشان داده، از شخصیت‌اش، از نقطه نظرهایش، بعضی وقتها من در این نویسنده گم می‌شوم.
دیشب خواب می‌دیدم که وارد اتاقش شدم در تاریکی نشسته بود، سیگاری روشن کرده بود، فکر می‌کردم روی صندلی در عرض اتاق نشسته است، همه جا مثل قیر سیاه بود، پیراهن سفیدی بر تن داشت صورتش را نمی‌دیدم با صدایی آهنگ‌دار به من گفت: بیا داخل، وارد شدم.
– گفتم: سلام، گفت: جواب سلام، علیک‌السلام است.
– گفتم : عجله دارم ببخشید، گفت: « عجله کار شیطان است » نگران نباش،
– مقداری برایم آب جو ریخت گفت: خوب!
– گفتم : می‌خواستم بدانم با آن انگشتان بلند نوشتن برایتان خیلی سخت باشد، چرا بیشتر از نسل خود ننوشتید،
– گفت: زکی سه! تو این تاریکی و گرما آمده‌ای همین را بگی! نسل من زور نداشت، بیشتر از این نبود، تازه قصه و داستان فقط یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است، تو برو خودت را بنویس، نسل خودت را بنویس تا زور از فلان جات دربیاد تا ببینی نوشتن و فکر کردن از کدام چاله‌های خودت بیرون می‌زند، کمی ترسیده بودم، با اشاره در حالی که سیگارش را خاموش می‌کرد: گفت : بزن تا بریم پهلوی خدای بی‌زمان و بی‌مکان، بعدش هم خندید، آنقدر خندید که یک مرتبه از خواب بلند شدم، شدیداً عرق کرده بودم، بالشم کاملاً خیس بود، احساس می‌کردم که از بالای کوه پرتاب شده‌ام، تمام بدنم درد می‌کرد.
– خیلی صحبت کردیم، کلی پول تلفن می‌شود، ” هستی” انگار بهت زده بود به آرامی گفت ” نه! عجیب بود، داشتم به خواهر موسیو فکر می‌کردم که بعنوان رازی از این نویسنده چیزی را به من گفت: که بعداً بهت می‌گم، ولی خوب حتماً باید بین خودمان باشد!
هفته‌ی بعد « هستی» دوباره زنگ زد و گفت : خیلی وقت است که همدیگر را ندیده‌ایم.
قرار ملاقاتی گذاشتیم، مثل همیشه زیبا و دوست داشتنی، با آن روسری آبی که مربع‌های کوچکی داشت شبیه شکلاتی بود که باید می‌خوردیش تا بفهمی که چقدر دلنشین است؟! کلی هم تنقلات با خودش آورده بود، خط چشمانش هنگامی که چشمانش را می‌بست انگار بیشتر امتداد می‌یافت، ترکیب لباس با آن اندام موزون، بعضی وقتها فکر می‌کردم که یک سنگ‌تراش ماهر این اندام را تراشیده، بینی کوچک، لب‌های به قاعده، پوست استثنایی، انگشتان بلند، بخصوص در لباس مشکی، یک ترکیب عالی با پوست بدنش و چشمانش، ولی عجب این بود که نمی‌توانستم بفهمم که من آیا واقعاً عاشق این دختر بودم یا نمی‌توانستم عاشقش باشم، چندین سال از آشنایی ما می‌گذشت.
بار اول همچون یک فضا از بالای سرم، زمانی که روی نیمکت در کنار یک دیوار بلند نشسته بودم فرود می‌آمد، نگاهش از همان ابتدا با آن لبخندی که همیشه بر لب دارد، از آن صورت و چشمانی که می‌توانند همه را مجذوب خود کنند. آه! فقط یک لحظه توانست تمام آنچه را که دوست داشتن می‌نامم بر من فرود آورد. آیا تمامی هستی لحظه‌ای بر آدمی مکشوف نمی‌شود؟ لحظه‌ای که هر دو در یک مسیر، در یک جهت، در یک بدبختی یا در یک درد مشترک، یا در یک اتفاق به عذاب دردناک بودن پی می‌برند و آنقدر این نیمروز، نه این لحظه به درازا می‌کشد که هر دو محکوم می‌شوند و دست آخر هیچ و یک شروع بی‌پایان دیگر و رنجیدگی این بی‌پایانی از اعماق وجود هر دو آفرینشگر شراره می‌کشد، اما افسوس که هر نسل، هر انسان، هر فرد مجبور است خلجتای خودش را به دوش بگیرد و بر این بیداد فقط نگاهی، آهی! افسوسی!
بخودم که آمدم گفتم: آه! کجایی آزادی! کجاست فضای آزادی!
– هستی باز مرا به خود می‌آورد: گفت :« یک خبر خوش»
– گفتم بفرما! جبرئیل
گفت:۲۰ شهریور قرار ملاقات داریم. کافه ماسکوت ، ساعت ۲۰.
هم خوشحال بودم هم نگران، کمی ترس داشتم، همیشه در این لحظات دل شوره دارم، نمی‌دانستم چه کنم، انگشتانم شروع به لرزیدن کرده بود، کت و شلوار آبی رنگ را از خشکشویی گرفتم، در راه به ملاقات فکر می‌کردم، نمی‌دانستم چه سوالی بکنم، اصلاً انگار یادم رفته بود چه می‌خواستم بپرسم.
یک ماه گذشته بود، فضای آزادی بوجود آمده بود، هر کس هر چه می‌خواست می‌نوشت به همان شدتی که استبداد پدید آمده بود به همان سرعت نیز فضای باز و نیم‌بندی در شهریور (۲۰) شکل گرفته بود، فریاد آزادی آزادی کجایی در همه جا طنین افکنده بود، گروهی می‌گفتند : شاه « خیار فروش» شده. تلفن دوباره زنگ زد: آهنگ تلفن نیز بنظرم تغییر کرده بود، هستی بود. گفت: آماده‌ای دیگه!
– گفتم حالا می‌فهمم چرا یک ماه صبرکردیم. بله. آماده‌ام. هوا تا حدودی خنک شده بود، ظهرها هوا گرم می‌شد و شدت می‌یافت، اما غروب ها خنک بود.
دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۲۰، فقط یک کلاس برای تدریس داشتم، باورش برایم سخت و سایه‌وار بود، یا عجله خودم را به خانه رساندم، دستان آن نویسنده را جلوی خودم داشتم، دستها بزرگتر و بزرگتر می‌شد در خیالم دوباره چیزی را می‌نوشتند که نمی‌توانستم بفهمم.
باور کردنی نبود ولی هستی در آن لباس قشنگ قرمز و دامن بالای زانو و جوراب‌های شیشه‌ای انگار برای “Fashion” آمده بود با موهایی که نشان می‌داد ساعت‌ها در آرایشگاه بوده است، فکر می‌کردم نویسنده به من بیشتر فکر خواهد کرد یا به او، از خیابان سنگفرش که می‌گذشتیم خیابان پر از شن و ماسه بود، بخاطر اسب‌ها این کار را کرده بودند که لیز نخورند، جماعت زیادی را متفرق کرده بودند، از چهار راهی که گذشتیم همه چیز تغییر کرده بود، همه مردان کلاه بر سر داشتند.
اتمسفر عجیبی با یک رایحه مطبوعی در جریان بود، جماعت ما را به شکل آدم‌های عجبیبی که وصله‌ی ناجوری بودیم می‌دیدند.
من در حالی که دست هستی را در دست خود داشتم، او را به یک طرف خود کشیدم، بوی خودم را می‌داد،
می‌خواستم ببوسمش، ولی جرأت نکردم. یک مرتبه خودمان را جلوی کافه‌ی «ماسکوت» دیدم، یک حالت عجیب و تکان دهنده‌ای در من ایجاد شد، نویسنده مورد نظر ما در حالی که با پشت دستش به دهان خود می‌کشید و آزرده جلوی در ورودی کافه تکیه داده بود به دوست خودش می‌گفت: «قهرمان» تا روزی برسد که دهانت را در همین خیابان بو کنند و بخوابانند و شلاقت بزنند.»
قهرمان که صورت بزرگ و چشمان گردی داشت با پوستی روشن. گفت: « صادق خان» امروز خیلی دل زده‌ای! به همه چیز گیر داری، آخریش هم ما بودیم. شورش را در آوردی، به این خانم شیک و زیبا نگاه کن، در حالی که ” هستی” را نشان می‌داد و انگار از سلیقه‌ی من راضی است گفت: « آیا تو می‌توانی این خانم را با این وجاهت و این ظاهر به زمان قاجار برگردونی؟ غیرممکن است!».
نویسنده در حالی که نگاهی ژرف که هیچ حالت خجالت یا محجوبیتی در آن مشاهده نمی‌شد به ما زل زده بود و صورتش کمی قرمز به نظر می‌رسید گفت” « تا کور شود هر آنکس که نتواند ببیند».
ولی یک مرتبه بخودش آمد و نگاهی به « ککو» انداخت و تازه فهمید که قرار ملاقات داشته. من غافگیر شده بودم، نویسنده برگشت سر میز خود ولی عصبیت و استرس در وجودش مشخص بود، مثل اینکه از آن روزهایی بود که حوصله‌اش به طور کامل از همه چیز سر رفته بود. قهرمان خیره شده بود به پاهای هستی. بنظر می‌رسید قوه‌ی عجیبی در شناخت زنها داشت، عرق کرده بودم ،هستی در حالی که قدمی جلو گذاشت با اشاره به « ککو» حضور ما را خاطر نشان کرد. کافه خلوت بود، چند تا نظامی هم در گوشه ی کافه بودند که با ورود ما به ما خیره شدند، جلو رفتیم، گرمم شده بود انگار لباسهایم آهنی شده بودند، نویسنده خودش بود در حالی که یک رگ پرخون در میان پیشانیش لحظه‌ای مرا میخکوب کرد، احساس و گرمای حضورش مرا به یاد کیفی انداخت که در بلژیک خریده بود و برای اولین بار که فیلمسازی به رسم یادبود از برادر بزرگتر نویسنده دریافت کرده بود و یکی از دوستان من است، پس از اینکه فهمید چقدر علاقمند هستم به این نویسنده کیف را در دست گرفتم، احساسی بر من وارد شد که دقیقاً همان احساس را در حضور خودش داشتم، از کافه ” نادری” تا متروی دوازه دولت.
این کیف کهنه و چروک شده در دست من بود همه با تعجب در حالی که با آن کارگران صحبت می کردم ما را نگاه می‌کردند.
می‌خواستم بگویم من و هستی را در منتهی الیه این خیابان خواباندند و شلاق زدند، هم مست بودیم و هم در آغوش هم، آن هم در خانه ی پدری‌اش که همسایه ها ما را لو داده بودند، تازه در آغاز کار بودیم که صدای فریادهای متوالی تمام احساس لذت را تبدیل به ترس و سراسیمگی کرد. تا آمدیم به خود بجنبیم، دستگیر شدیم، آن لخت و عور و با سردرد مزمنی که بلافاصله از دیدار این شیاطین بر ما چیره شده بود، در یک بی زمانی یا شاید یک چرخه‌ی زمانی، یک مرتبه نویسنده اشاره کرد که بنشینید. انگشتان بلندش و صورت کم خونش و نظم خودانگیخته‌ی این انسان، سیمای این انسانی که یک عمر خواستار ملاقاتش بودم، چنان مرا از خود بیخود کرده بود که بلافاصله فهمید و گفت:
مگر ابلیس دیده‌اید؟ مواظب باشید که یک مرتبه نترکید!
گفتم: کمال بسی خرسندی و ناباوری است که شما را ملاقات می‌کنیم، هنوز باورم نمی‌شود، اینکه توانستیم شما را یک بار هم شده ببینیم، نویسنده کمی جدی تر شد.
شاید به خاطر هستی بود، هستی صورتش کاملاً سرخ شده بود یادش رفته بود که چه بگوید! بعد از این که خودش را پیدا کرد گفت: « حال شما خوب؟ بطوریکه تمام نیرویش را روی خوب گذاشت.» ایرج همه جا از شما صحبت می‌کند، تمام تکیه کلام‌های شما را بکار می‌برد! بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم خیلی شبیه به شماست.
حتی سعی می‌کند مثل شما بنویسد، خیلی هم می‌خواند…
هستی انگار نمی‌توانست متوقف شود، رایحه دل انگیزی داخل کافه بود، دیگران به ما نگاه می‌کردند و گویا نویسنده را مدنظر داشتند، نویسنده سیگاری را از کتش بیرون آورد و در حالی که به اطراف نگاه می‌کرد، روشنش کرد، گویا آنقدر محجوب بود که نمی‌توانست به دختر نگاه کند، زیبایی هستی چندین برابر شده بود! شاید هم کمی عصبی به نظر می‌رسید، ناگهان نگاهی به من کرد و گفت: « مرده شور»! مرده شور!
هر که قلم به دست می‌گیره، اون قلم را باید بگذارند لای کفنش.
اومدی که همین را بگی، که نوشته‌هات، چه فایده‌ای داره، نوشتن مثل بزرگ شدن یک جنایت است». بعد درحالی که شدیداً به سیگار پک می‌زد، به ما نگاهی عمیق کرد، در چهره‌ی این انسان محبتی را دیدم که هرگز نظیرش را ندیده‌ام، کمی که به خود آمدم گفتم: « نه» «نه»! به اینجا آمدم که بگویم: « هم دهان ما را بوییدند و هم شلاق مان زدند». این دختر هم شریک من است و هم شاهد من.
همه‌ی آنچه را که دهه‌های پنجاه، شصت، هفتاد و هشتاد اتفاق افتاده برایتان آورده‌ام که بخوانید و اشتباهات نوشته‌های مرا به من گوشزد کنید. پوشه‌ها را به دستش دادم، نگاهی عجیب به من کرد و گفت: یادم رفت چی میل دارید؟ در میز من شما مهمان من هستید، من چیزهای گوشتی نمی‌خورم.
دکمه کتش را باز کرد، کمی عرق کرده بود، شروع کرد به تورق ورق‌ها ولی تعجب نکرد. گفت: باشد، این‌ها را می‌خوانم، هفته‌ی دیگر این ساعت همین جا! هفته‌ی   بعد با شکلات و گل به دیدنش رفتم، تنها، این بار « ککو» هم چندین بار مرا زیرنظر داشت بقدری این بار خوشحال بود که با دفعه‌ی قبل قابل مقایسه نبود:
گفت: چرا این همه زحمت کشیدی، نیازی به این کارهای نبود. اما من هنوز نمی‌توانستم احساس کامل و هیجان و خلجان خود را بیان کنم. گفت: « نوشته هایت را خواندم» باورت نمی‌شود من همه‌ی این جریانات را از مشروطه تا انتهای این انتخابات خیاری را که مردم را آلت تناسلی کردند در یک رویای طولانی دیده بودم، آدمی که خوب بخواند نه این که یک کپه بخواند و گذشته این کشور را خوب بداند، آنگاه راحت می‌تواند آینده کشور ” نفت و گدایی” را پیش بینی کند. ولی شانسی که آوردیم دردنده پهن بودن این زبان است که هزاران سال بدون هیچ تغییری به قوت خودش باقی است و گرنه شاید امروز من و شما هم در فهم یکدیگر مشکل داشتیم و زبان همدیگر را نمی‌فهمیدیم، مثلاً ببین هر پنجاه- صد سال زبان انگلیسی خیلی دستخوش تغییر می‌شود، این نشانه پویایی و دینامیک بودن زبان آنهاست ولی خیلی سریع زبان یک سده قبل را ساده خوانی و بازنویسی می‌کنند، ولی در ایران یک انسان، بعد از هزار سال می‌تواند فردوسی را بخواند و بفهمد، بعد در حالی که شادتر بنظر می‌رسید گفت: بفرما ! دنیا باید کلی تغییر کند و خاج پرستان فارسی یاد بگیرند تا دیگر نیازی به تغییر نداشته باشند و بیایند آثار ما را بخوانند و در بحر تعمق و تامل آنقدر آب به شکمشان برود تا یک مرتبه نتوانند بلند شوند و همین طور در جا روی این زبان بمانند.
بعد سفارش شیرقهوه داد، خواستم اجازه بگیرم و این بار را من حساب کنم،گفت: نه! نه! گفت جریانات نفت و کشور نفت و گدایی را هر کسی می‌تواند با کمی درایت بفهمد، راجع به ” بوف کور” هم که نوشته بودی کتاب روز است و ناتوانی راوی ناتوانی امروز ماست. همان داستان تکرار یک ملت است. اما راجع به موضوع اینکه : این کتاب در حال جنون نوشته شده نه در یک حالت عادی، موافقم.
بگذریم هوا کم کم دارد رو به خنکی می‌رود، چه روزهایی را که نگذراندیم و چیزهایی که ندیدیم، همه‌اش یک درد بی‌درمان بود، دیگر حوصله‌ی چسناله هم ندارم، ولی نوشته‌هایت کمی تسکین‌ام داد، همیشه می‌دونستم بعد از رفتتم کتاب‌هایم را بیشتر خواهند خواند. اما خودمانیم: اون دختره به اون خوشگلی را از کجا پیدا کردی؟ محشر بود.
گفتم: شما خانم به اون خوشگلی را که در بین ایرانیان نظیر نداشت از کجا پیدا کردی؟ تو لب رفت! متحیر مرا نگاه کرد، شدیداً متعجب شد. شیرقهوه‌ای را که سفارش داده بود کمی خورد و گفت: اطلاعاتت راجع به من خیلی عالیه دست مریزاد اینها را کجا خواندی.
گفتم: من هم با خواندن گذشته توانستم پیش بینی کنم.
گفت: معقول آن زمان ها تمام تلاش ما صرف دویدن شد، بدتر از همه‌ی اون گندومندهای زندگی، این مسئولیت و تعهد بود که این یکی! زکی سه! از همه بدتر بود.
– می‌خواستم بگم درست می شه؟!
گفت: بریم قدم بزنیم، دفعه‌ی بعد برگه‌هایت را برایت می‌آورم!
از کافه که بیرون زدیم، دختر جوانی شکل هندیها جلوی ما ظاهر شد و گفت: اجازه بدهید فالتون را ببینم، نویسنده در ابتدا امتناع کرد دست آخر گفت: « گذشته مرا به من بگو! دختر در حالی که مات شده بود گفت: گذشته کار من نیست، من آینده را می‌گویم، گذشته را مادرم پیش گویی می‎‌کند، می‌روم و او را می‌فرستم.» نویسنده نگاهی تلخ به دختر کرد و گفت: ” وصف‌الحال” است.
بارها و بارها به کافه‌ی «ماسکوت» سر زدم، نیامد که نیامد، دست آخر روزی در حالی که ” ککو” هم شکل هستی لباس پوشیده بود و موهایش را برخلاف همیشه صاف کرده بود، در حالی که پوشه‌های من در نزدش بود، سر میز آمد و گفت: « آن نویسنده نتوانست برای آخرین بار شما را ببیند، برگه‌ها را به من داد و از من خواست آنها را به شما برگردانم. در حاشیه‌ی برگه‌ها کلی چیز نوشته بود، اشارات کاملی از یک نسل به نسل دیگر».
در انتهای نامه نوشته بود” باورش برایم سخت بود که روزی جوانی این چنین نوشته‌های مرا نه که بخواند بلکه ببلعد، درست مثل سایه‌ام. من مزد خودم را با آن که دوران خودم را بر دوش داشتم گرفته‌ام.”


” زیاده قربانت “
صادق هدایت
دیدار به قیامت


تمام کافه با آدمهایش دور سرم می‌چرخید، آدمها در هم فرو می‌رفتند، ما هر سه گریستیم.

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در داستان ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید