تابستان ۶۳

تصویر محمد طلوعی از: محمد محمدامینی

با تشکر از دوست فرزانه‌مان جهانگیر هدایت برای ارسال چندین داستان از داستان‌های برتر مسابقه ادبي صادق هدايت سال ۱۳۸۸ آن‌ها را از این شماره برای‌تان نقل می‌کنیم.

                       

جزء داستان هاي برتر مسابقه ادبي صادق هدايت ۱۳۸۸

محمد طلوعي



قطار شماره‌ی سی‌صد‌وبيست‌وهفت تهران انديمشک روز چهارده تير سال شصت‌وسه‌ ساعت يازده‌وچهل‌وپنج دقيقه راه افتاد و پدر من توی واگن سه، کوپه‌ی هشت قطار بود. مادرم نبود که دستمال تکان بدهد و گريه کند يا دستی روی سر من بگذارد و سارا را روی دست بگيرد
تا از پنجره‌ی قطار آخرين بوسه را بدهد؛ ما رشت بوديم و يکي از آن دوره‌های آرامش بعد از دعواهای مفصل پدر و مادرم را زندگی مي‌کرديم. پدرم رفته بود تهران قهر و سوار قطار انديمشک شده بود و همان‌طور به لجاج قصد داشت برود خط مقدم و بميرد ولي حتمن جايی در راه نظرش عوض شده بود که به معلمی رزمنده‌های دانش‌آموز در خط دوم راضی شد و بعد از سه ماه با ريش توپی و لباس خاکی نظامی و داستان‌های جنگی برگشته بود اما همه‌ی اين جعليات را امضاي توي توالت قطار نقض می‌کرد. وقتي ماجرای امضا را براي پدرم تعريف کردم شکم لختش را که از بين دکمه‌های پيراهنش بيرون زده بود خاراند، کوسنی از روی مبل برداشت، انداخت زير باد کولرگازی و خوابيد. چيز غيرمعمولی در رفتارش نبود، بي‌خود نبود مادرش مي‌گفت «ضيا حاج مم صادوق کون ترکانه» حرف که می‌خواست بزند جان آدم را بالا می‌آورد؛ هرچه اشتياق نشان می‌دادم بدتر بود، شمدی برداشتم و کنارش در مرداد رشت زير باد خوابيدم. دو سال بعد که فيستولش را تهران عمل کرده بود و نقاهتش را خانه‌ی من مي‌گذراند گفت که ماجرا چی بوده. به شکم خوابيده بود و با نی از ماگ، سوپ رقيقی را که برايش پخته بودم هورت می‌کشيد. يک سالی بود قهر اساسي بوديم و جز سلام و خداحافظ چيزی نمی‌گفتيم، حرف هم که می‌زديم جوری بود انگار کس سومی طرف خطاب است. هيچ‌وقت نفهميدم داستان را برای آن کس سوم تعريف کرد يا من و تا حالا هم جرات نکرده‌ام براي مادرم ماجرا را بگويم.
قطار شماره‌ي سي‌صد‌وبيست‌وهفت تهران انديمشک روز چهارده تير سال شصت‌وسه‌ ساعت يازده‌وچهل‌وپنج دقيقه راه افتاد و پدر من توي واگن سه، کوپه‌ی هشت قطار بود با گرداني از سربازهای تازه که قرار بود به لشکر محمد رسول‌الله اضافه بشوند يا ذخيره‌شان باشند يا گردان را لشکر کنند يا چی، آن قدر از نی سرو صدا درآورد که بلند شدم و پياله‌ی ديگری سوپ توی ماگ ريختم که برود سر ماجرا، به نفر سومي که نبود توضيح مکرر می‌داد که هیچ‌وقت نفهمید گردان سربازها براي چی می‌رفتند اما لشکر محمدرسول‌الله را مطمين بود و می‌شود حقيقت چيزی را که تعريف می‌کند غوررسی کرد؛ نمی‌شد که بي‌خبر گردانی در ميان راه غيب شده باشد و چيزی جايی ننوشته باشند. پدرم تنها مسافر عادی قطار بود، هميشه کلک کوچکی داشت که از هردری می‌خواهد بگذرد و احتمالن حق به‌جانب سوار شده بود و چون پرسال‌تر از تازه‌سربازها بود مسئول اعزام نيرويی، مسئول آموزشی چيزی به نظر آمده بود. هيبت قابل احترامی داشت آن‌روزها، ته ريش هميشگی، تاسی پيش‌رونده‌ای در پس سر، عينک کائوچويی سياه و اورکت امريکايی دايم؛ نه تسبح می‌گرداند نه جای مهر روي پيشانی‌اش بود نه تظاهر به حزب‌اللهی بودن می‌کرد اما عوضی گرفته می‌شد و کارش پيش می‌رفت. پدرم با هيبت احترام برانگيزش توی کوپه‌ی شش‌نفری دوازده ساعت يک‌نفس حرف زده بود و شهرام بچه‌ی طرشت، محمد بچه‌ی قصرالدشت، ناصر بچه‌ی گوهردشت کرج ساکن فلکه‌‌ی اول تهرانپارس، کاوه بچه‌ی روزولت و ذبيح بچه‌ی پامنار با دهان‌های باز نگاهش کرده بودند. از چيزهايی که توی کوپه گفته بود فقط قصه‌ی نجات پسردايی‌اش کولی يادش بود که وقتي بچه بودم راست و دروغ پنجاه بار تعريف کرده بود و هر دفعه شاخ بيشتری می‌گرفت؛ نمی‌دانم کدام نسخه‌اش را برای پنج‌نفر توی کوپه تعريف کرد و حوصله‌ی شنونده‌های دهن‌باز حتمن سر رفته بود. پدرم روی دهن باز سربازهای‌صفر و‌ سحر کلامش به نفر غايب گفت‌وگومان تاکيد می‌کرد و گوشه‌ای بود به من که حرف‌هاش دیگر درم نمی‌گرفت. بعد از دوازده ساعت تازه رسيدند سلفچگان و منتظر ماندند ريل بمباران شده‌ی راه‌آهن تعمير شود و راه بيافتند و خوابيدند. پدرم بالای راست خوابيد و گفت که هم‌قطارهاش يکی يکی کجا خوابيدند. با اين جزئيات حوصله‌سربر می‌توانست هرلحظه صدايم را در بياورد «بترک بگو زبر» ولی با سماجت نشسته بودم و براي آن‌که اشتياق نشان داده باشم توی سوپش کمی گلپر ریختم. در خواب قطار راه افتاده بود و راهي رفته بود که پدر خوابم از مسافتش بي‌خبر بود؛ صبح قطار هنوز راه می‌رفت ولی هم‌سفرهاش توی کوپه نبودند، جاشان عروسک‌هايي بودند با همان شکل که اگر کسی از بيرون می‌ديد خيال می‌کرد کوپه‌ها پراند و فهميده بود که تنها آدم غيرنظامی توی قطار نبوده. زني که اسمش عطيه بود توی کوپه‌ی دو، هم‌سفر پنج تازه‌سرباز بود؛ بالا راست خوابيده بود و بيدار که شد جز پدرم هيچ‌کس توی قطار نبود. پدرم و عطيه تنها آدم‌های زنده‌ِی واگن سه بودند؛ زنده، چون تا هفته‌ها که قطار لاينقطع حرکت می‌کرده فکر می‌کردند باقی آدم‌ها مرده‌اند يا جادويی به‌ناگهان همه‌شان را عروسک‌های پنبه‌ای بي‌سليقه‌ای کرده که در تخت‌های تاشوی قطار خوابيده‌اند. به نفر سوم خاطره‌ی پدرم تشر می‌زنم که ريدن کون می‌خواهد و با اين زخم‌بندی سردستی بهتر است تا دو روز ديگر فقط مايعات بخورد که وقت ريدن بخيه‌ها پاره نشود، پدرم مثل بچه‌ها نی را توی ماگ می‌چرخاند و صدا درمی‌آورد و مطمئن است سربازها را برای ماموريتی سری جايی بين راه پياده کرده‌اند و قطار را سه ماه با عروسک‌ها دور ايران گردانده‌اند که ايز گم کنند. ماگ را از جلوی دستش برداشتم و توالت قطار باز شد و پدرم اولين‌بار عطيه را ديد که مقنعه‌ی سرمه‌ای‌اش را تا چشم‌هاش پايين کشيده و دست‌های آب‌چکانش را مثل جراحی که به اتاق عمل برود بالا گرفته، اولين برخورد که می‌توانست نشانه‌ای از حواث پيش رو باشد. زنی که دستهاش را بالا گرفته و مردی که دم صبح منتظر شاشيدن است.
عطيه و پدرم هر کدام توی کوپه‌شان بالا راست رفتند و خوابيدند تا فردا. فردا قطار هنوز راه می‌رفت و پدرم توی راه‌روی بين کوپه‌ها مشوش می‌رفت و می‌آمد و زور می‌زد که درهای بين واگن‌ها را که از بيرون قفل بود باز کند، پنجره‌ها را که پيچ‌کرده بودند بشکند، ترمز اضطراری را که کنارش نوشته در صورت استفاده‌ی غيرمجاز سي‌صد تومان جريمه می‌شويد بکشد يا هرکاری که بتواند از اين قفس متحرک نجات‌شان بدهد؛ پدرم، عطيه و عروسک‌های خوابيده بايستی يک‌جايی پياده می‌شدند و به زندگی عادی برمی‌گشتند. ديدار دوم در همين راه‌رو بوده، پدرم خسته شده بود از بس خودش را به در و ديوارها کوبيده بود، وسيله‌اي برای ضربه زدن به شيشه‌ها و درها پيدا نکرده بود و از بس با مشت به شيشه‌ها کوبيده بود سر مشتش خرد و خوني بود، بس که با شانه‌ي راست به در واگن کوبيده بود نمی‌توانست دست راستش را روی ميله بگذارد و تکيه کند، بس که وقت ردشدن از ايستگاه‌ها پيراهنش را در آورده بود و توی هوا چرخانده بود نمیی‌توانست با دست چپ در توالت قطار را باز کند. مات از پنجره‌ی ‌قطار بيرون را تماشا می‌کرد که از ايستگاه فيروزکوه با سرعت می‌گذشت و آدم‌هايی در ايستگاه برای قطار دست تکان می‌دادند. عطيه گفت « هيچ‌کي سنگ به شيشه‌ی قطار نمی‌زنه.» و پدرم حرف را پی نکرده بود، عطيه آمد کنار پدرم انگشت‌های خونی‌اش را وارسي کرد و آرام شانه‌ی راستش را ماليد، پدرم مات بيرون را نگاه می‌کرد و فکر میکرد بايد چيزي براي خوردن پيدا کنند؛ کوپه‌ها را گشتند و در کوپه‌ي پزشک قطار که عروسکی بود در روپوش سفيد، کارتن‌های بيسکوئيت شور و قوطي‌های ساردين و بطری‌هاي آب‌ميوه پيدا کردند که با جيره‌بندی دقيق سه ماه و ده روز زنده نگه‌شان می‌داشت. نفری يک بسته ترد و يک قوطی ساردين و دو بطري سي‌صد‌و‌سی سی‌سی آب‌ميوه در روز؛ بعد که ساک‌های سفري و کوله انفرادی سربازها را وارسی کردند چيزهای بيشتری هم داشتند. قند، گردو، مويز، تخم‌مرغ آب‌پز که دير پيدايش کردند و بو گرفته بود، برگه، نان خشک، دو قوطی کمپوت آناناس که هيچ چيزی برای باز کردنش نداشتند و مهر تربت که عطيه خرت خرت می‌جويد. شب‌های جمعه هم با خوردن يک قوطی ساردين اضافه مهماني آخر هفته می‌گرفتند و اين ها همه توی جيره‌بندی جنگي پدرم لحاظ شده بود. بعد از دو هفته که به نوبت پاس می‌دادند اگر قطار جايی ايستاد بيدار باشند و پياده شوند ديگر به وضع‌شان عادت کردند. پدرم سعی کرده بود با نوشتن ايستگاه‌هايی که می‌گذرند به ترتيبي از سفر برسد و چيز روشنی دستش نيامده بود، زوج رابينسون کروزئه‌ای بودند در زمينی متحرک که صبح دزفول بود، عصر شادگان، پس‌فردا ورسک و بعدش معلوم نبود تهران برود يا مشهد. عطيه به همه‌چيز عادت کرد، کل واگن را ملحفه‌پوش کرد که از بيرون ديده نشود و بين کوپه‌ي دوم و پدرم پرده کشيد و سرلخت در محدوده‌ی خودش می‌چرخيد و موهاش را که می‌ريخت، توي کيسه‌ي پلاستیکی جمع می‌کرد. پدرم شروع کرد به ساختن ابزار، تکه آهنی را روز‌ها به کف قطار می‌سایيد تا چيزي شبيه کارد بسازد، با چند آينه دستگاهی برای بازتاب ساخته بود که اگر منبع نوری داشت می‌شد مورس زد و عطيه روغن ته قوطی‌هاي ساردين را جمع می‌کرد تا وقتي آتش اختراع کردند به کارشان بيايد؛ وقتي ساري توی واگن پيدا شده بود و خودش را به شيشه‌ها می‌زد و پدرم سار را بسمل کرد به ذهنش آمده بود که روغن جمع کند تا اگر روزی حيوان ديگری به قطار آمد سرخش کنند ولي هنوز در دوره‌ی پيش تاريخی زندگي می‌کردند و اين‌ها رويا بود. پدرم دو روز تمام واگن را گشت تا راهی که سار از آن تو آمده را پيدا کند و به جايی نرسيد و بعد از دو روز که حيوان ديگر بو گرفته بود انداختش توي کاسه‌ی توالت فلزی و سيفون را کشيد و حيوان جايي بين بينالود و قرا پياده شد؛ بی‌چمدان، بی‌مستقبلي که در شهر غريب آشنايش باشد، بی‌سر. پدرم و عطيه به اين‌نتيجه رسيده بودند که تنها راه پياده شدن از قطار بی‌لگام همين است. پدرم لباس ورزشي پزشک قطار را پوشيده بود رويش پلاستيک و رويش کاپشن امريکايي و روزی پانصد طناب می‌زد تا بعد از يک ماه و سيزده روز رسيده بود به سيزده هزارتا، در سی‌ويک سالگی‌اش با دو بچه‌ای که داشت قطر کمرش شده بود بيست سانت يعنی اگر فقط کمر بود از سوراخ رد می‌شد اما چهارشانگی‌اش نمی‌گذاشت و عطيه هم شش‌ماهه حامله بود. يعني روزی که سوار قطار می‌شد چهارماه و دو هفته حامله بود و می‌رفت خط مقدم تا خمسه، شوهرش دست بگذارد روی شکمش و برای بچه اسم انتخاب کند. بايد منتظر می‌ماندند تا بچه‌اش را دنيا بياورد و لاغر که شد از سوراخ توالت بيرون برود. پدرم جای خمسه دست گذاشته بود روي شکم عطيه و اسم بچه را اگر پسر بود گذاشت محمد و اگر دختر سارا. پدرم داشت مثل من و خواهرم را در دنيای متحرک خودش می‌ساخت و اگر بچه که پسر بود در هفت ماهگي‌اش سقط نمی‌شد و نمی‌افتاد شايد پدرم هنوز توی قطار زندگی می‌کرد، غذاش را از قوطی و جعبه‌ها و کنسروها در می‌آورد و ‌لازم نبود نفر سومی را برای حرف زدن با من بتراشد. اين جمله‌ی آخر را طور اشک‌درآری گفت که منقلبم کند يا دوری‌مان را يادآور شود. بلند شدم و چند قدمی در خانه‌ي شصت متری که رخت‌خواب مريضی وسطش پهن بود راه رفتم، به سوپ که از قل افتاده بود سر زدم، توی قوری آب ريختم و تی‌بگی تويش انداختم، موز له کردم و با حريره‌ی بادام و ثعلب قاطی کردم و قاشق‌چه‌ای تويش گذاشتم و بالا سر پدرم آمدم که خواب بود و کاسه‌ی سفالی را کنار سرش گذاشتم و نشستم و موهاش را نوازش کردن. چشم تنگ‌کرد و با دست بالا‌سرش دنبال عينک گشت که روی ميز عسلی گذاشته بودم؛ عينک را دستش دادم و چشمش زد و دوباره چشمش را تنگ کرد، لابد تعجب کرد از مهربانی‌ بی‌وقتم. کاسه را جلو دستش گذاشتم و قاشقی مزه کرد. نفر سوم داستان را نديده گرفتم و مستقيم با خودش حرف زدم «مهرطلبی می‌خوای کنی لازم نيست اين همه دروغ دلنگ سرهم کنی. دوری احترام هر دومون رو نگه می‌داره.»
:« باور نکردی؟»
:« بچه که بودم هيچ‌ داستانی برام تعريف نکردی، بعد سی سال خوب بود.»
:« می‌خوای تهش رو بگم؟»
بلند شدم و رفتم توی اتاقم و نشستم پشت کامپيوترم، صدای دلنگ خوردن قاشق‌‌چه به ته کاسه‌ی سفالی می‌آمد و تمامی نداشت، لج کرده بود و قاشق ته کاسه می‌کوبيد، اگر وقت ديگری بود داد می‌زدم « اونو سوراخ کن بنداز گردنت» اما بيرون آمدم و کاسه را از دستش گرفتم و گذاشتم توی سينک، نشستم روی مبل و گفتم « بگو.»

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در داستان ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید