می‌گویند ۸۶

منتشرشده در می‌گویند | دیدگاه‌تان را بنویسید:

واژگان خانگی

شاعران این شماره:قباد حیدری، منصور خورشیدی، حبیب شوکتی، جهانگیر صداقت‌فر و آرزو نوری

 

 



یک شعر از: قباد حیدر

 

از جنگ برگشتیم

فقط توانستیم

قاب‌های‌مان را

نجات دهیم

مابقی کشته شدند.

 

 


یک شعر از: منصور خورشیدی

 

انگشت روی صورت ماه
که می‌گذاری
هزار سیب کال
سقوط می‌کند
روی تفکر شیطان
وقتی چشم
از مصیبت وسوسه‌ها
عفت آفتاب را
سیاه می‌بیند

 
ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در اشعار این شماره | دیدگاه‌تان را بنویسید:

صورت‌نامه ۹۴ به یاد منصور اوجی

منتشرشده در صورت‌نامه | دیدگاه‌تان را بنویسید:

ویژه‌ی عِمران صلاحی ۴

بقیه از شماره‌ی قبل 

در شماره‌ی اسفند ماه ۱۳۹۸ مجله‌ی ۴۰چراغ بخشی ویژه‌ به عمران صلاحی اختصاص داده شده است تحت عنوان «من بچه جوادیم». دراین ویژه‌نامه مصاحبه‌ای با بیژن اسدی‌پورتوسط خانم سهیلا میرعابدینی انجام شده  و چند اثر از عمران صلاحی و دیگر نویسندگان در باره‌ی عمران آمده که ما در رسانه آن‌ها را در چند شماره برای‌تان می‌آوریم.

 

پایان

منتشرشده در ویژه‌نامه‌ | دیدگاه‌تان را بنویسید:

جند گفتار و چند جُستار

آخرین کتاب فضل‌اله روحانی تحت عنوان «چند گفتار و چند جُستار» اخیرا انتشار یافت از این کتاب مطلب «عشق چیست» را انتخاب کرده‌ایم که در پی می‌آید:


هوشنگ اعظمی‌لرستانی


ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در چند گفتار و چند جُستار | دیدگاه‌تان را بنویسید:

سرفصل‌های موسیقی‌ی ایران «نامه‌ی اول»

 


مرضیه بهارى‌ترين صداى همه‌ی فصول

از این شماره در سلسله نوشتاری به‌نام «سرفصل موسیقی‌ی ایران» از هلن شوکتی در هر شماره به معرفی یکی از بزرگان موسیقی‌ی ایران خواهیم پرداخت که امیدواریم مورد قبول واقع شود.

در فصل اول موسيقى این گفتار و در آستانه سال نو و بهار از جشن زادروز بهارى‌ترين صداى همه‌ی فصول تاريخ موسيقى ايران «بانو مرضيه».ارزانى صاحبدلان و عاشقان موسيقى:

فصل اول:


هلن شوکتی

خديجه مرتضايى مشهور به اشرف‌السادات ملقب به “مرضيه” زاده اول فروردين ١٣٠٣ خيابان عين‌الدوله ،دبستان را در مدرسه هما و دبيرستان را در مدرسه عصمتيه گذراند.
پدرش سيد حسن مرتضايى معروف به شيخ حسن، مردى بود مؤمن و متدين ولى نه چندان متعصب، بلكه اهل ذوق كه نه مخالفتى با تحصيل خديجه داشت و نه مشكلى با همآوازى او با مادرش ربابه خانم. پدر در كودكى خديجه تجديد فراش نمود لطف ازدواج فوق این‌كه زن پدر تازه هم اهل ساز و آواز بود، پيانو مى‌نواخت و صداى گرمى داشت.

مرضيه مى‌گويد: من زن پدرى داشتم كه پيانو به سبك مرتضى محجوبى‌ می‌زد. او تاثير عميقى روى كارهاى من داشت و در باز خوانى اشعار مشروطه بخصوص اشعار شيدا مرا تشويق می‌كرد و آشنايى من توسط زن پدرم با استاد حشمت راد دريچه تازه‌اى را بروى من باز كرد و من با هر تصنيف جان تازه‌اى می‌گرفتم.
“”عاشق شيدا من واله و رسوا من – نو گل رعنا تو آفت دل‌ها تو””

مرضيه از چند خوان موسيقى عبور كرد تا بالاخره خود را به خوان هفتم يعنى راديو تهران در سال ١٣٢٧ رساند.
تا سه سال اول را در ساختمان بى‌سيم پهلوى بعنوان كارآموز با ماهى ٨٥ تومان گذراند و در سال جديد منتقل شد به ساختمان جديد ارك با ماهانه ١٨٥ تومان حقوق.
در استوديوى جديد مرضيه دريافت كه هنگام كار با بزرگان موسيقى فرارسيده و اينك دنباله‌ی كار!!!!!
ورود مرضيه به راديو مقارن شد با شكرآب شدن ميانه مهدى خالدى با بانو دلكش. كار اين دو بدليل يا دلايلى ناگفته كشيده شد به قهر و غضب تا آن‌كه خالدى رهبرى اركستر را به ادامه همكارى با دلكش ترجيح داد و رفت و اركستر بي رهبر ماند تا اين مقام سپرده شد به جواد و بزرگ لشكرى، در اين دوره رهى معينى كرمانشاهى در مقام شاعر همراه اركستر بود با كار مشترك “به كام طوفان، ترانه‌هاى دل‌انگيز ديگر مانند تنهايى، يادتو، و البته لاله صحرايى

جواد لشكرى در اركستر راديو ماند و بزرگ لشكرى وصل شد به اركستر رحيم‌خان منصورى كه از قضا در اين زمان سرش گرم بود به اجراء و ضبط تصانيف شيدا با تنظيم‌هاى جديد با آواز بانو مرضيه.
جمعى كه به اين منظور گرد آمده بودند علاوه بر خود آقاى منصورى كه نت‌نويسى‌ی آهنگ‌هاى شيدا را برعهده داشت عبارت بودند از آقايان جواد معروفى كه نت‌ها را براى اركستر بزرگ تنظيم می‌كرد و روح‌الله خالقى كه با اركسترش آن‌ها را مى‌نواخت و البته مرضيه كه با صداى نازدار و غمزه‌هاى آوازش روحى تازه به تصنيف‌هاى دوره مشروطيت مى‌دميد. در حول وحوش سال‌هاى اوايل دهه ٣٠، «اگر مستم من از عشق تو مستم»، «بيا بنشين كه بردى دل زدستم

خيز بزرگ و به عبارتى ديگر بلند پروازى مرضيه در راديو و ورود به قلمرو گل‌هاى راديو آن هم در مقام نخستين زن برنامه گل‌هاى جاويدان.
دكتر محمود خوشنام گفته است: برنامه گل‌ها از همان آغاز مردانه بود و هيچ ظرافت و لطافتى زنانه در آن نبود و اين عيب بزرگش بود. با همه‌ی صداهاى زيبا مثل غلامحسين بنان و حسين قوامى و عبدالعلى وزيرى و ديگران كه در آغاز با «گل‌ها» كار كرده‌اند، جاى صداى ظريف يك زن خالى بود، كه با صداى مرضيه پر شد و هيجان غريبى به «گل‌ها» بخشيد.

قضيه نيش و كنايه‌هاى مرضيه و بنان سر دراز داره و سابقه آشنایی بیش‌تر بر می‌گردد به كنسرت‌هاى انجمن موسيقى و به رهبرى روح‌الله خالقى و اجراى اولين تصنيف دو صدايى «بوى جوى موليان»، كه از اين پس هر چه اين خواند آن يكى هم خواند واين رسم مرضيه رايج بود تا دوران تازه‌تر از جمله ترانه «اى اميد دل كجايى» كه اول بنان خواند و مرضيه هم بدنبالش. آهنگ اين ترانه را پرويز ياحقى ساخته در ١٧ ،١٨ سالگى.
مرضيه در خاطراتش به اين موضوع اشاره كرده كه يك روز آقاى بديع‌زاده كه در آن هنگام عضو «شوراى موسيقى راديو ايران» بود از پشت شيشه استوديو جوان لاغر اندام و باريك و بلندى را نشانم داد كه تازه پشت لبش سبز شده بود و گفت: اين جوان را مى‌بينى ، بعد از اين با او كار كن و هنگامى كه تعجب را در صورتم ديد گفت به جوانيش نگاه نكن نابغه است. من با ناباورى كارم را با اين جوان شروع كردم و حاصل، همان ترانه‌هايى است كه با شعر بيژن ترقى خلق شدند. صرف نظر از ترانه «اى اميد دل كجايى» اولين كار مستقل مرضيه با پرويز ياحقى، در واقع اولين كار پرويز ياحقى با بيژن ترقى هم هست. اين دو از جوانى رفيق گرمابه و گلستان يكديگر بودند.
و نيز گفتنى است كه شعر و آهنگ‌هاى پرويز ياحقى و بيژن ترقى به جزء «می زده» بيژن ترقى در چند مورد ديگر هم با حك و اصلاح شوراى شعر مواجه شد از جمله «ترانه طاووس» سروده معينى كرمانشاهى كه البته اسمش را نمی‌شود سانسور گذاشت كه در واقع يك دستكارى بی‌جا.
معينى كرمانشاهى در خاطراتش (راز خلقت) در شرح اين ماجرا نوشت: پس از پخش طاووس از راديو دكتر لطفعلى صورتگر پرسيد از ترانه‌اى به اين لطافت چرا پايانى اين همه سخيف. و آقاى معينى پاسخ داد اين جمله از خود من نيست و مربوط است به استادان دانشگاه خود شما كه چنين تعبيرى را ساختند.
«جلوه آن مرغ شيدا» گفته «جان پرور من -پاى آن طاووس زيبا (هستى رنج آور من) تبديل شد به «اين دل بى دلبر من»

ادامه دارد.

منتشرشده در سرفصل‌های موسیقی‌ی ایران, معرفی‌ی یک هنرمند | دیدگاه‌تان را بنویسید:

نامه‌ای ار پرزیدنت حسین شرنگ

May be an image of 1 person and smiling
حسین شرنگ عکس از بابک سالاری

یک نامهِ دیرینه سال

ای ژیلا جون!،

ما با هم این‎جا بزرگ شدیم و دانستیم که هیچ معجزه‌ای به ویژه از نوعِ آته‌ایستی‌اش ممکن نیست و هیچ روزِ رستاخیز‌ی برای رستگاری هم!

همه چیز به فهمِ گام به گام نارسائی و ناسازی و بی‌‌اندامی ما و آمادگی برای پذیرش و گوارشِ تغییر و دگردیسی، و به دست آوردنِ اندام‌هایی‌ نو برای هستی‌‌ای نو در ذهن و سخن و رفتار بستگی دارد!

الان این مصرعِ غریب به یادم آمد:

هر چه هست از قامت ناساز بی‌ اندام ماست

گاهی دقت در همین محفوظاتِ دمِ دست، همین بدیهیاتِ خوش‌آهنگ به فکر تلنگر‌های ترک‌انگیزی می‌‌زند:

“قامتِ ناسازِ بی‌ اندام” دیگر چیست؟

ناساز به معنای “سایز”ِ نادرخور و بد اندازه، بی‌اندام هم یعنی‌ بی‌ عضو، بی‌ دست و سر و پا!

به جنزدگان، میزبان هم می‌‌گفته‌اند!

میزبانِ مهمانی به نامِ جنّ یا دیو یا بیگانه یا باد!

فکر می‌‌کنم منظور از این قامت ناسازِ بی‌‌اندام، نوعی شبحِ چیره بر وجود است که می‌‌تواند به صورت خشم و تعصّب و اظهر من‌الشمس‌بینی‌ و خلاصه در وهم‌باوری و مطلق‌انگاری و خود‌صاحبِ حقیقت‌پنداری آشکار شود!

اگر دقیق به ویدئو‌های این “بسیجی‌ دهن‌گشادِ معروف” نگاه کنی‌، گل به رویت، او دقیقا کپیِ یک جنّ است!

یک جنِّ اجیر ِآنقدر بیچاره که فکر می‌‌کند موسا و دارای ید بیضاست( خودِ موسی‌ چنین کسی‌ نبود؟ یک بسیجی‌ِ الکن که برادرِ روان‌گویش هارون جور دهانِ او را می‌‌کشید؟) اما اگر دست در گریبانِ وهم‌اش کنی‌ جز مشتی چرکِ با عرق آمیخته چیزی نخواهی یافت!

دین‌ها و ایدئولوژی‌ها مدرسه‌هایی‌ برای ساختنِ چنین وهمتن‌ها و جنّ‌ها و تسخیر‌شدگان است!

بیهوده نبود که آن کتابِ معروفِ داستایفسکی که نارودنیک‌ها(=خلقی‌ها)نیهیلیست‌ها و سوسیال‌دمکرات‌ها یا بلشویک‌های آینده را مشتی تسخیر‌شده می‌‌نامید در فارسی به جنّ زدگان یا تسخیر‌شدگان و در یکی‌ از ترجمه‌های انگلیسی به نامِ شیطان برگردانده‌اند!

گویا اصلِ روسی عنوانِ آن کتاب، فشردهِ همهِ این مفاهیم است!

بعد‌ها برای خودم روشن شد که درست از زمان انقلاب تا دو دهه و اندی پس از آن یکی‌ از همین تسخیر‌شدگان بوده‌ام!

الان از تصورِ آن موجودِ شبح‌ریخت، آن روح عالمِ بی‌ روح، آن ابن روحِ عالمِ بی‌ روح‌تر وآن جنِّ زمانی‌-جهانگیر که دستِ کم در کشورِ ما تنها ربطِ ناخوداگاه‌اصلی‌‌اش به جنونِ توراتیِ مارکس(یعنی‌ رستگاریِ علمی‌!(طفلکی مرقسِ فیلسوف و دانشمند که آنهمه کوشید تا رستگاری‌ای نادینی را اختراع کند تا ناخواسته پیامبرِ ملحدینِ مؤمن‌منش شود!)یا دقیق‌تر به نبوغِ خنگ و خرفت‌کنندهِ لنین و خورد‌کنندگی کورکورانه اطاعت‌پذیر و دشمن‌خوارِ اکتیویسمِ استالین بود، که برما دو سه نوبت و با دو سه ماسکِ فریبنده چیره شده بود حیران می‌‌شوم!

در آن دوره‌ها ذوق و شوق و خلاقیت همانقدر ممکن بود که کشتی‌-گرفتن با شیری تازه‌گرفته در قفس!

آن‌جا‌ وقت‌ها آدمی‌ ناساز و بی‌اندام می‌‌شد و به ریختِ “ایده‌ای مادی” یا یونیفورمال در می‌‌آمد و از یاد می‌‌برد که کیست یا کی‌ می‌‌خواهد باشد!

آن کس‌ها هم که امروزه طوطیِ “تن‌ِ بی‌اندام”ِ یک فیلسوفِ فرانسوی شده‌اند نیز بر “بالا”ی خود تشریفِ کسی‌ دیگر، یک موجودِ آلامدِ جهانگیر را پوشیده‌اند!

…ورنه تشریفِ تو بر بالای کس کوتاه نیست!

تو این‌جا کیست؟

این دهندهِ بزرگی‌ کی‌ تواند بود؟

چه خدا‌ی با مرامِ حافظِ رند باشد چه الله و پدر آسمانی و یهوه یا فلان فیلسوف و لیدر بزرگِ فلان حزب، بزرگی‌ و جاهی که دیگری می‌‌دهد عاریتی ‌ست!

از خاتمنه‌ای گرفته تا دالایی‌لاما تا رجوی و مریمِ تابان‌اش(آخ مخم!) تا حتا اولاند و اوباما چیزی از این تشریفِ عاریه بر تن‌ دارند!

دومی‌-ها را که خدا‌داده نیستند و مردم‌داده‌اند و مشروط را می‌‌توان نسبتا به آسودگی کنار زد اما رهائی از چنگِ ِایدئو‌دیو‌ها و مؤمن‌جنّ-ها سخت‌تر از زندانیِ خودی‌نبودن در اوین است و چهره‌ای آشنا برای آینهِ بزرگِ چین!

اگر بر این جنزدگی چشم باز کنیم یعنی‌ این مرحله از مسخِ ذهنی‌-زبانی را بپذیریم رهائی از آن ممکن است وگرنه تا پایانِ عمر هیمالیا و اطلس و آرام، خود را آفتاب و دیگران را خفاش خواهیم دید!

طفلکی آفتاب!

بیچاره خفاش!

“داینا‌سرورانِ” ما هم به ویژه گرفتارِ همین سلسله‌هذیان‌اند!

چمِ اهورامزدا چه بود؟سرورِ دانا! خدای حکیم!

الله هم که علیمِ نامادرزاد است!

حتا یا به ویژه دانائیِ آن قلمرو هم سلسله مراتب و سرور و آقا‌بالا‌سر دارد!

“عاریتِ کس نپذیرفته‌ام

هر چه دل‌ام گفت بگو گفته‌ام”

امروز اگر کسی‌ به من سلام کند هجده کیلومتر اندر “حکمت”ِ سلام می‌‌نویسم!

راستی‌، عرب‌های نو مسلمان که مردرندانه یا مؤمنانه حرامی و زورگیر را لباسِ ناساز و بی‌اندامِ غازی، یا به قولِ بی‌‌بی‌سی و سی‌ ان‌ان، “موجاهید” پوشانیدند وقتی‌ همدیگر را می‌‌دیده‌اند به هم می‌‌گفته‌اند سلام: من با تو(فعلا) جنگی ندارم!) بس‌که بوی خون و جنون می‌‌داده‌اند! ‌

ای جنِّ راسیسم برو کنار و بگذار این عجم با حقیقتِ آشکار جماع کند!

نوشتن از انسانِ خود همانقدر ترسناک و هیجان‌انگیز است که دیدنِ ” گاد‌ژیلا” در آینه!

(به نظرم این لغزش تایپی بهنویس از اصل “گادزیلا” گوشنواز‌تر آمد!)

چهرهِ آینه‌ات را می‌‌بوسم!

 

منتشرشده در مقاله | دیدگاه‌تان را بنویسید:

عکس‌های نادر

شماره‌ی ۴

منتشرشده در عکس‌های نادر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

مهمانی سوسن تسلیمی

 

منتشرشده در مصاحبه | دیدگاه‌تان را بنویسید:

تقلیل متن، آفت نقد ادبی

دکتر پروین سلاجقه، نامی آشنا در نقد ادبی در یک دهه اخیر است.

چندی پیش «بنیاد نویسندگان و هنرمندان» و «خانه نقد» این بنیاد، برای نخستین بار «جایزه منتقدان ادبی- هنری» را افتتاح کرد و دکتر پروین سلاجقه به عنوان منتقد سال در حوزه نقد شعر، برگزیده شد.

از وی آثار متنوعی منتشر شده است، متنوع به این معنا که در حوزه‌های مختلف نقد ادبی مانند نقد داستان، نقد ادبیات کودک و نوجوان، نقد شعر کلاسیک و نقد شعر معاصر، ذوق‌آزمایی کرده است.

آثاری چون «صدای خط خوردن مشق: نقد‌ آثار هوشنگ مرادی کرمانی»، «فرهنگ تحلیلی نمادها در سبک هندی با عنایت به بیدل دهلوی و صائب تبریزی: پایان‌نامه 1500صفحه‌ای دکترا»، «امیرزاده کاشی‌ها: نقد و بررسی کامل کارنامه شعری احمد شاملو» و…
مصاحبه‌ای که امروز از نظرتان می‌گذرد، گفت‌وگویی مفصل درباره آسیب‌شناسی نقد ادبی، به خصوص نقد شعر در ایران است.

 

  •  شما در حوزه‌های مختلفی از نقد وارد شده‌اید: نقد شعر معاصر، نقد ادبیات کلاسیک، نقد رمان، ادبیات کودک و نوجوان، مبانی نظری نقد و …، آیا این تنوع، به تخصصی بودن کار یک منتقد لطمه نمی‌زند؟

فعلاً اعتقاد چندانی به این قضیه ندارم، شاید بعدها، حوزه‌ کارم را تخصصی‌تر و محدودتر کنم. ولی به طور کلی، چون در مقوله نقد هم مهم‌ترین مؤلفه‌ برای من، تبعیت از علاقه است، پس ذوقم را آزاد می‌گذارم تا از میان آثار ادبی برای خود گزینش داشته باشد، در نتیجه هر بخشی را که انتخاب می‌کند، موضوع بررسی کار من قرار می‌گیرد.

 اما از آن مهم‌تر، آنچه برای منتقد در درجه اول لازم است بهره‌گیری از متدولوژی نقد است و آشنایی با ابزارهای علمی آن؛ و به نظر من وقتی منتقد، گفتمان کلی نقد را بیاموزد و از طرفی به پیکره واحد ادبیات نیز علاقه‌ای جدی داشته باشد، می‌تواند با هر متنی برخورد فعال داشته باشد.

 

با منطق زیباشناسانه همان دوره‌ای که خود بر آن متمرکز شده‌اند برخورد می‌کنند، مثالش برای نوع اول نفی کامل ارزش ادبی سبک هندی توسط ادبای نسل اول آکادمیک که امتداد مرحوم «ملک‌الشعرا» بوده‌اند و مثال دومش کتاب «شاعر آینه‌ها» اثر استاد ارجمند آقای دکتر شفیعی کدکنی است که با ذوق خراسانی، از غزل بیدل گزینش کرده است و در حالی که جهان بیدل که او را بیدل کرده است، اتفاقاً‌ در غزل‌های پیچیده‌ او که تراکم زبانی و قرابت ترکیب دارند، یافت می‌شود.

 به نظر من بر بخش عظیمی از آنچه که در دانشگاه‌های ما در زمینه نقد انجام می‌شود، حتی اسم یک بررسی علمی را هم نمی‌توان گذاشت چه رسد به نقد ادبی چرا که برخورد با متون بیشتر در حوزه شرح لغت و معنای قاموسی است و تقلیل متن به گزاره‌های مبتنی بر صراحت معنایی و به تعبیر بهتر «ادبیت زدایی» از متون ادبی.

بدون تردید می‌توان گفت هیچ کدام از منتقدین ما تاکنون دانش نقد را از دانشگاه نیاموخته‌اند بلکه علاقه شخصی آنها و مطالعات جانبی، آنها را به این سمت کشانده است. وقتی در همین جهان معاصر که به قول میخائیل باختین، با رمان و در رمان است که آینده ادبیات رقم می‌خورد.

اکثریت قریب به اتفاق استادان ادبیات ما یا رمان نمی‌خوانند و یا آن را به عنوان یک ژانر قوی جهانی قبول ندارند. از طرفی دیگر، شعر معاصر جهان و ایران را به رسمیت نمی‌شناسند و از همه بدتر اینکه چیزی از نظریه ادبی و تحولات چشمگیر دانش ادبی و دستاوردهای علمی جدید در حوزه‌های علوم انسانی، به گوششان نخورده است و تازه ضرورت یادگیری آن را هم احساس نمی‌کنند و یا بهتر است گفته شود که بعضی از آنها بر کسانی که به این دانش‌ها اهمیت می‌دهند خرده‌گیری هم می‌‌کنند، چگونه می‌توان انتظار فاجعه‌ای را که در نقد ادبی کشور در زمان فعلی با آن روبه‌رو هستیم، نداشت و اما  عدم انعطاف بسیاری از استادان دانشگاه در حوزه ادبیات یا خوگرفتن آنها به یک دوره خاص که برای مدتی روی آن کار کرده‌اند، باید بگویم، قضیه درست از همین قرار است.

 گاهی به نظر می‌رسد که در این مورد استادان صاحب‌نام ما هم با نوعی جریان «حرکت و توقف» یعنی حرکت در یک دوره و توقف در همان دوره یا نوعی ایستایی روبه‌رو می‌شوند و یا  به آنچه آموخته‌اند خو می‌گیرند و پذیرش ژانر‌های دیگر ادبی برایشان دشوار می‌شود و در این صورت یا آن ژانر یا دوره را انکار می‌کنند و یا ذوق و سلیقه‌ای را که مختص یک دوره از مطالعات آنان است برای بررسی دوره‌های دیگر نیز به کار می‌گیرند.

ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در مصاحبه, نقد شعر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

دستخط نیما یوشیج «وصیت‌نامه»

منتشرشده در خط یک نشان | دیدگاه‌تان را بنویسید:

باران یعنی ، تو برمی‌گردی


عمران صلاحی

الهه خوشنام / بی بی سی

به یاد عمران صلاحی به مناسبت زادروزش 🌹

عمران صلاحی شاعر ، نویسنده، مترجم و طنزپرداز، دهم اسفند ماه سال ۱۳۲۵ چشم به جهان گشود و ده سال پیش با مرگ دور از انتظار خود یاران و هوادارانش را مبهوت و حیران باقی گذاشت.

صلاحی از زمره شاعرانی است که خیلی شعرش را جدی نمی‌گرفت. نوجوانی را اما با سرودن همان شعرهای جدی آغاز کرد. نخستین سروده او به نام باد پاییزی در اطلاعات کودکان منتشر شد:

“باد پائیزی بریزد برگ گل/ بلبلان آزرده‌اند از مرگ گل”

او در پایان این مثنوی می‌سراید:

“ای خدا راضی مشو این باد بد/ برگ گل‌های مرا پرپر کند”

باد بد اما کار خودش را می‌کند و گوشش به حرف هیچ‌کس هم بدهکار نیست. صلاحی در پانزده سالگی از داشتن پدر محروم می‌شود:

“می‌رفت قطار و مرد می‌ماند/ این بار قطار ماند و او رفت”

هر کس سرگذشتی دارد. صلاحی اما معتقد است که او چند سرگذشت دارد. اولی که به سبک جیمز تربر طنزنویس و داستانسرا نوشته شده سرگذشت خصوصی اوست:

“سرگذشت خصوصی من چندان جالب و پر ماجرا نیست. البته می‌توانم آن‌را هیجان‌انگیز کنم. مثلا از مبارزاتی حرف بزنم که نکرده‌ام و از کسانی شاهد بیاورم که در قید حیات نیستند و از عشق‌هایی بگویم که هیچ موردی ندارد. اما چه کاری است. در این مملکت همین طوری هم به آدم وصله می‌چسبانند.”

صلاحی گویا به نام کوچکش هم خیلی مفتخر بوده است. نامی که عمویش از سوره آل عمران برگرفته بود. کتابی هم دارد با عنوان “مرا به نام کوچکم صدا بزن”. احمد شاملو شاعر نامدار می‌گوید: نامش عمران بود ولی همه جا باعث خرابی بود!

عمران هم مانند بسیاری از طنزپردازان در همان دوران جوانی کارش را با روزنامه توفیق آغاز کرد. بچه جوادیه، زرشک و ابوطیاره از جمله اسامی مستعاری است که در زیر طنز نوشته‌هایش به چشم می‌خورد.

طنزهایش برای همه آشنا بود و سبک و سیاق خودش را داشت. پس از سرودن بچه جوادیه بیش از همیشه نامش بر سر زبان‌ها افتاد. محله‌ای که مدت زمانی از عمر خود را در آن سپری کرده بود و از دردها و رنج‌های بچه‌های تنگدست این مکان آگاهی داشت:

“من بچه جوادیه‌ام/ من هم محل دزدانم/ دزدان آفتابه/ من هم محل دردم/ این روزها دیگر چون بشکه‌های نفتم/ با کم‌ترین جرقه/ می‌بینی ناگاه تا آسمان هفتم رفتم”

حالا حکایت ماست

باد بد اما کار خودش را می‌کند و گوشش به حرف هیچ‌کس هم بدهکار نیست

صلاحی که تا پایان کار روزنامه توفیق همراه یاران خود در این نشریه قلم می‌زد، پس از انقلاب به سراغ نشریات دیگر از جمله دنیای سخن رفت. “حالا حکایت ماست” ستون ثابت او بود در همین نشریه. رساله آب سرد به قول خودش دچار عوارض جانبی می‌شود و نامش هم از صفحه حذف می‌گردد. از آن پس اما ستون را ع – شکرچیان با نام “حکایت همچنان باقی” ادامه می‌دهد. ترفندی که روزنامه نگاران خوب می‌دانند چگونه آن‌را باید به کار زد.

“ای دوست تو نیز می‌توانی/ در زمره این رجال باشی/

در مدت اندکی چو آنان/ دارای زر و ریال باشی/

مشروط بر این‌که بر دهانت/ چسبی بزنی و لال باشی/”

جواد مجابی، نویسنده و شاعر و طنزپرداز در مورد او می‌گوید: “صلاحی طنزپردازی فطری بود با قریحه‌ای که از ادبیات قدیم و خوانده‌های جدید نیرو می‌گرفت. او هیچ گاه از توده جدا نشد و زندگی و مشغله‌هایش با آن‌ها در خطی مشترک دوام آورد.”

طنزنویسان حرفه‌ای در هیچ شرایطی دست از سر طنز برنمی‌دارند. حتی در نامه‌گاری‌ها. صلاحی در نامه‌ای به فریدون تنکابنی نویسنده و طنزنویس می‌نویسد:

“روی ماهت و سبیل‌های نه چندان سیاهت را می‌بوسم. تنها دارایی من و تو همان سبیل است که زمانی می‌شد آن‌ را گرو گذاشت. اما حالا نه. هر چه شیشکی رها می‌شود می‌آید و اصابت می‌کند به این چند تار موی آویزان و نامیزان.”

او که گویا با کامپیوتر و وسایل مدرن ارتباطی سر و کاری نداشته در ادامه می‌نویسد: “باید مثل عهد بوق نامه‌ام را به پای کبوتر ببندم یا پیامم را با پیک صبا بفرستم که تازه این‌ها هم با اشکال روبرو هستند. هوای تهران آن‌قدر آلوده است که کبوترها تبدیل به کلاغ شده‌اند و دیگر نامه نمی‌برند. پیک صبا هم جرات وزیدن ندارد. چون روی هوا می‌زنندش.”

سه تفنگدار بی‌تفنگ!

در همان روزنامه توفیق با پرویز شاپور و بیژن اسدی‌پور آشنا می‌شود که به دوستی مادام‌العمر می‌انجامد. هر سه آن قدر وابسته به هم بودند که به آنان لقب سه تفنگدار طنز داده‌اند. سه تفنگداری که عباس توفیق به آنان “سه تفنگ‌ندار” می‌گوید. زیرا که هر سه از نرم‌خوترین و شریف‌ترین انسان‌های موجود بودند. برگزاری نمایشگاه‌های مشترک از هر سه طراح در داخل و خارج از کشور و چاپ نخستین کتاب صلاحی در انتشارات نمونه اسدی‌پور نشان از همان پایداری در دوستی دارد. دوستان صلاحی اما به این سه نفر ختم نمی‌شوند. آن قدر دوست و رفیق داشت که نمی‌دانست از کدام‌یک بگوید:

“از منوچهر آتشی که حقی بزرگ به گردن من دارد، از حمید مصدق که همیشه از ما با مهربانی یاد می‌کرد، از سیمین بهبهانی که مثل مادرم دوستش دارم و به او افتخار می‌کنم. واقعا نمی‌دانم از که بگویم. خوبان همه جمع‌اند، بروم کمی اسپند دود کنم.”

صلاحی که خود را خیلی کمرو و خجالتی هم می‌داند گفته است “اگر بیژن نبود هرگز کتاب من به چاپ نمی‌رسید”. طنزآوران معاصر ایران کار مشترک اسدی پور و صلاحی و یک لب و هزار خنده از جمله کارهائی است که از صلاحی تا کنون منتشر شده است.

روزنامه‌نگاری هم مشکلات خود را دارد. بیژن اسدی‌پور می‌گوید “کیومرث صابری فومنی در توفیق نقش ویراستار را بازی می‌کرد و هیچ مطلبی بدون نظر او به چاپ نمی‌رسید. فومنی هرگاه مطلبی را نمی‌پسندید می‌گفت: من را نگرفت! صلاحی می‌گوید از این به بعد یک سگ هار در زیرش می‌کشم تا تو را بگیرد!”

صلاحی در اواخر عمر می‌گفت دیگر در داستان‌ها بیشتر تراژدی داریم تا طنز، بیش‌تر مرثیه و اندوه و کم‌تر خنده و شادی. شاید هم صلاحی مرگ خنده را نتوانست تاب بیاورد.

الهه خوشنام / بی بی سی​

منتشرشده در معرفی‌ی یک هنرمند, مقاله | دیدگاه‌تان را بنویسید:

لرتا، قمر دنیای تئاتر


لُرِتا هایراپتیان تبریزی

لرتا هایراپتیان در سال ۱۲۹۰ خورشیدی، در محله زرگنده تهران به دنیا آمد. از هشت سالگی به روی صحنه رفت و تا آغاز “انقلاب اسلامی” در ایران به کار هنرپیشگی و کارگردانی پرداخت.
لرتا یکی از نخستین زنانی است که در عرصه‌ی هنرهای صحنه‌ای ایران به فعالیت پرداخت. او تحصیلات ابتدائی خود را در مدرسه ژاندارک به پایان رساند و از مدرسه‌ی روس‌ها در ایران دیپلم گرفت. در سن ۱۱ سالگی در نمایشی موزیکال جدا از مدرسه به روی صحنه رفت. او اما کار جدی‌تر خود را با گروه‌های تئاتری موجود آن زمان مانند “کمدی ایران”، “نکیسا”، “کمدی اخوان” و “جامعه باربد” آغاز کرد. در ۱۸ سالگی با عبدالحسین نوشین کارگردان و بازیگر تئاتر آشنا شد و آشنایی آن دو به ازدواج انجامید. ثمره‌ی این پیوند، علاوه بر یک پسر، نمایش‌های درخشانی است که همچنان در یاد بسیاری از هم‌نسلان آن دو باقی است. از مرگ لرتا ۱۲ سال می‌گذرد. اما اگر زنده می‌بود، امسال به جمع صد سالگان پیوسته بود.

وجود زنان در صحنه‌های هنری ایران تاریخ چندان درازی ندارد. پیش از آغاز قرن خورشیدی جاری هنوز اندرونی‌های دوره قاجار مالامال از زنانی بود که هنر خود را تنها در محافل نهانی و در میان هم‌جنسان خود و یا خواجگان حرم عرضه می‌کردند. آن‌چه در تاریخ از آن دوران باقی مانده تنها اسامی زنانی است چون “اختر خانم”، “گلریز خانم”، “فخرالملوک، و “مهر آفاق” و چند نام دیگر. اما در همان نخستین سال سده‌ی کنونی، یعنی سال ۱۳۰۰ خورشیدی، به نام زنانی بر می‌خوریم از اقلیت‌های مذهبی که توانستند در دوران مردسالاری و استیلای مردان بر صحنه‌های هنری، جایی برای خود باز کنند.

کلوب موزیکال، راهگشای زنان

با تاسیس مدرسه‌ی موسیقی و کلوب موزیکال وابسته به آن که “علینقی وزیری” بنیانگذار آن بود، زنان نیز راه گریزی برای پیوستن به گروه‌های هنری یافتند. در همین کلوب موزیکال که کسانی چون علی دشتی، سعید نفیسی، ایرج میرزا و مشفق کاظمی از اعضای پر و پا قرص آن بودند، “پری آقا بابایف” ارمنی نیز به عضویت پذیرفته شد. زنی تحصیل کرده تئاتر از فرانسه، که نخستین کار هنری خود را در اپرتی به نام “پریچهر و پریزاد” آفریده‌ی “رضا کمال” معروف به “شهرزاد” در نقش اول ایفا کرده بود.

لرتا هایراپتیان هم چون پری آقا بابایف و مادام “سیرانوش” به کلوب موزیکال وزیری پیوست. کلوب موزیکال پس از مدتی تعطیل شد و هنرمندان هر یک به گوشه‌ای رفتند. لرتا اما که هم صدایی خوش داشت و هم بازیگری برجسته بود، بلافاصله از سوی گروه‌های تئاتری دعوت به کار شد. دکتر محمد عاصمی، سردبیر مجله کاوه، در گفت‌وگویی که یک سال پیش از درگذشتش با او داشتیم، از نقش‌های آن زمانی لرتا برایمان می‌گوید:

«لرتا هنوز چهارده سال نداشت که در نمایشنامه “مولیر” به کارگردانی و ترجمه “کاراکاش” و همراه آقای دریابیگی، و دیگر بازیکنان تئاتر چون خانم “برسابه”شرکت کرده بود. در سال ۱۳۰۵ خورشیدی، به دعوت محمود ظهیر‌الدینی اولین استاد تئاتر در ایران، به گروه “کمدی اخوان” پیوست و در نمایشنامه‌ی “تاجر ونیزی” اثر شکسپیر با ظهیر‌الدینی و “حسین خیرخواه” بازی کرد. بعد به دعوت اسماعیل مهرتاش به تئاتر “جامعه باربد” رفت و در نمایشنامه‌‌های موزیکال “لیلی و مجنون”، “یوسف و زلیخا”، “خسرو و شیرین” نقش‌های اول را ایفا کرد.»

لرتا چون صدای پرتوان و جذابی داشت، شهرت فراوانی بین دوستداران تئاتر و مردم عادی پیدا کرد. یوسف و زلیخا‌ی او به مناسبت آوازی که می‌خواند جلوه‌ی بسیار فراوانی داشت. آهنگ‌هایش را در هندوستان روی صفحه‌ی گرامافون ضبط کردند و صدای او به تمام خانه‌هایی که گرامافون داشتند راه پیدا کرد.

صدای لرتا در نقش زلیخا بر روی نوارهای کاست قدیمی به یادگار باقی مانده است.

از زیر حجاب تا روی صحنه

لرتا را از برخی جهات می‌توان با قمرالملوک وزیری، خواننده مقایسه کرد. هر دو با شهامت در آن سال‌های دیر و دور، حجاب از سر برداشتند و به روی صحنه رفتند. دکتر عاصمی آن‌چه را که از شرایط آن زمان از زبان لرتا شنیده است باز گو می‌کند:

«خانم لرتا می‌گفت که شرایط کار و محیط اجتماعی آن زمان برای زن‌ها به قدری محدود بود که او ناچار چادر سرش می‌کرد و روی خود را کاملا می‌پوشانید و با درشکه‌ی کروکی پائین کشیده از خانه به تاتر می‌رفت. با این همه او کار خود را چنان ماهرانه انجام می‌داد که سازمان شیر و خورشید ایران از پاپازیان شکسپیرشناس روس دعوت کرد که به ایران بیاید و با لرتا همکاری کند. نتیجه این همکاری اجرای تئاتر “اتللو”‌ اثر شکسپیر با شرکت پاپازیان در نقش اتللو و لرتا در نقش دزدمونا بود.»

دکتر عاصمی بازی ماهرانه‌ی لرتا را در صحنه و واکنش تماشاگران را توصیف می‌کند:

«زمانی که در نمایشنامه‌ی اتللو بازی می‌کرد، وقتی که اتللو او را کشت، مردم واقعا خیال کردند که او را کشته و بسیار نگران و ناراحت بودند. وقتی تئاتر تمام شد، دست زدند و پرده باز شد و دوباره آمدند برای تشکر، مردم واقعا صمیمانه نفس راحت کشیدند که او زنده است و اتللو او را نکشته.»

هنرمند روس در بازگشت از لرتا می‌خواهد که همراه با او به شوروی برود. لرتای ۱۸ ساله اما که تازه با نوشین آشنا شده بود، تقاضای او را رد می‌کند. عبدالحسین نوشین که خود تحصیل کرده‌ی تئاتر از فرانسه بود، با ویولن زدن در پشت صحنه دل از لرتای بازیگر در روی صحنه می‌برد. نگاه‌ها در هم می‌آمیزند و جرقه‌های عشق به آتشی بدل می‌شود که تا پایان عمر نوشین و لرتا ادامه می‌یابد.

صحنه‌ای از نمایشنامهٔ مردم در سالهای ۱۳۲۰. از راست: حسین خیرخواه، مصطفی اسکوئی و لرتا
پاپازیان، همان شکسپیرشناس شوروی در کتاب خاطرات خود می‌نویسد که لرتا عشق به نوشین را به تئاتر ترجیح داد. اما از آن‌جا که نوشین خود یکی از نوآوران در صحنه‌های هنری بود، این عشق شاید سبب شکوفایی هر چته بیشتر هنر لرتا نیز شد. با آمدن نوشین، دکور صحنه، نورپردازی، و نوع بیان مطالب نیز تغییر یافت. حالا دیگر پرده تاتر با چهار ضربه‌ی سنفونی پنجم (سرنوشت) بتهوون کنار می‌رفت و لرتا وارد صحنه می‌شد.

تمام نمایشنامه‌هایی که نوشین و لرتا مشترکا کار کردند، “پرنده آبی”، “ولپن”، “توپاز”، “مستنطق” و…. با موفقیت و استقبال مردم روبرو‌ شد. ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در معرفی‌ی یک هنرمند | دیدگاه‌تان را بنویسید:

شعرخوانی‌ی حسین شرنگ

 

برای شنیدن و تماشای شعرخوانی‌ی حسین شرنگ روی عکس شاعر را فشار دهید:


حسین-شرنگ

منتشرشده در با صدای شاعر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

عکس روز مرغ مادر

منتشرشده در عکس روز | دیدگاه‌تان را بنویسید:

منتشرشده در سرفصل | دیدگاه‌تان را بنویسید: