شعری از: مجید نفیسی
من در کالگری* کسی را دارم
که به من فکر میکند
آنروز که در تهران از او جدا شدم
منتظر تولد فرزندش بود
ما شبها به حیاط میرفتیم
تا صدای گلولهها را بشنویم
و صبحها پشت درهای بسته
به صدای تکهتکه شدن خود گوش میدادیم
اکنون پارههای من در سراسر جهان پراکندهاند
و حتی در کالگری هم خانه کردهاند
در آنجا پوستینی پشمین میپوشم
و همراه با پسری ده ساله
که دیگر فارسی نمیداند
به تماشای خرسها و گوزنهای قطبی خواهم رفت