جزء داستان هاي برتر مسابقه ادبي صادق هدايت
نه اینکه فقط سر، دست، پا یا کمرش درد بکند، نه! درد شدید همزمان در تمام بدنش بود و هرچه میخواست حالتی پیدا کند که در آن دردش کمتر شود، پیدا نمیشد. در هر حالت یک جایش درد میکرد و کمر درد هم فصل مشترک درد ها بود. برای همین ترجیح داد همین جوری که هست روی زمین پخش و پلا بماند و هیچ تکانی نخورد. تا حالا خیلی درد کشیده است، خیلی. اصلا جائی در بدنش نیست که ضرب ندیده باشد، نشکسته باشد و یا به خودش بخیه ندیده باشد، همه جا. اما تا حالا هیچوقت همزمان همه جای بدنش درد نمی کرد، همین بود که نمی دانست باید چهکار کند. به عمرش حتی در اداره آگاهی هم اینجوری کتک نخورده بود. آنها چند نفر بودند، دست وپایش هم که بسته بود.
ـ «اگه دستم باز بود حالیتون میکردم. مادرقحبهها.»
سرفه کرد، محتوی سینه تا گلو بالا آمد و بعد خونابه را با یک تف تالاپی به سینه دیوار چسباند. خلط کمی روی دیوار ماند و کمکم سر خورد و پائین آمد. ردی قرمز روی دیوار نقش بست. از اثر هنری خود کلی خوشش آمد. با نوک پایش که سمت دیوار بود خونابه را هم زد. لخته خون روی قرنیز پخش شد و هویت یکپارچه اش را از دست داد.
دستش را با کلی درد دراز کرد. یک نخ سیگار فروردین از لای پتو درآورد و آنرا با فندک تقریبا خالی روشن کرد. قبل از هر پک زدن نفس را کاملا بیرون می داد تا کامش عمیق تر شود. دود را در ریه حبس می کرد و زمانی که سینه به سوزش می افتاد آنرا خلاص می کرد. سینه سوخته شده بود از بس دود جات حبس کرده بود. یاد شاهكار ظهرش افتاد. اگر یک خورده زود تر جنبیده بود اجرای حكم حداقل شش ماهی به تاخیر می افتاد. اما حیف كه نگهبان چقِر و زبر و زرنگ بود.
ـ «آقا رحمان ایندفعه نشد که بشه ها.» اینرا گفت و دیوانه وار قهقهه زد، اما به خاطر درد، قهقهه اش سریع تبدیل به خنده و خنده لبخند شد. شب با تمام توش و توان و صلابتش روی سینه اش سنگینی می کرد. پلکها بر هم نشستند و خوابی عمیق از لای پنجره ها به چشمانش نفوذ کرد.
زنی شبیه مادر در حیاط، مقابل پله ها زیر شیر آب نشسته است و چنگ به جان لباس ها می زند. دختری مثل رقیه با روروک دورحوض می چرخد و پدر. پدر در حیاط نیست، روی بالکن هم نیست، توی خانه هم نیست. اما بعد از مدتی که زن ِ شبیه مادر با چنگ هایش جان لباس ها را گرفت و دخترِ شبیه رقیه با روروکش حوض را دور خود چرخاند، لش گنده ای كه علی الاصول پدر است، مست و پاتیل، تلو تلو خوران به خانه آمد. لگدی زیر لگن لباس ها زد، تمام لباس ها به هوا رفتند و مادر جیغغغغغغغغ کشید و چنگ به صورت پدر انداخت. چشم های پدر از حدقه درآمدند و در دست های مادر ماندند. مادر خندید، چشم ها را خورد و پدر انگشت شصتش را دهان گذاشت و فوت کرد و یکهو دو چشم در کاسه خانه چشم هایش سبز شدند. چشم های جدید پدر نه سفیدی داشت و نه سیاهی. یکدست قهوه ایِ قهوه ای بود. همرنگ تریاک.
تکانی خورد و بر اثر درد از خواب بیدار شد. مدت هاست که چشمانش خواب درست به خود ندیده اند. اگرچه در سلول انفرادی تلویزیون نیست اما این خواب های آشفته خودشان فیلم سینمائی اند. خوبی اش این است که وقت بیداری، فکر کردن به این خواب ها خودش گذران وقت است. اما وقتی خواب کابوس باشد تحملش دشوار می گردد و او مدت هاست به جز کابوس خوابی ندیده است. نمی دانست چرا چند وقتی است که همه اش خاطرات کودکی را خواب می بیند. به خصوص حالا که دیگر چند روز بیشتر تا مرگ فاصله ندارد این کابوس ها ذره ذره جانش را می گیرند و برای همین می ترسد زنده به پای دار نرسد. «اونوخ می گن رحمان ترسیده و خودشو خلاص کرده.»
دستش را دراز کرد و از پاکت سیگار یک فروردین بیرون كشید. خونابه دهان را بیرون ریخت و سیگار را روی لب های ورم کرده اش گذاشت و آنرا آتش زد و زیر لب خواند:
«بابام همیشه مست بود
دنیای اون هوس بود
نه بچگی نه حالا خیر ندیدم ز دنیا
یه دم نشد که شادی با من بشه آشنا…»
سیگارشرا که تمام کرد نیم خیز شد که بنشیند اما بدنش خیلی درد می کرد. به هر زحمتی که بود خودش را به دیوار تکیه داد و پاها را تو شکم جمع کرد، اینجوری کمی از دردش کاسته می شد. حالت جنینی پیدا کرده بود.
صدای زندگی شبانه درختان را از لای پنجره می شنید. باد کمی که از دریچه در سلول به درون می آمد دود سیگار رها شده از دهان را به رقصی یواش وا می داشت. درد ناشی از کتک و خستگی و بی خوابی روی چشم نشست و دوباره آنرا بست.
در جائی که سراسر تاریکی ایستاده است. چند نفر چاقوئی در دست دارند ، او را نگاه می کنند و چاقو را روی زبان خویش می کشند، خون از گوشه دهان شان جاری می شود، اول لباس ها قرمز می شو