- [wikiwordpress]
جستجو
دفتر هنر وبژهی «نشریات فکاهی ایران» را میتوانید با فشار روی نشانیی زیر بخوانید و داشته باشید:
daftar-honar.com
__لل_____________________ _..._________________ ..................................................................................... دفتر هنر شمارههای گذشته را میتوانید از طریق رسانه ابتیاع کنید. ntjv ikv _..._________________ .. ***************دوستان گرامی
از شما که علاقهمندید با درج کارهای ادبی و هنریتان و نیز اخبار و اطلاعات تازه در رسانه شرکت کنید آنها را با فرمتword به نشانیی
habib@rasaaneh.com برایمان ارسال کنید تا در صورت امکان در اینجا منتشر کنیم.
____________________________
....
...... .....
.. «الف مثل باران» را از رسانه بخواهید. .............. .. ..دو گفتار کتاب جدید محسن صبا چاپ انتشاراتیی آوانوشت منتشر شد. ......_______________________________________________ ______________________________________________کتابهای رسیده
.با تشکر از دوستانی که کتابهای خود را برای رسانه ارسال داشتهاند.
این کتاب را میتوانید در نشانیی زیر بخوانید.
http://asre-nou.net/php/view.
php?objnr=31357 پیوندها
دستهها
- دیدار 18622
-
واژگان خانگی
یک شعر از: احمدرضا احمدی
چنان چشمانش
به چشمان من شباهت داشت
که ما در آینه
یکدیگر را
گم میکردیم
یک شعر از: برتولت برشت
آمده در: مجله_ادبی_هنری_روزآمد
برگردان: نیلوفر_بیضایی
آهای آیندگان
شما که از دل توفانی بیرون میجهید
که ما را بلعیده است
وقتی که از ضعفهای ما حرف میزنید
یادتان باشد
از زمانهی سخت ما هم چیزی بگویید
به یاد بیاورید که ما بیش از کفشهایمان کشور عوض کردیم
و نومیدانه میدانهای جنگ را پشت سر گذاشتیم
آنجا که ستم بود و اعتراضی نبود
این را خوب میدانیم
حتی نفرت از حقارت نیز
آدم را سنگدل میکند
منتشرشده در اشعار این شماره
دیدگاهتان را بنویسید:
نقدِ کتاب: بیآنکه از چشمهایم بخوانی (چپ اروتیک)
نقدی از فرخنده حاجیزاده بر کتاب:
بیآنکه از چشمهایم بخوانی ( شعرهای چپ اروتیک )
آنا ماریا روداس؛ ترجمه علیاصغر فرداد.- لندن ، مهری ۱۳۹۹
من حقیقتام
حقیقت
اگر روزی بمیرم
(اگر مردنی باشم اساسا)
تاریخ را باخود به خاک میبرم
هنر را
وتمامی ترس های آدمی را از آن همه زباله ی خوش نام.
مرگ شاید
تولدی دیگر باشد – معصومیتی دوباره
میدان فاطمی، میدان فاطمی، میدان فاطمی. شش سالِ و چند ماهِ پر اضطراب، هفته ای حداقل یک بار. سه شنبه های قرار، یک ربع ، بیست دقیقه ، شاید هم نیم ساعت مانده به ساعت پنج؛ بستگی به مکان دربه دری مان داشت. روزی گفتم این نقطه از میدان فاطمی از روایت ها سرخواهد زد. کسی چه می داند، شاید هم رفت هوا.
امروز دوست نازنینم روایتی دیگر گفت. از زیر پوست میدان فاطمی و میدان های دیگر این پایتخت مفخم. روایت زنی گمنام. سکینه ای از جنس من، از جنس ما، از جنس آنا ماریا روداس، از جنس ثریای من که گرسنگی ایمانِ تغرل را از تن و روح اش زدوده بود؛ تادر برابر خوردن ساندویچی از ساندویچ های مانده بهشت الزهرا با سه مرد بینوا تر از خودش در گور هم خوابه شود و تیتری بشود از تیترهای خبری سایت ها تا از روایت ها و شعر های مان سربزند و سانسور کنندگان با حذفش خیال باطل بکنند؛ که گرد از دامن کبریای شهری زدوده اند.
دوست از سکینه می گفت. مورچه ها زیر پوستم وول می خورند. رگ های شقیقه ام دل دل می گردند و من زنی بودم با چادری سیاه ایستاده درانحصار مردانِ معطل.
چند دقیقه بعد نه دوست بود ، نه صدایش. صدای انعکاس صدای سکینه بود. موج برداشته درفضا: « نرخ تغییر کرده: دوتومن دیگه نیست، پنج تومنه! » صدا می پیچید توی گوش هایم و انگار می رفت زیر پوستم و می نشست توی سلول ها، بغض می ماند وآرزوی شانه ای که سربگذارم ودستی که سر انگشت اش نم چشم هایم را بگیرد.
نبود و آنچه در من می جوشید به قول ماریا روداس نه خوب بود نه بد واقعیتی بود درما که گاه شجاعت بازگویی اش رانداشته ایم. این چنین!
باکره باید باشی/ برای مسافران/ بی صدا و شرمگین/ به هنگامی که مردی سفت/ فرو می رود درتن ات/ با خنجری که پنهان است/ ما ماده های معصوم / باید بوی عطرمان/ مرگ را پاره کند. یا … تصویرِ من شکنجه ات می دهد انگار/ برای بودن/ تو باید هر روز- هزار بار / بکارت ام را بدری / تا روزت با افتخار درو شود.
امروز چه یگانه شده ام با آنا ماریا، و زن تر و فهمیده ام که تنها منظومه های عاشقانه از کشور به کشور عبور نمی کنند تا در هرگوشهٔ جهان رنگ دیگری از عشق در روایت شان تنیده شود. دردها، خواستن ها، نتوانستن ها، حسرت ها، هوس ها، حسادت ها و ای کاش ها نیز کشور به کشور می روند وحالا آنا ماریای گواتمالایی آمده نشسته بغل دست زن حاشیه کویری سرزمینی دور دست. با هستی تنیده زنانه درمتن اش. تا این زن کویری درلابلای شعرهایش به معنی واقعی کلمه زن شود. بخندد، جیغ بکشد، رکیک شود و عاشقی کند. با شعرهایی از این دست.
وقتی نیاز من وسماجتِ تو / دیوارِ قانون را / نابود می کند / آه ای دلقکِ درمانده در سایه ونور/ اگر من به جای شعر / شجاعت داشتم و تو / کمتر دروغ می گفتی / « دوستت دارم » / تنها شعر جهان می ماند … یا …وقتی عشق بازی تمام می شد/ تو وحشی ترین تصویر را از من ترسیم می کردی/ من رکیک ترین شعرهایم را می سرودم -/ منِ واقعی . اما تو / ای هوسِ تازه ی من / پیراهن اَم را بدر/ و نشانی مردانِ دیگر را / از پوست ام برکن / بیا و پروا مکن / هنوز بر بازوی راست ام / جایی برای نشانه ی تو / مانده است / حتی وقتی که تنها صدایت / تن ام را می لرزاند / من شاعرم / وبا تمامِ تن ام / زن ام / که رویایم را جدی گرفته ام / ومی دانم عشق جادوی غریبی ست فردا به یاد نخواهیم آورد / چه کسی، / از آن او بود و/ مسببِ کدام/ چون با رویای کودکی که در من خفته بود / بیدار شده ام / با هم به خواب رفته بودیم و صبح / این بالش/ عطرِ تن تو را داشت …
باید زن باشی، با شور زنانگی و تنانگی، به سخره بگیری، جسور باشی و معترض. تا غرق شوی در شعرهای سهل و ممتنع آنا ماریا روداس تا زنییت ات را در ابعاد مختلف وجودی خودت پیدا کنی نه فقط در «دوستت دارم ها» و به کشف خودت برسی تا بتوانی تصویر واقعی زن پایمال شده، تحت ستم ، بی چهره، منفعل و ترحم برانگیز را از لابه لای شعرهایش بیرون بکشی و خودت را جستجو کنی و خوب ببینی. هرچند گاه درد را پشت دندان هایت پنهان کنی و فریاد بزنی میلی به ماندن در تاریخ و سودای جاودانگی نداری. اما به خودِ خودت نیاز مبرم داری. اما اگر مرد باشی و کتابش را در دست بگیری باید چون علی اصغر فرداد با آنیمایی قوی بتوانی روح زنانگی اش را به کلمات باز گردانی تا شعریت شان نمود پیدا کند. حتی اگر لازم باشد دست به اندکی دخل تصرف در شعرهایش بزنی تا جان بگیرند و نغلتند به ترجمه های مکانیکی، به سودای امانت داری. که روداس این راه را خود نشان می دهد تا منِ خواننده هم اجازه پیدا کنم اندکی به راه دلم، دست ببرم در نظم شعرها و ادغام کنم و دل بدهم به شعرهایی از این دست.
دوش گرفتی/ وتمام ردَها را پاک کردی/ اکنون بی آنکه مستحق باشم / به آشپزخانه باز گشته ام / اجاق روشن می کنم / گردها را می روبم / و کره برنان می مالم / اسکناس ها و کلمات / شب خوابی تو را شرین کرد وُ / رنجور/ به سطلی سیاه تبدیل شده ام/ سطلی سوراخ ….و کسی نمی داند من / کمی زن ام، کمی انسان / تنها کمی / و زخم هایم را شرمگین پنهان کرده ام / پشت عنوان ها / درچهار دیواری اتاقی / که از آنِ من نیست و به سال های رفته نگاه می کنم / و می پرسم : چند بار بچه دارشده ام / بی آنکه زن شده باشم ؟ / گیسوانم قد کشیدند و/ دوازده ساله بودم که پستان هایم سلام کردند.
کمی کتاب بخوان آقا !/ برای شعورت خوب است / اگر پستان های پلی بوی بگذارند / این میز نفس بکشد. / می دانم / هر چه کنم / بیش از یک چریک دربازی عشق نخواهم بود/ چریکی چپ با شعرهای عریان / که جهان شما را به آتش می کشد/ من با اورادِ کهنهٔ شما بیگانه ام آقایان! و روزی همچون آن دیوانهٔ عشق/ در کوهستانی آزاد خواهم مرد / بی آنکه نامی / نشانی / تصویر و ترانه ای از من به جا بماند/ چرا که نه من و نه شعرهایم / که بوی تن و پروانهٔ مدهوش می دهد / به نفع جهان شما نیست آقایان!
وحالا خبری به شما بدهم جمعیت این کشور را گوسفندان تشکیل داده اند / گله ای بی مغز-/ که در مسیر سلاخ خانه های تاریخی/ همیشه سر به راه می روند / سرانجام ای کاش / از حنجره های جوان / صدای انسان بشنویم
آنا ماریا می گوید:
دیگر بخواب زن ! / بخواب و فراموش کن / دراین لحظه / کسانی می نوشند، نا آرام اند ، عشق می ورزند / وتن هایشان را سیراب می کنند.
* فرخنده حاجی زاده، نویسنده، شاعر، مدیر انتشارات ویستار، برندهٔ اولین جایزه جهانی آزادی انتشار انجمن قلم و اتحادیه ناشران آمریکا، عضو هیئت دبیران کانون نویسندگان ایران (۱۳۸۷) و از اعضای خانواده های قتل های زنجیره ای ست. حمید حاجی زاده، شاعر همراه با فرزند ۹ ساله اش کارون در شهریور ماه سال ۱۳۷۷ با ضربات متعدد چاقو به طرز فجیعی به قتل رسیدند.
منتشرشده در نقد شعر
دیدگاهتان را بنویسید:
گپ با بیژن اسدی پور
علی صدر
گپ با بیژن اسدی پور
(کاریکاتوریست و طنرپرداز)
به بهانه انتشار شماره تازه نشریه «دفتر هنر»، در نوروز امسال ۱۴۰۳
علی صدر – آقای اسدی پور از این که افتخار دادید تا با هم گفتگوئی داشته باشیم صمیمانه سپاسگزارم. من
سالهاست که به شما ارادت دارم و با کارهای شما در این پنجاه و چند سال کم و بیش آشنا هستم. لطف کنید
برای خوانندگان ما درباره خودتان بگویید و این که از چه زمانی به طنز و کاریکاتور علاقمند شدید؟
بیژن اسدی پور – کشش من به مطالب فکاهی و طنزآمیز و نوشتن این گونه مطالب کاملا تصادفی اتفاق بود.
اوایل که تازه شروع کرده بودم، مطالبی کاملا جدی می نوشتم و برای دوستان نزدیک و فامیل می خواندم-
می دیدم مطلب جدی من کاملا فکاهی شده است! روزی دوستی راهنمایی کرد و گفت ندیدهای برخی از شاعران برای انتخاب «تخلص» شعری، از دیوان حافظ فال میگیرند و حافظ آنها را در این زمینه راهنمایی میکند؟ برای شما هم همین طور شده است، الان همین مطالب جدی مثل فال حافظ، به شما میگویند و راهنمایی میکنند که جدی نویسی را کنار بگذارید و فکاهی بنویسید! دیدم حق با اوست، درست میگوید! این بود که از همان زمان شروع کردم به فکاهی نویسی، یعنی مطالبی جدی مینوشتم که خودش به طور اتوماتیک فکاهی میشد!!
صدر – از چه زمان همکاریتان بصورت حرفهای با روزنامه «توفیق» و نشریات دیگر شکل گرفت؟
بیژن – من در ابتدا مطالبی مینوشتم و برای روزنامه «توفیق» پست میکردم. تا این که در سال ۱۳۴۵ خورشیدی وارد دانشکده حقوق دانشگاه تهران شدم. در آنجا با هوشنگ معمارزاده (موش مرده، عنکبوت میرزا، انگولکچی توفیق) همکلاس و دوست شدم. یک بار مطالبی را که میخواستم پست کنم به معمارزاده دادم که برایم در «صندوق شکایات توفیق» بیندازد! او گویا پاکت مطالب مرا به حسین آقا توفیق (سردبیر وقت توفیق) میدهد! حسین آقا به او میگوید دفعه بعد که میآیی بیژن را بیاور اینجا، ما خیلی وقت هست که دنبالش میگردیم! به این شکل بود که پایم به «توفیق» باز شد.
این را هم در اینجا عرض کنم که، من جزو کسانی هستم که پس از نیم قرن فعالیت موفق روزنامه «توفیق»، به آن پیوستم و توانستم با کارهای خود، انتشار آن را به تعطیلی بکشانم!!
صدر – همکاریتان با پرویز شاپور و عمران صلاحی چگونه آغاز شد؟
بیژن – در دههی چهل ، شاعران و نویسندگان توفیق (هیات تحریریه) در محل «چاپخانه رنگین» مینشستند. کسانی که مهمتر بودند میز کوچکی داشتند و کسانی که اهمیت چندانی نداشتند (مثل من) ، دور یک«میز ناهارخوری» که در اتاق هیات تحریریه بود، مینشستند و کار میکردند. من هم جایی بر روی همینمیز ناهارخوری داشتم. رو به روی من مرتضی فرجیان (شاگرد تنبل)، عمران صلاحی (بچه جوادیه)، محمد خرمشاهی (گل مولا)، محمد اجتهادی (زالاس)، و محمد حاجی حسینی (نازک نارنجی) مینشستند. در سمت چپ هم میز کار کیومرث صابری فومنی (گردن شکسته فومنی) بود. حسین آقای توفیق هم در بالای اتاق تحریریه، کنار پنجره مینشست.
کسانی که دور این میز ناهارخوری کنار من مینشستند: احمد سیدنا (خیار چمبر)، هوشنگ معمارزاده (موش مرده)، محمود گیوی (بزبز قندی)، پرویز شاپور (مهدخت) و و و را میتوانم نام ببرم. از همانجا بود که با شاپور و عمران آشنا شدم. زمانی بود که در تدارک انتشار کتاب «طنزآوران امروز ایران» بودم، که با عمران همفکری و همکاری کردیم و مجموعه را به اتفاق منتشر کردیم.
صدر – شما فعالیتهای خودتان را در غربت هم ادامه دادید، از جمله کتابهای متعددی در زمینه کاریکاتور و طنز به چاپ رساندید. درباره این کتابها بگوئید و اینکه آیا امکان تهیه آنها هنوز وجود دارد؟
منتشرشده در مصاحبه
دیدگاهتان را بنویسید:
همچون کوچهای بیانتها
اثری از : احمد شاملو
اشاره
از سایت: خانه شاعران جهان
تذكار اين نكته را لازم مىدانم كه چون ترجمهى بسيارى از اين اشعار از متنى جز زبان اصلى به فارسى درآمده و حدود اصالتشان مشخص نبوده ناگزير به بازسازى آنها شدهام. اصولاً مقايسهى برگردان اشعار با متن اصلى كارى بىمورد است. غالباً ترجمهى شعر جز از طريق بازسازى شدن در زبان ميزبان امر بىحاصلى است و همان بهتر كه خواننده گمان كند آنچه مىخواند شعرى است كه شاعر به فارسى سروده.
همهى اين اشعار براى اين چاپ بازبينى و اگر متن آن در اختيار بوده بازنگرى شده است.
ا. ش .
…اما اگر سراسر كوچهام را سر راست
و سراسر سرزمينم را همچون كوچهيى بىانتها بسرايم
ديگر باورم نمىداريد. سر به بيابان مىگذاريد!
پل الوآر
مقدمه
شعر امروز ما شعرى آگاه و بلند است، شعرى دلپذير و تپنده كه ديرى است تا از مرزهاى تأثيرپذيرى گذشته به دورهى اثربخشى پا نهاده است. اما از حق نبايد گذشت كه اين شعر، پس از آن همه تكرارهاى بىحاصل، بيدارى و آگاهى خود را به مقدار زياد مديون شاعران بزرگ ديگر كشورها و زبانهاست. – استادانى كه شعر ناب را به ما آموختند و راههاى تعهد را پيش پاى ما نهادند. شاعرانى چون الوآر و لوركا، دسنوس و نرودا، حكمت و هيوز و سنگور و ميشو كه ما را با ظرفيتهاى گوناگون زبان و سطوح گوناگون اين منشور آشنا كردند و از حصار تنگ قصيده و غزل و رباعى پروازمان دادند و چشماندازى چنان گسترده در برابر ديدهگان ما نهادند كه امروز مىتوانيم ادعا كنيم كه حتا شناخت استادان بزرگى چون حافظ و مولوى را نيز – از نظرگاهى تازه و با معيارهايى سواى «معايير الاشعار العجم» – مديون شناخت شعر جهانيم… از اين جهت شايد بتوان پذيرفت كه مجموعهى حاضر مىبايست بسى پيشتر فراهم آمده باشد.
حقيقت اين است كه اگر چه ضربهى اول را نيماى بزرگ فرود آورد و بيدارى ِ نخستين را او سبب شد، اين ضربه در آن روزگار تنها گيجكننده بود: با فرياد نيما از خوابى مرگنمون بيدار شديم با احساس شديد گرسنهگى، اما در گنجههاى گذشتهى خانهى خود چيزى نمىيافتيم زيرا هنوز نگاهمان از خواب چند صد ساله سنگين بود.
ضربهى بيداركننده در شخص من چاپ نخستين بخش ناقوس بود: نخستين شعرى كه از نيما خواندم در نخستين بارى كه نام او را ديدم: اول فروردين ۱۳۲۵. اما اين بيدارى كافى نبود. پس، جستو جو آغاز شد. به يارى ِ فرانسهى ناقصى كه مىدانستم در نخستين جست و جوها به ماهنامهى «شعر» رسيدم (از نشريات پىيرسهگر). و در اين مجله بود كه، هم در نخستين نظر به لوركا برخوردم در شاهكارى چون قصيده براى شاه ِ «هارلم». چيزى كه اگر چه هم در آن ايام به ترجمهاش كوشيدم تنها و تنها شگفتانگيزى مىكرد نه اثربخشى.
شاعران ديگرى چون روردى و كوكتو و سنژون پرس و اودى برتى و بسيارى ديگر كه نام و آثارشان در شمارههاى ماهنامهى «شعر» مىآمد بيگانهگى مىكردند و مقبول طبع خام من كه هنوز سخت جوان و بىتجربه بودم و از ناقوس نيما به شاه ِ هارلم لوركا پريده، نمىافتاد. لذت بردن از اين اشعار براى من ميسر نبود؛ و ذهنى كه در بوستان سعدى و نظم ابوحفص سغدى متحجر شده بود آمادهگى ِ درك و پذيرش شعرهايى را كه فرهنگى زنده و پويا طلب مىكرد نداشت. شاعرى چون ماياكوفسكى نيز – كه به شدت تبليغ مىشد – تنها و تنها «تعهد آموز» بود نه «شعر آموز»؛ گو اين كه بعدها بسيارى از منتقدان آبكى درآمدند كه من به شدت از او تأثير پذيرفتهام! – البته دليلى كه براى اين حكم بىفرجام اقامه مىكردند از خود حكم جالبتر بود: آخر، متهم به مناسبت چندمين سالگرد خودكشى ِ ماياكوفسكى شعرى نوشته بود! مدرك از اين جانانهتر؟ – اما حقيقت قضيه اين بود كه، در مبارزهيى كه ميان ا.صبح (به عنوان افراطىترين شاعر آن روز) و بوروكراتهاى به خيال خود «مترقى» ِ آن روزگار درگير شده بود، ماياكوفسكى را (كه آنان كوركورانه تبليغ مىكردند) پيرهن عثمان كرده بودم تا در پناه او بتوانم حرف خودم را بگويم. و خود پيداست كه چنين شعرى لحنى ماياكوفسكىوار مىطلبيد. همين و بس. شايد براى ناقدان گرامى ِ شعر و ادبيات وطن هنوز هم مرغ يك پا داشته باشد، اما بهراستى نه! ماياكوفسكى تأثير قابل عرضى بر من نگذاشت. اما جست و جو با پيگرى ادامه يافت. ادامهی خواندن
منتشرشده در یاد بعضی نفرات
دیدگاهتان را بنویسید:
زبان مسخ و دشواری ترجمه
نوشته: محمود فلکی
زبانِ “مسخِ” کافکا و دشواری ترجمه
همانگونه که در یکی از پُستهای پیشین اشاره کردهام به مناسبت صدمین سال درگذشت کافکا (سوم ژوئن) مراسم و برنامههای مختلفی در آلمان اجرا شده و میشود. در اینجا یکی از جستارهای کتاب “بیگانگی در آثار کافکا و تأثیر کافکا بر ادبیات فارسی” را زیر عنوان “زبانِ مسخ و دشواری ترجمه” را به اشتراک میگذارم تا نشان دهم که چرا دقت در انتخاب درستِ واژگان در ترجمه در درکِ ساختار و زاویه دید و درونمایهی داستانها در آثار کافکا، بهویژه داستان “مسخ” اهمیت دارد، که متأسفانه این دقت در ترجمههای فارسی این اثر رعایت نمیشود یا کمتر به آن توجه میشود.
منتشرشده در مقاله
دیدگاهتان را بنویسید:
امیرزادهی کاشیها
پروین سلاجقه
برای نوردهمین سالگرد این کتاب
امیرزادهٔ کاشیها
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۴
ع. پاشائی
ترانهٔ آبی یکی از شعرهای کتاب دشنهدردیس است. شعری است کبود از درد و اندوه جان شاعر. پردهئی است مصوّر که سه «مجلس» را تصویر میکند. حوضخانهئی آینهکاری است سرشار از آبی موّاج. شعری است در سه بند.
ترانهٔ آبی را مجلس بهمجلس تماشا کنیم.
مجلس اول
قیلولهٔ ناگزیر
در طاق طاقی حوضخانه
تا سالهای بعد
آبی را
مفهومی از وطن دهد.
قیلوله «خواب نیمروزان» است، خواه پیش از ظهر و خواه پس از ناهار. اما معمولاً امروزه در ایران بهخواب بعد از ناهار قیلوله میگویند. معمولاً در تابستانها، کودکان را «مجبور» میکردهاند که بعد از ناهار تا طرفهای عصر بخوابند. از اینجاست صفت «ناگزیر» برای قیلوله. دربارهٔ حوضخانه، و بهطور کلی تصویر شعر، خوب است که از زبان خود شاعر بشنویم:
«هشت سالم بود، تابستان مادرم ما را برداشت برد نیشابور، دیدن خالهام. حیاط بزرگی داشتند با باغچههائی بهشکل تپه که بر آنها اطلسی کاشته بودند. نخستین تجربهٔ من از گل. اطلسیها در تمام طول روز بهخواب میرفتند، پژمردهوار، شل و ول و آویزان. عطری نداشتند و از تماشای آنها در آن وضع دل آدم میگرفت. غروب که سایهٔ دیوار تمام سطح حیاط را میپوشاند سربازی که گماشتهٔ شوهرخالهام بود با پای برهنه و پاچههای شلوار بالازده آبپاش بهدست میان حوض و باغچهها میرفت و میآمد و تپههای کوچک رنگارنگ را بهتفصیل تمام آب میداد. گرمای کویری که از حیاط میپرید، کنار باغچهها فرش میانداختند. شام را آنجا میخوردیم و شب را آنجا میخوابیدیم. آن وقت آسمان پرستارهٔ کویری بود و عطر مستیبخش اطلسیها که تمام شب، رشته رشته، میآمد. تار بهتار و نخ بهنخ.
وسطهای روز، هنگامی که آفتاب عمودتاب سایهئی در حیاط باقی نمیگذاشت سروکلهٔ شوهرخاله پیدا میشد. عبوس و گوشتتلخ. و ناهار را که میخوردیم ما را با خودش میبرد بهحوضخانه که وادار بهخوابیدنمان کند و خودش بنشیند بهدود کردن تریاک
این حوضخانه بهراستی تماشائی بود. آن ضلعش که بهحیاط نگاه میکرد بهجای پنجره طاقنماهائی داشت که با کاشی شطرنجی آبی بالا آورده بودند. جلو آفتاب را میگرفت و حوضخانه را بهنور مهتابی روشن میکرد. حوض دراز وسط هم که بهعرض یک متر و عمق یک وجب در طور زیرزمین قرار گرفته بود آستری از کاشی آبی داشت و فوارهٔ کوچکی در میان آن بود که دو باریکهٔ آب از آن بیرون میجهید، گاهی خاموش و گاهی با صدائی مردّد.
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۵
طرف مقابل نورگیرهای مشبک، سر تا سر، از سکوئی تشکیل میشد که بر آن، چهار حجرهٔ کوچک بود، طاقطاقی، با عمقی حدود یک متر، و در میان آنها حجرهئی بزرگتر بهعنوان شاهنشین، که شوهرخاله در آن بهکار خود مشغول میشد و هر یک از ما و کودکان خود را برای خواب بهیکی از آن حجرهها میفرستاد.
نوارهای متشکل از سه ردیف کاشی شش گوشه سراسر دیوارهای پرخم و پیچ فراز سکو را در داخل و خارج این حجرههای کم عمق میپیمود. از این سو بهآنسو. نمیدانم کاشیِ سفید بود با نقش آبی، یا آبی بود با نقش سفید. اما نقش واحدی که در تمامی این کاشیها مکرر شده بود تصویری مردی بود که من آن را «امیرارسلان» میپنداشتم، شاهزادهئی با خود و زره و زانوبند و کمان و کمر، که زانو بر زمین زده بود و با چشمهای غمزدهاش میخواست چیزی بگوید. من در بحر او میرفتم و چندان در او تجسس میکردم که خوابم میبرد….
خاطرهٔ آن حوضخانه را یکسره از یاد برده بودم تا سال ۵۶ که در اوج اختناق تصمیم بهجلای وطن گرفتم. امیدی بهبازگشت نداشتم و از همان لحظهٔ اتخاذ تصمیم، همهٔ فشار غربت بر شانههایم افتاد… چند شب پیش از حرکت، ناگهان خاطرهٔ آن حوضخانه پس از چهل و چهار سال در ذهنم نقش بست. فضای فیروزهئی آن بر سراسر زمان و مکان گسترش یافت و یک لحظه چنین بهنظرم آمد که آنچه بهدنبال خود باقی میگذارم، آبی است. وطنی که ترک میگویم «آبی» است. و ترانهی آبی از این تصور زاده شد.»
***
باری، بهشعر بازگردیم.
چرا «قیلولهٔ ناگزیر در طاق طاقی حوضخانه» موجب میشود که سالها بعد آبی مفهومی از وطن بهخود بگیرد؟ شاید این نکته تا پایان این گفتار روشن شود.
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۶
واژهٔ آبی، از نظر دستوری، هم اسم است و هم صفت، و در اینجا اسم است نه صفت. یعنی صفت چیزی نیست، بلکه خود آن «اسم» است که در اصطلاح دستوری بهآن اسم معنی میگویند. اسم معنی، مانند صفت، وجود مستقل ندارد، یعنی وجود آن بسته بهچیز دیگری است، و بهاصطلاح اهل فلسفه در شمار عَرَض است نه جوهر. بهزبان دیگر، واقعیت عینی ندارد. اما آبی این شعر یک واقعیت ملموس است، یعنی حضور واقعی دارد. و بدینگونه، از نظر دستوری، دیگر اسم ذات شمرده میشود، یعنی مانند کلمات حوضخانه، اطلسی، کاشی، و امیرزاده، واقعیت ملموس و مادی پیدا میکند، این نکته را در خلال این نوشته تجربه خواهید کرد.
در هر سه بند شعر میخوانیم که آبی «مفهومی» از وطن بهخود میگیرد. توجه میدهم که گفته نشده است آبی القاکنندهٔ مفهوم وطن است، که در آن صورت «وطن» چیزی میشد که آبی بیانکننده یا نشانه یا نماد آن میبود. اما در اینجا خودِ آبی مقدم است، و این حضور آبی است که مفهوم «وطن» را معنا میبخشد. بهزبان دیگر، از آبی است که «وطن» تصورپذیر میشود، نه بهعکس. یک نکتهٔ دیگر هم هست، و آن این است که هر کس از وطن مفهومی خاص خود دارد. ناگفته نماند که «وطن»، بهطور کلی، یک مفهوم جغرافیائی در یک کاربرد کلی است، نه یک واقعیت ملموس. این نکته قدری نیاز بهتوضیح دارد. مثلاً، وقتی ژاپنی میگوید «وطن» منظورش چیست؟ در درجهٔ اول، یعنی یک محدودهٔ جغرافیائی با مشخصات اقلیمی و زبانی خاص، کم یا بیش، همانند. اما این مفهوم «وطن» میتواند برای هندی و چینی هم با معنا باشد، یعنی اینها هم «وطن»شان را همینطور تعریف میکنند. البته میتوانید «حد» و «فصل» این تعریف را هم مشخص کنید، بگوئید با فلان زبان و تاریخ، یا بَهمان فرهنگ، و چه و چه، یعنی از نظر جامعهشناسی، نژادشناسی و مانند اینها بهآن معنا بدهید. با همهٔ این حرفها هنوز از حد «مفهومی از وطن» خارج نشدهاید. این «مفهوم» وطن است، نه واقعیت ملموس آن. در شعر میخواهید «وطن» را حس کنید، «وطن»تان باید واقعی و مادّی باشد، «وطن»تان باید چیزی باشد که دوستش بدارید. مفاهیم را نمیتوان دوست داشت. یکی میتواند بگوید مفهوم من از وطن «مردم» است. درست هم هست، اما باز بهکار شعر نمیخورد. «مردم» که دراینجا القاکنندهٔ مفهومی از وطن است، یک مفهوم کلی است، نوعی مفهوم مجرد است، نه یک واقعیت ملموس و مفهوم «مردم» آن قدر گل و گشاد است، که باز خود نیاز بهتعریف دارد، یعنی باید «حد» و «فصل» آن، تعابیر و تصورات گوناگون دربارهٔ آن، تصورات تاریخی و فلسفی و سیاسی آن، و خلاصه خیلی چیزهای دیگر آن، مشخص شود. اما احتمالاً با همه اینها شما در آخر کار هم «مردم» و در نتیجه «وطن» را «حس نمیکنید»، فقط آنرا «میفهمید». در شعر باید واژهها «اشیا» شوند و شما آنها را حس کنید، لمس کنید. نه این که فقط آنها را بفهمید. در پایان این گفتار خواهید دانست که چرا آبی چنین موقعیتی در این شعر پیدا کرده است. همچنان که هیچ کس تاکنون چنین «مفهومی از وطن» نداشته، گرچه همواره، شاید بهطور ندانسته، آنرا احساس میکرده است.
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۷
اما، «قیلولهٔ ناگزیر» و طاقطاقی حوضخانه چهگونه میتواند بهآبی مفهومی از وطن بدهد؟ تا اینجای شعر چیزی دراین باره نمیدانیم. در جان شاعر چه گذشته است؟ چیزی نمیدانیم. جان انسان آمیزهٔ پیچیدهئی از تجربههای بیشمار فعال است که بهطور خلاقی بههم در هم سرشتهاند و باز کردن این رشتههای بههم درهم سرشته کاری است ناممکن. شاعر خود گفته است «فضای فیروزهئی آن [حوضخانه] بر سراسر زمان و مکان گسترش یافت…» چرا و چهگونه فضای فیروزهئی حوضخانه بر سراسر زمان و مکان گسترش یافته است؟ شاید با روشن شدن معنای آبی، این نکته نیز روشن شود.
منتشرشده در نقد شعر
دیدگاهتان را بنویسید:
یک شعر از: غلامحسین نصیریپور
غلامحسین نصیریپور
کمی نم به تاريخ بزنيد
گرد و خاکش چشم همه را میسوزد
هنور هم تمام جنگلهای جهان
برگچهام را در پی يابش خود
میگردند
کجايیام را از چگونگی چه خبری
پرس و جو میکنم
سرشارم از مرگی که رگم را
به ريشههای غليظ خوابت
وصله میزند
فقط وصلههايمان همرنگ شدهاند
مارنگ و بوی لحظهای هستيم که از دستان هم میروييم
در سرزمين چشم
شب از خوابم نمیپرد
محوم کن در بخار پوستت
به خوابم بکش
جايی که بيداریام را از ياد ببرد
اين مرگ هميشه تنها زيسته است
منتشرشده در یک شعر از یک شاعر
دیدگاهتان را بنویسید:
سرفصلهاى موسيقى ايرانى «نامهی سى و ششم»
فراموش مى كنند كه فكر را نمى توان به اسارت درآورد.
قلم را مى توان شكست اما با قلم شكسته هم مى توان نوشت و خوب و تند هم نوشت، كه قلم شكسته تيزتر است. از اين روست كه تكفير و سانسور هم مثل زمستان ميگذرد و سياهى به ذغال مى ماند.
هراس بى هراس !! كه تاريك انديشى و نا شكيبايي راه به جايى نميبرد.
ناصر پاكدامن
عارف قزوینی
همکارمان هلن شوکتی در هر شماره به موسیقی و هنرمندان ایرانی که به نوعی در اعتلاء و ارائه این هنر روحپرور پرداختهاند میپردازد که از نظرتان میگذرد.
فصل سی و یکم
هلن شوکتی
عارف قزوينى روضهخوانى تا تصنيفخوانى در تهران
ميرزا ابوالقاسمخان زادهى قزوين به سال ١٢٥٩ شمسى مشهور به عارف قزوينى.
پدرش ملاهادى قزوينى ملقب به وكيل بود. او مشوق ابوالقاسم براى يادگيرى صرف و نحو و عربى و يادگيرى قرآن براى جانشينى خودش در روضهخوانىها بود.
عارف زندگى خود را چنين مىگويد: مىتوانم بگويم، نطفه من با بدبختى بسته شد ، چرا كه پدرم با داشتن دو پسر بزرگتر از من، چون مرا روضهخوان تصور مىكرد، (روزى از جمعيتى دعوت كرد و پس از صرف چاى و شيرينى و اجراى مراسم عمامهگذارى) بىاعتنا به اخم و تخم من عمامه بر سرم كردند و بدين ترتيب مرا وصى خود براى محافل و مجالس روضهخوانى كرد.
ملاهادى پس از مراسم عمامه گذارى! ابوالقاسم نوجوان را نزد ميرزا حسين واعظ / جهت گرفتن رخصت روضهخوانى در پاى منبر ايشان برد.
به اين ترتيب عارف قزوينى در همان دوران نوجوانى پامنبرى تكاياى قزوين شده بود.
عارف از دوران كودكى به شعر و ادبيات علاقه زيادى داشت و در نتيجه، در همين سالها غير از خواندن
روضه، در محضر استادانى چون حاج ميرزاصادق خرازى و سيدجعفر لنگرودى و ملاعبدالكريم قزوينى
به تحصيل موسيقى پرداخته و بدين منوال راه آموزش موسيقى را تا مرگ پدر ادامه داد.
بعد از كم شدن سايه سنگين پدر، ابوالقاسم نوجوان نه تنها ترك روضه و مسجد كرد كه هيچ،، حتا عاشق دخترى ارمنىتبار بنام خانم بالا شد.
اين عشق آتشين دو طرفه بود كه در نتيجه به عقد و ازدواج پنهانى كشيده شد.
داستان اين عشق و ازدواج پنهانى به گوش خانواده دختر رسيد و فشار زيادى بر آنها وارد كردند .
عارف پس ازاين ماجرا مدتى به رشت رفت و پس از بازگشت با آنکه عشق فراوانى به خانم بالا داشت مجبور به طلاق و ترك او گردید. (اولين تصنيف را عارف در هجده سالگى براى خانم بالا در دستگاه شور ساخت)
ديدم صنمى سرو قد و روى چو ماهى افكنده به رخسار چو مه زلف سياهى
گر گويم سروش، نبود سرو خرامان اين قسم شتابان، چون كبك خرامان
اين نيست مگر آيينه لطف الهى صد بار گداييش به ازمنصب شاهى
در پى اين عشق و ناكامى، ابوالقاسم با چشمانى اشكبار و دلى شكسته ترك يار و ديار كرد و راهى تهران شد. به گفتهى عبداله دوامى : خرج سفر او را يكى از ملاكين سرشناس و هنردوست قزوين مشهور به نايب الصدر تقبل كرده و لقب عارف را هم او به ابوالقاسم داده است.
(عارف با ورودش به تهران يك دنيا سرمايه داشت/ خط خوش سخن خوش ساز خوش و آواز خوش)
عارف به سبب صداى دلنشينى كه داشت در تهران به حلقه شاهزادگان و رجال دربارى از جمله وثوق الدوله و صدر الممالك و غيره وصل شد.
منتشرشده در سرفصلهای موسیقیی ایران
دیدگاهتان را بنویسید:
شعر دههی هفتاد
آمده در,: ویکیپیدیا
شعری که از آن به عنوان شعر دههٔ هفتاد نام برده میشود، شامل چند طیف از آثار شاعرانی است که نه لزوماً از اواخر دههٔ ۶۰ یا اوایل دههٔ هفتاد نوشتند و انتشار اشعارشان را آغاز کردند، بلکه نمود پختگی کارشان در این دهه مطرح شدهاست.
دههٔ هفتاد با تلاش شاعران جوان از سویی مطرح و از سویی دچار هرج و مرج شد، شاعران دهههای ۴۰، ۵۰ و ۶۰ با گذار از مرحلهٔ انقلاب و جنگ ناگزیر به فراواقعگرایی (سوررئالیسم) با بهکارگیری خرق عادت و حس آمیزی پناه بردند، این شاعران رفته رفته آرایههای ویژهای با شعرشان رصد کردند که شعرهای «چندصدایی»، با تم گریز از مرکز و اسکیزوفرنیکال و «شعر نگاره ای» (موسوم به «شعرتوگراف»، «وسط چین»، «مربع»، احیای معما و چیستانهای منظوم قدیمی در شکل شعری نو با عنوان «لغز»، احیای گونهٔ جدید شعر «کانکریت» با عنوان «خواندیدنی»)، شعر «گفتار»، «شعرحرکت»، فراشعر و همچنین «کاریکلماتورهای اپیزودی» با عنوان «شعرهای چندصدایی»، «شعر- نثر»، «شعر اشیاء» و شعرهایی که از حس آمیزی و خرق عادت و استعاره با مضمون اصلی طنز با عنوان «فرانو» و شعر به مثابهٔ زبان با عنوان «وستایی» در پی چنین وضعیتی شکل گرفتند، این جریانهای شعری متعاقب تغییرات بنیادین در حوزهٔ مسائل سیاسی و اجتماعی و تغییر در مناسبات اطلاعرسانی جهان با ظهور ابررایانهها، نیز مهندسی ژنتیک، تسخیر کرات، پایان یافتن دنیای دوقطبی، و شکست اردوگاه کمونیسم و جایگزینی خرده تفکّرات ملل و به نوعی ورود پرچالش علوم نظری همچون فلسفه و زیباییشناسی سایر هنرها و مبتلا به آن اینترنت، راه افتادن سایتها و وبلاگ نویسی خبری و ادبی و هنری، ماهواره، بلوتوثهای تلفنهای همراه و مخلص کلام دگردیسی اساسی در وظایف رسانهای در اواخر دههٔ شصت و تکثرگرایی مطرح در اندیشههای فلسفی بدان انگیزه میدهد.
منتشرشده در مقاله, نقد شعر
دیدگاهتان را بنویسید:
یادداشتی دربارهی شعر حجم
یادداشتی دربارهی شعر حجم
هادی توزندجانی | ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر حجم؛ از بطن لغت و کشف درون تصویر کلمه میآید. چالش کشاندن ذهن است که از سطح بگذرد و به لایهی چندم لغت یا تماشا برود. به قلم حق برداشت چند بعدی از کلمه میدهد. کلمات را از تصویر سورئال میآورد و به مخیله و ضمیر آگاه فرد تصوّر رئالی میدهد .
شعر حجم ذهن مخاطب را به درون تصویر راهنمایی میکند که از بعد از تصویر حرف میزند / از بعد از رنگ و زاویه و اینکه ذره را میشکافد و به چشم اجازهی درونبینی میدهد.
جذر لغت را میگوید و غریب نویسیاست. آمدن لغت را میگوید ؛ از کجا آمدن لغت را و چگونه به شعر شدن کلمه را . سرزمین اصلی لغت را با خود میآورد. حجم یک ورا هست . ورای تصویرِ کلمه و ابعاد دیدن کلمات؛ آنجا که زیستگاه کلمه به شاعر حجم اجازهی کاوش میدهد. در حجم تصاویر سریع عوض میشوند و گاهی تصویر چشم را کات می کند و گاهی تصویر چشم را رها .
در حجم تصویر با معنا میدود / تند و سریع / شعر حجم شعر سرعت هست / عمود و یک پرتاب ذهنی و گاهی رفتن و نیامدن قلم از تصویر. و حتی شاعر را هم نمی آورد با خود.
در واقع شعر حجم اکتشاف در سرزمین کلمات است و شاعر حجم از درون لغت عریان آمده است / بیسنت و بی وارث .
آن جا را میگوید / چیزی در اتمسفر کلمه.
جاری ست و روان و گاهی قطع است و سد.
حجم به قلم اجازهی سادهنویسی از پردهی اول دیدن را نمیدهد طوری که برای دانایی متن حجم نیاز به واکاوی و کشف کُدها هست. شاعر حجم مخاطب را به ارجاع وادار میکند، به آدرس زیستگاه لغات و مطالعه و ساعی شدن و بر سعی زیستن مخاطب.
حجم شتاب است. شتاب رفتن، شتاب ذهنی به رسیدن و باز، ندیدن. که قبلا کلمه اینجا بود و قبل از رسیدن شاعر ، کوچ کرده است به جایی دیگر!
شاعر حجم بیشتر میبیند و بیشتر از بیشتر سکوت را زندگی میکند و با هیاهوی قلم سمت رفتن / او هم میرود…
منتشرشده در نقد شعر
دیدگاهتان را بنویسید:
یادی از احمد شاملو و کاوه گلستان
آمده در دفتر حرفهای پیام جان فرهی در صفحهی صورتکتاب شخصیاش
جواد آزمون
یکی دو ماه پیش از مرگ احمد شاملو ، برادرم کاوه گلستان به من خبر داد که قرار است برای تلویزیون سوئد با شاملو مصاحبه کند. سؤالات را به شاملو داده بود و حالا داشت میرفت برای مصاحبه. من هم اظهار علاقه کردم و با او رفتم. رفتیم به خانهاش در فردیس کرج. یک پایش را بریده بودند و روی صندلی چرخدار نشسته بود و پتویی روی پایش انداخته بودند و زار و نزار. از دیدنش خیلی حالم بد شد. شاملو با چشمان بسته و حال نزار به ما خوشامد گفت. کاوه برادرم جا خورد. نمیدانست حالا چگونه شاملو میخواهد به سؤالات جواب دهد. گیج شده بود. با دستیارش دوربین را گذاشتند و نورها را تنظیم کردند و به آیدا گفتند که حاضرند. به یکباره شاملو بیدار شد. موهایش را مرتب کرد و آیدا مقواهای بزرگی را که رویش جوابها را با خط درشت نوشته بود گذاشت جلوی روی او؛ بهطوریکه در کادر دوربین دیده نشود!
و او شروع کرد با آن صدای سحرکننده؛ زیبا؛ زنده و قبراق جوابها را دادن! من داشتم شاخ درمیآوردم که عجب توانایی و انرژی دارد این آدم؛ عجب آرتیستی است!
زنش آیدا روی زمین نشسته بود و مقواها را دانه دانه میگذاشت و برمیداشت و او از روی مقواها جواب میداد.
فیلمبرداری که تمام شد؛ شاملو با چشمان بسته و خسته به من رو کرد و گفت کدام شعر را برایت بخوانم. من هم گفتم همان که بلدرچین را کباب میکنید! کلی خندید و شروع کرد به خواندن.
به برادرم اشاره کردم دوربین را روشن کند. شاملو شعر میخواند و من آرام اشک میریختم. شب عجیبی بود، یادم میآید از کرج تا تهران در ماشین گریه کردم.
حالا هردویشان دیگر نیستند؛ نه کاوه و نه شاملو…
لیلی گلستان / تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران
منبع: مهرداد بختیاری
منتشرشده در مصاحبه, یاد بعضی نفرات
دیدگاهتان را بنویسید:
عکس روز
مادران ملل مختلف به فرزندانشان و اینکه چگونه از کودکان خود حتی درعین انجام کارهای سخت روزانه پرستاری میکنند. در هرشماره یکی از این عکسها را که از صورتکتاب عزیزم «بیژن اسدیپور» وام گرفتهایم برایتان میآوریم.
شماره ۲۸
منتشرشده در عکس روز
دیدگاهتان را بنویسید: