عمران گرامی میفرماید:
قضیهی من و ملا تمام نشده است. در سال ۱۳۶۶ داشتم لطیفههای ملا را میخواندم ، بعضی از آنها باعث شد شعرهای ملا نصرالدینی بگویم. اسمشان را گذاشتم “آب در غربال” یعنی کاری بیهوده.
یکی دو تا از آنها اینجا و آنجا چاپ شده است. حالا همهاش را اینجا میآورم! ناشران از چاپ کتاب شعر پرهیز میکنند، مگر کتاب شعر پنج تن آل نیما! ما هم اینطوری به آنها کلک میزنیم و شعرمان را چاپ میکنیم.
درِ باغِ سبزی نشانش نداد
و او سالها مشت میزد به در
دری داشت-پیوسته- بر دوش خود
و روزی از آن در گریخت…..
قایق
باد بلندی در خیابانهای دریا راه میرفت
با قایق کفش
روح غریبی روی امواج خیابان در گذر بود
پیشِ رو، پشتِ سر
با سلام