روی موج کوتاه



۴۸
آقای سابقی را
که از مرز بازرگان
دررفته بود
بخت یار نبود
و گوش‌های‌اش را
در وان پیدا کردند!
بازرگان سابق هم که
به عرض رسید
چه زود دکان‌اش تخته شد 

…………………………... یکم سپتامبر٢٠١٠
…………………………………….. روزویل کالیفرنیا

منتشرشده در روی موج کوتاه | دیدگاه‌تان را بنویسید:

طرح‌های اردشیر رستمی


 

منتشرشده در طرح‌‌ها و نقاشی‌ها | 4 دیدگاه

تیغ

با سپاس فراوان از همیاری‌ی آقای جهانگیر هدایت با رسانه و ارسال این داستان که به عنوان یکی از داستان‌های برگزیده‌ی مسابقه‌ی داستان‌نویسی‌ی صادق هدایت در سال ۱۳۸۸ انتخاب شده بود.
نویسنده: حمید پاک‌نیا

به‌آرامی پلک می‌زد، چشمانش نیمه بسته بود و تار می‌دید. خواب‌آلودگی سنگینی   او را در بر گرفته بود و رهایش نمی‌کرد. حس می‌کرد حتی نای پلک زدن هم ندارد. موهای خرمایی خیسش که به گردن و شانه‌های لخت و ظریفش چسبیده بود ظاهرش را کمی ترسناک می‌کرد. لبهای گوشتی غنچه- اش سفید شده و نوک بینی کوچکش یخ کرده بود. آب ِ وان به قدری قرمز بود که به نظر می‌آمد یک گاو را درآن سر بریده‌اند و معلوم می‌کرد که خون بسیاری از او رفته؛ با این وجود مچ هر دو دستش هنوز اندکی خونریزی داشت. پای راستش را می‌دید که روی لبه‌ی وان گذاشته و چند قطره خون روی رانش ریخته شده. ضربان قلبش به طور محسوسی کند بود و صدای تاپ-تاپش را رسا و با تفکیک کامل می‌شنید. خواست خودش را بلند کند اما دستانش توان هیچ حرکتی نداشت، حتی دیگر در آنها احساس درد و سوزش هم نمی‌کرد و می‌دانست که این نشانه‌ی مردن است! آب درون وان زیاد نبود، تا بالای سینه اش هم نمی‌رسید.
امّا حس می‌کرد درون استخر بزرگی گیر افتاده که دیوارهایش بلند و بی‌انتهاست. سفیدی سقف حمام در نظرش به گستردگی آسمان می‌آمد و پرده‌ی پلاستیکی آبی رنگی که درست مقابل دیدش بود حس محبوس ماندن را به وی تلقین می‌کرد. هرچه بیشتر به سقف خیره می ماند بیشتر در آن غرق می‌شد و در ذهنش آن را از چهار طرف وسیع‌تر می‌کرد. گویی می‌خواست فریاد بزند و کمک بخواهد. این را از حرکت آرام و کند لبهایش می‌شد حدس زد، لبهایی خشک و رنگ پریده با باریکه‌ی خونی که روی آن جاری شده بود. تشنه‌اش بود. از فرط تشنگی خواب کویر می‌دید، رویای دویدن به سمت سراب و به زانو درآمدن روی زمین داغ بیابان، وچنگ زدن باد گرم و خشک وحشی به صورتش؛ مثل رویاهای درهم و برهم لحظات قبل از مرگ! پلک‌هایش آرام به روی هم رفت و دیگر باز نشد. حالا افکارش را با چشمهای کاملاً بسته دنبال می‌کرد. هر هفت-هشت ثانیه یک بار نفس می‌کشید، آرام و سطحی. بازدمش بوی مرگ می‌داد، بوی خاک قبرستان و گِل درون کاسه‌ی چشم جمجمه! صدای برخورد محکم دو قطعه فلز رنگ خورده به هم رشته‌ی تصوّرات آزاردهنده‌اش را برید و نظرش را جلب کرد. پلک‌هایش لرزید امّا چشمانش را باز نکرد. ملتفت شد که صدای بسته شدن پنجره‌ی پشت سرش است. خیال کرد شاید کسی از آن داخل شده و به کمکش خواهد آمد امّا فقط صدا بود … صدا! دوباره به سختی چشمان درشت بی‌رمقش را گشود. اوّلین چیزی که دید پای راستش بود، سفید و کشیده. با آن باله می‌رقصید. حالا به این فکر می‌کرد که رقص بعدی‌اش را باید برای جانوران و شیاطین زشت‌روی جهنّمی که تا ابد آزارش خواهند داد انجام دهد، با کمری خمیده، باتنی برهنه و پوشیده از خون و کثافت، و با دهانی دوخته و چشمانی از حدقه درآمده درحالی که موهایش از کثیفی سفت شده و خون و چرک خشک شده را زیر ناخن‌های شکسته‌اش حس می‌کند. خون روی پایش دیگر غلیظ شده بود، فکر کرد چند ساعتی هست که به این حال افتاده امّا هنوز یک ساعت هم نمی‌شد. زمان و مکان در نظرش معنای دیگری پیدا کرده بود، وقایع جا به جا می‌شدند، صداها را چند بار می‌شنید و اشیاء در نگاهش حرکت می‌کردند. لحظه‌ای خود را ایستاده می‌دید و لحظه‌ای مرده! ناگهان صدایی شنید … تق تق! گویی کسی به در ضربه می‌زد. ــ باران چیکار می‌کنی؟ چرا نمی‌آی بیرون …؟ صدای مادرش بود! آه که چه لحظه‌ی دلپذیری را تجربه کرد. اگر می‌توانست می‌خندید، آنقدر بلند که زجر این وضعیت را به کلّی فراموش کند. خودش را در آغوش گرم مادرش احساس کرد و بدن سرد و برهنه‌اش دوباره جان گرفت. مادر باز هم صدایش زد امّا جوابی نشنید. دستگیره‌ی در حرکت کرد، در باز شد و مادرش هراسان به درون حمام دوید. پروردگارا! در قفل نبود، او همیشه در را قفل می‌کرد امّا این بار این گونه نبود. به خود گفت این خواست خداست که زنده بمانم، تقدیر من در این مکان و زمان مردن نیست. در ذهنش به ساکنین خبیث دوزخ که به تدریج از نظرش محو می‌شدند دهن کجی می کرد. لذّت بازگشت از عذاب ابدی را با تمام وجودش تجربه کرد، و به قدری خیالش راحت شد که چشمانش را با آسودگی بست و به خواب رفت. چند ساعت بعد در بیمارستان به هوش آمد. صداها را بسیار بلند و نا‌مفهوم می‌شنید و شلوغی اذیتش می‌کرد. صدای قدم‌ها در نظرش به قدر رژه‌ی یک گردان سرباز بلند بود. کلمات متوالی را مکرّر و جملات به هم ریخته را گنگ می‌شنید. مانند سالن انتظار فرودگاه پرهیاهو و سرسام آور بود. چشمانش را گشود. خیلی زود مردمک چشمش به نور محیط عادت کرد و توانست چراغ چهار گوش بزرگ روی سقف را تشخیص دهد. سرش را به سختی برگرداند و لوله سرم را که به دستش وصل بود دید. بعد مچ دستش را که هنوز درد داشت به بیرون چرخاند، لایه‌های زیرین پانسمان خونی شده و سرخی‌اش آشکار بود. لب‌ها و صورتش دیگر به آن رنگ پریدگی نبودند امّا هنوز تشنه‌اش بود و گلویش سوزش داشت. حالا دیگر تنها نگرانیش مادرش بود، می‌دانست الآن چقدر آشفته است. می‌خواست هرچه زودتر او را ببیند. اگر می‌توانست بلند می‌شد و به دنبالش می‌گشت تا نشانش دهد که دختر دلبندش از فرشته‌ی مرگ مهلت گرفته و هنوز نفس می‌کشد. منتظر بود صدای آشنایی بشنود و یا کسی به سراغش بیاید که اشک از چشمانش جاری شد. قطرات اشک از روی گونه‌اش سر می‌خورد، از زیر گوشش رد می‌شد و آرام روی بالش فرود می‌آمد. شروع کرد به صدا زدن مادرش، چند بار تکرار کرد امّا صدایش به قدری ضعیف بود که شنیده نمی‌شد. تکانی خورد و دکمه‌ی زنگ بالای سرش را فشار داد. نزدیک سه دقیقه بعد پرستار سفید پوش درشت اندامی که چشمانی کشیده و جذّاب و ناخن‌های بلند لاک زده داشت و گردن بند عجیبی به گردنش بود وارد اتاق شد. تا چشمش به باران افتاد با بی خیالی توام با رگه‌هایی از اکراه بیرون رفت و در عرض چشم به هم زدنی مادرش دوان و سراسیمه داخل شد. باران خواست چیزی بگوید که از دیدن چشمان خیس مادرش به گریه افتاد. در آغوش او آرام گرفت و شروع به اشک ریختن کرد. هر دو دستان یکدیگر را می‌فشردند، سر به شانه‌ی هم نهاده بودند و هق هق می‌کردند. گویی از یک جدایی ابدی رها شده بودند. مادر، فرزندش را دوباره متولّد شده می‌دید و دختر، مادرش را نجات یافته از رنج و عذاب فقدان فرزند! دقایقی بعد باران با خاطری آسوده و مژگانی خیس به خواب رفت و وقتی بیدار شد که مادرش دیگر آنجا نبود. مدتی طول کشید که ضعف عمومی بدنش تا حدودی جبران شود و بتواند به حال عادی در بیاید. جای زخم‌هایش هنوز سوزش داشت، تا کردن مفصل مچش بسیار دردناک و پاهایش هنوز اندکی سست و کرخت بود. در تمام مدّتی که باران به هوش بود اظهار می‌کرد که دست به خودکشی نزده است و هیچ‌وقت هم جرئت چنین کاری را نداشته. اما با دو مچ بریده شده و آن وان خونی چه کسی ممکن بود بپذیرد که او دروغ نمی‌گوید؟ همه پزشکان تقریباً مطمئن بودند که باران یا دروغ می‌گوید یا در زمان خودکشی در وضعیت طبیعی قرار نداشته و احتمالاً تحت تاثیر داروی مخدّر بوده است. به خصوص که او سابقه‌ی استفاده از موّاد توهّم‌زا را نیز داشت. امّا نکته‌ی اصلی این نبود. مورد مبهم دیگر در این جریان آلتی بود که برای بریدن استفاده شده بود، چرا که هیچ تیغ یا کاردی در حمام پیدا نشد. از طرفی این موضوع باعث می‌شد تا باران بیشتر بر سخنانش پا فشاری کند و تاکید نماید که اصلاً به یاد ندارد به حمام رفته باشد، و ماجرا را از چند دقیقه قبل از نجاتش به خاطر می‌آورد. قفل نبودن در حمام هم که بر خلاف عادت همیشگی او بود بر اطمینانش می‌افزود . باران از این که نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده کلافه بود و تلاش می‌کرد معمّا را حل کند. شاید کسی قصد جان وی را داشته و صحنه‌سازی کرده است یا شاید خودش طبق اعتقاد ظاهری‌اش به خود کشی که فقط برای جلب توجه هم سالانش بود دست به این کار زده! در کتابی خوانده بود که برخی جادوگران درمانگر قبیله‌های افریقایی بدون هیچ وسیله‌ی برنده‌ای و تنها با تمرکز می‌توانند پوست بدن و گوشت زیرینش را شکاف دهند، حتی این فکر هم از ذهنش گذشت! در این ماجرا مسأله‌ی مشخص این بود که تیغی پیدا نشده و دخترک افکارش آنقدر به هم ریخته است که هیچ کمکی نمی‌کند. گاهی احتمال می‌دهد کار خودش بوده و گاهی با چنان معصومیتی آن را کتمان می‌کند که حتی در بی‌رحم‌ترین افراد هم حس دلسوزی بیدار می‌شود. پزشکان او را به یک روانشناس معرفی کردند و به باران گفتند مشاوره با وی کمک می‌کند تا وقایع را به خاطر آورد. روانشناس مردی ۳۵-۴۰ ساله، میانه بالا و خوش‌اندام بود. بینی عقابی و لب‌های نازک داشت با موهای کوتاه و خوش حالت فلفل‌نمکی و ریش کم پشت. ابروهای صاف و عینک نیم‌فرم چهار گوشش چهره‌اش را بسیار موقّر و جا افتاده می‌کرد و چند سالی به سنّش می‌افزود. کت و شلوار خاکستری با پیراهن و کراوات مشکی پوشیده بود و موقع راه رفتن صدای جیر جیر کفش‌های چرمی سیاه واکس خورده و برّاقش جلب توجه می‌کرد. حلقه‌ی نقره‌ای ساده‌ای در انگشت دست چپش بود و کیف چرمی تک قفله‌اش را با همان دست گرفته بود. در آرامش کامل وارد اتاق شد و گفت: ــ سلام، حالت چطوره؟ باران به خاطر سوزشی که در گلویش حس می‌کرد با سر جوابش را داد.ــ من دکتر روانشناستم، قراره که … باران به میان حرفش دوید و با صـدایی ضعیف و خش‌دار گفت: “بله می‌دونم.” و با دست اشاره کرد که دکتر بنشیند. مرد صندلی کنار در را کاملاً از زمین بلند کرد و نزدیک تخت قرار داد و رویش نشست. عطر ملایمی زده بود که فقط از این فاصله به مشام باران رسید. شبیه عطرهای زنانه بود. ــ خوب اول من شروع می‌کنم. ببین باران می‌دونم که درست یادت نمیاد چی شده امّا مهم اینه که بتونی این بحران رو رد کنی. این اتفاق برای خیلی ها ممکنه بیافته، می‌دونی … یک لحظه فکر نادرست و اجرا کردن یک تصمیم اشتباه باعث می‌شه رگتو بزنی. سپس آستین دست راستش را بالا و ساعت فلزی‌اش را کنار زد؛ جای زخم بود! گفت : “می‌بینی؟ این اتفاق برای من هم افتاده. اینم بدون اگه یادت نمیاد چی شده دلیل نمی‌شه که اتفاقی نیافتاده باشه.”ــ آقای دکتر باور کنید من اصلاً جرئت این کارو ندارم. یادم نمیاد چی شده. ــ خب عیبی نداره، من اینجام که یادت بیارم. در لحنش نوعی آگاهی بود، گویی باران اولین کسی نبود که این وضعیت را داشت و مرد مطمئن بود که او بالاخره همه چیز را به خاطر می‌آورد. بسیار خونسرد و شمرده سخن می‌گفت و طنین صدایش موجب آرامش باران می‌شد. ــ اون روز اتفاقی برات نیافتاد؟ مشاجره… درگیری؟ــ چی بگم، نه یادم نیست. در این چند روز آنقدر این جملات را تکرار کرده بود که به خودش هم القا شده بود اتفاق عجیبی افتاده و مانند یک راز تا پایان عمرش سر به مهر خواهد ماند. کمی فکر کرد، ابروهایش در هم رفت و چشمانش به نقطه‌ای خیره ماند. تند تند نفس می‌کشید، پوست خشک روی لبش را می‌کند و با دندان‌های جلویش می‌جوید. اخم کرده بود و گاهی چشمانش را طوری ریز می‌کرد که انگار چیزی به ذهنش رسیده. پس از تمام این حالات دوباره رو به مرد کرد و سرش را به نشانه ی بی- نتیجه بودن افکارش تکان داد. می خواست چیزی بگوید که ناگهان دچار سردرد شدیدی شد، مثل اینکه با پتکی به پشت سرش کوبیده باشند. با دو دست سرش را گرفت و چشمانش را بست. از شدت درد پلک ها و دندان هایش را به هم فشار می‌داد. دردش زیاد طول نکشید امّا آنقدر شدید بود که اشکش را درآورد. پس از اتمام آن درد ناگهانی، بینی‌اش را بالا کشید و گفت:”نامزدم… ” دکتر حرفش را قطع کرد: “ظاهراً همه چیز یادت اومده… خوب معمولاً مدتی طول می‌کشه.” بعد کتش را در آورد و مثل کارمندانی که وقت استراحتشان رسیده یا زمان کاریشان تمام شده باشد گره کراوات خود را چند بار به چپ و راست حرکت داد تا شل شود. سپس دکمه‌ی اول پیراهنش را باز کرد، یک پایش را روی دیگری انداخت و با چهره‌ای مملو از حس رضایت و در حالی که سرش را به حالت تاکید بالا و پایین می‌کرد لبخند زنان گفت: “تا حالا زیر نور آفتاب به برف نگاه کردی؟ مثل اینه که زیرش الماس قایم کرده باشند، برق می‌زنه. آدم وسط سرمای زمستون گرمش میشه.” ــ و آنگاه نور گرم آفتاب روی زمین سفید و مطهر، در حالی که دانه‌های برف کف پایش را قلقلک می‌دهند، باله می‌رقصد و بلورهای یخی را مست گرمای خویش می‌کند… راستی تو باله می‌رقصیدی، آره؟ خوب متاسفانه اینجا چیزی به اسم باله نداریم. یعنی اصلاً بعضی وقتا نمی‌تونی چیزی زیر پات حس کنی که روش بایستی و برقصی! باران در لحنش نوعی آزاردهی حس می‌کرد، گویی عمداً قصد اذیت کردن او را داشت. به همین فکر می‌کرد که مرد گفت: “نه، نمی‌خوام اذیتت کنم”. بعد ها ها ها خندید و گفت: “از هیچ قسمتش به این اندازه خوشم نمی‌آد. قیافتون دیدنی میشه وقتی می‌فهمید می‌تونم فکرتونو بخونم. نگران نباش، تو هم بعداً می‌تونی. ببین، توضیحش یکم سخته، اینجا فکر کردن دقیقاً به اون معنی نیست. چیزای دیگه هم اینجوریند، مثلاً الآن به نظر می‌آد که جسم داری و وقتی به نظر می‌آد جسم نداری ممکنه داشته باشی!” دخترک بینوا گیج شده بود، حالت انزجاری نسبت به این مرد حس می‌کرد و می‌خواست این شوخی مسخره و رفتار عذاب‌آور هرچه زودتر تمام شود. فکر کرد این مرد یک بیمار روانی است و از ابتدا فریبش داده. امّا ذهن خوانی‌اش چه؟ “اینجا” کجا بود که او از آن حرف می‌زد؟ حسّی در درونش می‌گفت که این جریان شوخی نیست. مرد گفت: “نترس، به خاطر خود کشی قرار نیست بری جهنّم و عذاب بکشی. فقط تا وقتی که زمان مرگت طبق تقدیر خدا فرا برسه سرگردونی، مثل ما! به زمان اینجا نزدیک هفتصد سالی می‌شه!” سپس ادامه داد: “در واقع زمان ومکان هم اونجوری که باید باشن نیستن. درک زمان در اینجا مشکله، خیال می‌کنی یک اتفاق قبلاً افتاده امّا واقعاً نیافتاده! اینها درجات کمی از آینده نگری روح هستن. منظورم اینه که تو هنوز نمردی امّا به خاطر اینکه نمی‌شه از مرگت جلوگیری کرد روحت جایی قرار داره که همه مردن. بلند شو، با من بیا…” باران بی اختیار با لباس سبز رنگ بیمارستان دنبالش به راه افتاد. از اتاق خارج شدند، راه روی بیمارستان کاملاً خالی بود و صدای قدم‌هایشان در دالان می‌پیچید. نور یکنواخت بود و مسیر بی انتها به نظر می‌آمد. باران به عقب نگاه کرد، هیچ یک از آنها سایه نداشتند و اتاق آنقدر دور به چشم می‌آمد که انگار ساعت‌ها راه رفته‌اند. خیال کرد خواب می‌بیند امّا همه چیز به حدّی واقعی بود که مطمئن شد یک روح است و در مسیری طولانی قدم نهاده! در پایان راهرو، چراغ مهتابی کوچکی سوسو می‌زد و نوسان محسوسی داشت. با هر بار روشن شدنش دری نمایان می‌شد که رویش نوشته شده بود: «خروج» راه پیمایی طولانی آنها در سکوت محض ادامه داشت، راه زیادی نبود امّا هرچه می‌رفتند تمام نمی‌شد. این هم جلوه‌ای از تغییر مفاهیم و معانی در زندگی جدید این دختر بود! وقتی رسیدند در خود به خود باز شد. نسیم خنکی پوستش را به آرامی نوازش کرد و موهایش را اندکی تاب داد. کمی مرطوب بود و بوی ماده‌ی معطّری حاوی مشک می‌داد. تمام حس اضطراب و تشویشی را که در طول مسیر داشت با وزش آن باد ملایم و خوشبو از یاد برد. وارد اتاق شد، به چشمش آشنا می‌آمد… کجا دیده بودش…؟ حمام خانه شان بود ! بی‌حرکت در گوشه‌ای ایستاد. لحظه‌ای بعد خودش را دید که گریان و عصبی وارد حمام شد. ناراحت و پریشان بود، ناسزا می‌گفت و به دیوار لگد می‌کوبید. شیر آب را باز و وان را تا نیمه پر کرد، سپس با همان آب کپسول زرد رنگی را خورد که بلافاصله آرامش کرد. بعد لباس‌هایش را با خشونت در آورد و از قفسه‌ی کنار در یک تیغ دو لبه برداشت و داخل وان دراز کشید. آب تا نزدیکی بالای سینه‌اش رسید. پای راستش را روی لبه‌ی وان گذاشت و به آرامی شعری را زمزمه کرد:”در آن سوی نیستی، این روح شرارت‌طلب من است که سخن می‌گوید با تنی خونین و نفسی متعفن، در سیاهی مطلق، چنانکه دستانم توان ندارد و پاهایم سست است، در تاریکی غوطه‌ور خواهم شد. دوزخ، پاداش شهامت من است و عذاب، پیشکش جسارتم.” بعد چشمانش را گشود و با صلابت تمام ابتدا دست چپ و سپس دست راستش را برید که چند قطره خون روی ران پای راستش جهید. سپس تیغ را در دهانش قرار داد و با تحمّل زجر بسیار آن را بلعید و در حالی که از درد، اشک در چشمانش حلقه زده بود؛ خون از کنار لبش جاری شد. دستانش را در دو طرف بدنش داخل آب فرو برد. خون از زخمش بیرون می‌آمد، زیر آب رها می‌شد و آرام محو می‌گشت. بر لبان باران لبخند مرگباری نقش بسته بود و در چهره اش خوشنودی تاریکی به چشم می‌خورد. هنوز حالش خیلی بد نشده بود و افکارش تحت تاثیر ماده ی مخدّر بود. با رنج آشکاری دهانش را گشود و با ته‌صدایی ضعیف و ناشنیدنی قطعه ای‌از « ادگار آلن پو » را خواند:”و روح من، از ورای آن ظلمت ،در حالی که روی زمین سفت غلت می‌خورد، دیگر هرگز بر نخواهد خواست!”چهل و هشت دقیقه‌ی بعد که باران غرق در خونابه بود و دیگر از دستهایش خون نمی‌آمد؛ با صورتی رنگ پریده، تنفسی بسیار کند، و تصوّرات ذهنی درهم و وهمناکش چشمانش را آرام بست و در حالی که دیگر سینه اش حتی ذره‌ای بالا و پایین نمی‌شد به خواب عمیقی فرو رفت. ناگهان روح باران دست شخصی را روی شانه‌اش حس کرد. به سمت او برگشت، همان پرستار درشت هیکل سفیدپوش بود با گردن بندی به شکل طناب دار و کبودی آشکاری کمی بالاتر از یقه‌ی پیراهنش! پرستار دستش را به دور گردن باران برد و زنجیری به گردن وی بست، گردنبندی بود به شکل یک تیغ دو لبه ی خونی! سپس پرستار و مرد دو دست باران را گرفتند، هر سه به پرواز در آمدند و از پنجره ی داخل حمام خارج شدند که پنجره پشت سرشان محکم بسته شد. در حمام صدای حرکت دادن دستگیره‌ی در می‌آمد، بارها و بارها… در قفل بود …!
                                                                       پایان ۸۸/۵/۵
منتشرشده در داستان | 3 دیدگاه

دو شعر از شمس لنگرودی


محمد شمس لنگرودی

( برگرفته از سایت شخصی‌ی شاعر).

باغستان شلوغ است
آنانی که روی درخت‌ها نشسته و چهچهه می‌زنند
عابران‌اند
اینان که بر کناره ایستاده نگاه می‌کنند
گنجشکان   
و ما میان صداها پرپر می‌زنیم
و شعر می‌نویسیم
شعرهائی میخوش
که میوه‌های همین باغستان‌های غریب‌اند. 


******

آن عکسم بهتر است
همان که در آن آفتاب تابستانی چشمم را می‌زند
و دسته‌ئی از مویم
بر پیشانیم آویخته است
همان که پای زره پوشم ایستاده‌ام
چند لحظه

پیش از بمباران.

منتشرشده در شعر دیگران | دیدگاه‌تان را بنویسید:

آهنگ‌های گیلکی از هنرمند گرامی شیلا نهرور

منتشرشده در رقص و ترانه‌های ایرانی | ۱ دیدگاه

دیدار با (سید علی صالحی)

زمزمه در داد، گاه

قرار بود یکی از میان شما
برای کودکان ِبی‌خواب ِاین خیابان
فانوس ِروشنی از رؤیای نان و ترانه بیاورد.

قرار بود یکی از میان شما

برای آخرین کارتون‌خواب ِاین جهان
گوشه‌ی احافی لبریز از تنفس و بوسه بیاورد.

قرار بود یکی از میان شما
بالای گنبد خضرا برود،
برود برای ستارگان ِاین شب ِخسته دعا کند. 

پس چه شد چراغ ِ آن‌همه قرار وُِ
عطر ِ آن‌همه نان وُ
خواب ِآن‌همه لحاف؟


من به مردم خواهم گفت
زورم به این همه تزویر ِ مکرر نمی‌رسد


حالا سال‌هاست
که شناسنامه‌های ما را موش خورده است
فرهاد مُرده است
و جمعه
نام مستعار ِهمه‌ی هفته‌های ماست. 

منتشرشده در دیدار با یک شاعر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

ملاقات با دوزخیان



از گروه مستان و همای

منتشرشده در ویدیو | دیدگاه‌تان را بنویسید:

پیرو نظریات یک کارشناس موسیقی!

مطلب آغازین این مقاله از  دوست والا مقام‌مان شهریار صالح می‌باشد که به احترام درخواست شخص‌شان عینآ وبدون هرگونه تغییری در زیر آورده می‌شود.
                                                                                                                     رسانه
با قدردانی و سپاسگزاری از شخصیت محترمی که از او به عنوان یک کارشناس موسیقی یاد شده  و نازک بینی هایِ او در آخر این مختصر نیز آمده است، چند نکتۀ دیگر نیز شایستۀ یادآوری ست.
نخست آنکه اتلاق عنوان استاد در فرهنگ کنونی ایران و تعارف های اغراق آمیز جاری در آن،  دیگر مختصٌ  اساتید راستین نیست و هرجا که می نگری، استاد دیگری رُخ می نماید. وضع در مورد تیترهای دکترا نیز کمابیش همانست. حال آنکه فرقی روشن بین هنرمندانی ست که موسیقی را چه به صورت آوازی، چه سازی و چه تصنیف آهنگ های تازه در حد خوبی ارائه می دارند  و آنان که براستی به مقام استادی می رسند.

فرق نیز در این نکته نهفته است که موسیقی ما چالش ها و بزنگاه بسیار دارد. آنان که به مقام استادی نرسیده اند، با آنکه از پس اجرای بخش های آسانترِ موسیقی بر می آیند، اما از اجرای پاره ای چالش ها در می مانند. همچنانکه آن کارشناس محترم موسیقی بروشنی بیان داشته است. ولی، به اعتبار انبوهۀ آثار استاد شجریان، هرگز چنین ضعف و ناتوانی در برخورد او با پیچ و خم های آوازی احساس نشده است.
دوم اینکه اگرچه اهل هنر نیز باید از امکانات رفاهی و مالی بسیار خوبی برخوردار باشند، باز فرقی ست بین کسانی که هنرشان را صرفاً برای استفاده های مادی عرضه می دارند، و در این راه حتا از چاپلوسی و تعظیم  در برابر صاحبان پول و زور ابایی ندارند و هنرمندانی که گوهر هنر خویشتن را هرگز با منافع مادی همسنگ نمی سازند و حتا در شرایط نامساعد مالی، شرف انسانی، جمال شناسی و مقام ارجمند هنر و موسیقی را از یاد نمی برند. چنین هنرمندانی هرگز تن به خفّت و خواری نمی دهند و دست به دریوزگی دراز نمی کنند.
اسماعیل خویی در وصف کویر شعری نمادین و به غایت دلفریب و زیبا سروده است متضمن این ابیات:
” هیچ دارد و افزونتر نمی خواهد، هیچ از هیچش نمی کاهد
تسخری برهرچه تشریف و صله است، این پهنه ورعریانی بیدار…”

نکتۀ دیگر آنکه از دیرباز شاعران و هنرمندانی بسیار در سرزمین مقدس ایران ظهور کرده اند. اما اینک که کارهمه شان مورد بررسی قرار گرفته و از صافی دوران گدشته است، فقط تعداد بسیار کمی از آنها در یادها مانده و بقیه به فراموشی سپرده شده اند.
در این راستا اگر ادعا شود که استاد محمد رضا شجریان هم اکنون در تاریخ موسیقی ایرانی به جاودانگی رسیده است، سخنی گزاف بیان نگشته  و به جاودانگی رسیدن او به هنگام زندگانی، توفیقی ست که کمتر هنرمندی در پهنۀ ایرانزمین به آن دست یافته است.

ریشۀ همۀ گرفتاری ها در ایران امروز نیز بر سر اینست که خرد و کاردانی و آزادگی و دانش و هنرراستین، با سنجه های دیگری عوض شده است که نیازی به توضیح بیشتر ندارد و از نظر مردمان دور نیست. از جمله نظر سنجی های دولتی.
سپاس بر خاندان ارجمند و هنرمند استاد محمد رضا شجریان و همۀ یاران او. جای دارد همۀ ما شیفتگان موسیقی ایرانی، در اِزایِ همۀ لذّتهای معنوی که از صدای درخشان و دلنشین استاد شجریان برده ایم و می بریم، اینک پشتیبانی و همدلی خویشتن با او را ابراز داریم.

ضمناً شعر بسیار زیبای شاعر و فیلسوف برجستۀ ایران اسماعیل خویی – ” جهان در صدایِ تو ” – را که برای شجریان سروده است، نیز ضمیمه و به دوستداران این دو بزرگوار تقدیم می کنیم.

شهریار صالح

سلام
من يك كارشناس موسيقی هستم و درباره فرمايش استاد عليرضا افتخاری برای اجرای ربنا
توضيحاتی رو ميخوام خدمت حضرت استاد و مردم عزيز عرض كنم.
آقاي افتخاری فرمودند كه رهبر اجازه بدند ربنا رو ايشون بخونن
اجازه رهبر هم دست شماست قربان!
اما با كدام صدا وسعت صوتی و تكنيك آوازی؟
چرا در سنی كه داريد چنين حرفهايی را ميزنيد كه موسيقيدانان ايران به شما بخندند؟
آخرين نتی كه حنجره شما توان اجرای آن را داشت نت سل بودكه در اثر مقام صبر استاد پرويز مشكاتيان به سختی اجرا كرديد شما در اجرای آثار تكنيكی چنان مشكل داشتيد كه سال ٧١ آهنگساز همان اثر را به مرحوم ايرج بسطامی سپرد و اجرای استادانه بسطامی همه را به تحسين واداشت،درحاليكه ربنا ازنت سی بمل شروع ميشود و اوجش به نت می ميرسد
(يعني يك ششم بزرگ بالاتر از آخرين توان صوتی شما)
 
شما توان تكنيكی خواندن يك نت زينت را نداريد درحاليكه ربنای شجريان سراسر نتهای زينت و پاساژهای آوازی دارد و از همه مهمتر فالشی بلفطره صدای شماست كه  مردم هنرشناس ايران هرگز آن را نميتواند جايگزين صدای رويايی محمدرضا شجريان كنند
و بهترين گواه فالش بودن شما اين كه درطول ٣٠ سال فعاليت حتی يك كنسرت هم اجرا نكرديد
چون توان اجرای زنده نداريد و تنها با امكانات استديويی صدای شما قابل پخش است.
آيا تمسخر ايميتاسيون ضعيف شما از استاد ايرج توسط مردم در دهه ٧٠ ويا اجرای افتضاح آثار زيبای تجويدی و خرم را كه پيشتر مردم با صدای دلكش و ……..شنيدند كافی نبود؟
چرا راه دور برويم؟بجای رقابت با شجريان در اثر ربنا آهنگ خواهم كه بر مويش و وصل مشكل شيدا كه توسط هم شما و هم شجريان اجرا شده گوش كنيد.
ايرج درحالی كه آثاركلاسيك راديوگلها را اجرا ميكرد بخاطر تكنيك بينظير و رفلكس حنجره اش وقتی برای فيلم های عاميانه ميخواند موردتحسين همگان بود
چرا كه آن تكنيك ناب را از محافل هنری به سفره دلهای مردم می آورد.
اما شما كمبودهای تكنيكيتان را آنقدر كاست كرديد تا تيراژتان به ٥٠٠٠ نسخه رسيده است
آقاي افتخاری
 همان خواننده كوچه بازاری صداوسيمايی باش و بيش ازين خودت را مسخره خاص و عام

نكن.

ﺟﻬﺎن در ﺻﺪاي ﺗﻮ آﺑﻲﺳﺖ / ﺑﺮاي ﻣﺤﻤﺪرﺿﺎ ﺷﺠﺮﻳﺎن‬

اﺳﻤﺎﻋﻴﻞ ﺧﻮﻳﻲ‬


ﺻﺪاي ﺗﻮ را دوﺳﺖ دارم.‬
‫ﺻﺪاي ﺗﻮ از آن و‬
‫از ﺟﺎودان ﻣﻲﺳﺮاﻳﺪ.‬
‫ﺻﺪاي ﺗﻮ از ﻻﻟﻪ زاران‬
‫ﻛﻪ ﺑﺮ ﺑﺎد . . .‬
‫ﺻﺪاي ﺗﻮ از ﻧﻮﺑﻬﺎران‬
‫ﻛﻪ در ﻳﺎد . . .‬
‫ﻣﻲآﻳﺪ.‬
‫ﺻﺪاي ﺗﻮرا،‬
‫رﻧﮓ و ﺑﻮي ﺻﺪاي ﺗﻮ را،‬
‫دوﺳﺖ دارم.‬
‫ﺻﺪاي ﺗﻮ‬
‫از آن ﺳﻮي ﺷﻮر،‬
‫از ﭘﺸﺖ‬ﺑﻲداد.‬
‫ﻣﻲآﻳﺪ.‬
‫‫و ﺟﺎن ِ دلِ ﻣﻦ،‬
‫دلِ ﺟﺎﻧﻢ،‬
‫از آن‬
‫ﺑﻪ ﻓﺮﻳﺎد‬
‫ﻣﻲآﻳﺪ.‬
‫ﺻﺪاي ﺗﻮ اﻧﺪوه ﺧﻴﺎم را‬
‫دارد:‬
‫در آن دم ﻛﻪ،‬
‫ﭼﻮن ﻛﻬﻜﺸﺎنـ اﺑﺮي از ﻣﺎﻫﺘﺎب و ﺳﺘﺎره،‬
‫ﻧﻮاي ﻏﺰلﻫﺎي ﺣﺎﻓﻆ‬
‫ﺑﺮ آن،‬
‫ﺷﺎدﺧﻮاران و اﻧﺪوﻫﮕﺰاران،‬
‫ﺑﺒﺎرد،‬
‫ﺑﺸﺎرد.‬
‫ﺻﺪاي ﺗﻮ،‬
‫اﻧﺪوه ﺷﺎد‪ ‬ﺻﺪاي ﺗﻮ،‬
‫را دوﺳﺖ دارم‬
‫ﻣﺨﺎﻟﻒﺳﺮاي ﻫﻤﺎﻳﻮنِ ﺑﻲداد!‬
‫ﺻﺪاي ﺗﻮ‬
‫در ﭘﺮدهي دﻟﻜﺶ ﺷﻮر‬
‫زﻳﺒﺎﺳﺖ،‬
‫و ﺑﺮ ﻣﻮج‌زارانِ دﺷﺘﻲ‬
‫و ﺑﺮ اوجﺳﺎرانِ ﻣﺎﻫﻮر.
‫و در ﻫﺮﭼﻪ ﮔﻮﺷﻪﺳﺖ از ﻫﺮﭼﻪ ﭘﺮدهﺳﺖ
‫ﭼﻮ ﺑﺮ ﺻﻴﻘﻞ ﺑﺮﻛﻪﻫﺎ ﺑﺎزيي ﻧﻮر،
‫زﻳﺒﺎﺳﺖ.
‫ﺻﺪاي ﺗﻮ ﻫﻤﺒﻔﺘﻲ از ﻣﺨﻤﻞ آب
‫و از ﻃﻌﻢ آﺗﺶ.
‫ﺻﺪاي ﺗﻮ، ﭼﻮن روح آﻳﻴﻨﻪ، ﺑﻲ ﺧﺶ
‫و ﺑﻲﻏﺶ.
‫ﺟﻬﺎن
‫در ﺻﺪاي ﺗﻮ
‫آﺑﻲﺳﺖ.
‫و زﻳﺮ و ﺑﻢ ﻫﺮﭼﻪ از اﺻﻔﻬﺎن
‫در ﺻﺪاي ﺗﻮ
‫آﺑﻲﺳﺖ.
‫و ﻫﺮ ﺳﻨﺖ از دﻳﺮﮔﺎﻫﺎن
‫و ﻫﺮ ﺑﺪﻋﺖ از ﻧﺎﮔﻬﺎن
‫در ﺻﺪاي ﺗﻮ
‫آﺑﻲﺳﺖ.
‫و ﻧﻮ ﻣﻲﺷﻮد ﻛﻬﻨﻪ
‫وﻗﺘﻲ ﻛﻪ از ﭘﻨﺠﺮهي ﺣﻨﺠﺮهي ﺗﻮ
‫ﮔﺬر ﻣﻲﻛﻨﺪ:
‫و ﺗﺎﻻر ﭘﮋواك را
‫در دل و ﺟﺎنِ ﺗﻮ،‬
‫ﺑﻪ ﺻﺪ ﭼﻠﭽﺮاغ از ﺑﺮاﻓﺮوﺧﺘﻦ،‬
‫ﭼﻮ ﺗﺎﻻر آﻳﻴﻨﻪ،‬
‫از ﭼﺎرﺳﻮ،‬
‫ﺷﻌﻠﻪور ﻣﻲﻛﻨﺪ.‬
‫ﺑﻪ ﻫﺮ ﮔﺎﻫﻲ از ﺧﻮشﺗﺮﻳﻦﻫﺎي ﺑﻲﮔﺎه،‬
‫ﺻﺪاﻳﺖ،‬
‫ﭼﻮ ﻗﺎﻟﻴﭽﻪﻳﻲ ﻧﻮر،‬
‫ﻣﻲآﻳﺪ.‬
‫وزﻳﻦ آﺳﻤﺎنِ ﺗُﺮُﺷﺮوي‬
‫ﻣﺮا ﻣﻲرﺑﺎﻳﺪ،‬
‫ﻣﺮا ﻣﻲﺑ‪‬ﺮَد دور‬
‫ﺳﻮي ﻣﺨﻤﻠﺴﺘﺎنِ ژرف‪ ‬ﭘﮕﺎﻫ‪Ĥ‬ﺳﻤﺎنِ ﻧﺸﺎﺑﻮر.‬
‫ﺻﺪاي ﺗﻮ ﺑﻲداد‪ ‬اﻧﺪوه‬
‫در ﺷﻮر ﺷﺎدي،‬
‫ﺻﺪاي ﺗﻮ ﻓﺮﻳﺎد زﻧﺠﻴﺮ و‬
‫ﮔﻠﺒﺎﻧﮓ آزاديي ﻣﻦ،‬
‫ﺻﺪاي ﺗﻮ آواي آﺑﺎديي ﻣﻦ،‬
‫ﺻﺪاي ﺗﻮ ﻣﻌﻨﺎي اﻳﺮاﻧﻲي ﻣﻦ،‬
‫ﺻﺪاي ﺗﻮ . . .‬
‫اي دوﺳﺖ!‬
‫اي ﻣﻦ،‬
‫ﻛﺠﺎﻳﻲ؟!‬

‫و ﺳﻴﻢِ ﻧﺴﻴﻢ اﺳﺖ،‬
‫اﻳﻨﻚ،‬
‫ﻛﻪ ﺑﻨﺪد ﻣﻴﺎن ﺗﻮ ﺗﺎ ﻣﻦ ﭘ‬ﻞ،‬
‫اي دوﺳﺖ!‬
‫و ﻣﻮﺳﻴﻘﻲي ﻏﺮﺑﺖ‪ ‬ﻣﻦ‬
‫ـ ﻧﺜﺎرِ ﺻﺪاﻳﺖ ـ‬
‫ﺳﻜﻮت ﻧُﺘﻲ آه دارد‬
‫ﻛﻪ در اﻧﻔﺠﺎرش،‬
‫ﻣﻦ‬
‫از اﺷﻚ ﺧﻮﻧﻴﻦ‬
‫ﺑﻪ روي ﺻﺪاﻳﺖ‬
‫ﻓﺸﺎﻧﻢ ﮔﻞ،‬
‫اي دوﺳﺖ!‬

                                                    ‫ﻳﺎزدﻫﻢ اﻛﺘﺒﺮ ۱۹۹۱  ـ ﺑﻴﺪرﻛﺠﺎ

منتشرشده در مقاله | دیدگاه‌تان را بنویسید:

عکس روز

منتشرشده در عکس روز | دیدگاه‌تان را بنویسید:

حسام الدين سراج شاهدان گر دلبری زين سان کنند

شاهدان گر دلبری زين سان کنند
زاهدان را رخنه در ايمان کنند
دیده رخسار تو کو تا عاشقــــــان
در وفايـت جان خود قربان کنند
شاهدان گر دلبری زين سان کنند
زاهدان را رخنه در ايمان کنند
يار ما چون گيرد آغاز سماع
قدسيان بر عرش دست افشان کنند
يار ما چون گيرد آغاز سماع
قدسيان بر عرش دست افشان کنند
هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد
گلرخانش ديده نرگسدان کنند
شاهدان گر دلبری زين سان کنند
زاهدان را رخنه در ايمان کنند
مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا اين ظلم بر انسان کنند
ای جوان سروقد گويی بزن
پيش از آن کز قامتت چوگان کنند
عاشقان را بر سر خود حکم نيست
هر چه فرمان تو باشد آن کنند
خوش برآ با غصه‌ای دل کاهل راز
عيش خوش در بوته هجران کنند
شاهدان گر دلبری زين سان کنند
زاهدان را رخنه در ايمان کنند

منتشرشده در ویدیو | دیدگاه‌تان را بنویسید:

نا اهلان درخانه‌ی ما

این مطلب را از سایت قلم‌انداز متعلق به دوست هرگز ندیده‌ام محمد صادقی وام گرفتم که سایتی‌ست بسیار خواندنی.
 

برای آنانی که به تاریخچه‌ی کودتای بیست و هشتم مردادماه سال ۱۳۳۲ کمی آشنایی داشته باشند نام‌های قهرمانان و ضدقهرمان‌های این جریان شناخته شده است. چهره‌هایی مثل دکتر محمد مصدق و دکتر فاطمی از سویی و نصیری، زاهدی، اشرف پهلوی، شعبان بی‌مخ ، رمضان یخی و این کُرمیت روزولت ناجنس که مامور مخصوص اطلاعات آمریکا بود در صف کودتا چیان.

اما در این میان یک اسم کمتر مطرح بوده و به دلایلی نامعلوم کمتر به ‌آن پرداخته شده. سِر ریپورتر شاپور جی که در تمامی سال‌های اقتدار پهلوی دوم همیشه در مهم‌ترین و اساسی‌ترین قایع و لحظات حضور و نقش داشته و همواره هم در سایه قرار داشته. پی بردن به نقش این آدم و پدرش که او هم لقب سِر داشته و به‌نام سِر ریپورتر اردشیر جی معروف بوده است و در تمام دوران پنجاه و هفت ساله‌ی پهلوی‌ها در این کشورفعال بوده‌اند کاری است مهم که حتما باید روزی به ‌طور کامل روشن شود. اما دیدن این عکس که این آقا را در دادگاه مصدق نشان می‌دهد در این روزها برایم خیلی اهمیت داشت خصوصا اینکه در تمام سال‌های پس از این کودتا این عملیات را در رسانه‌های داخلی قیام ملی نامیده بودند و از همه مضحک‌تر این‌که هنوز هم بخشی از خارج نشینان از همین عنوان برای آن کودتای کثیف استفاده می‌کنند.

منتشرشده در مقاله | دیدگاه‌تان را بنویسید:

شماره‌ی نوزدهم سال اول یکم سپتامبر ۲۰۱۰
منتشرشده در Uncategorized | دیدگاه‌تان را بنویسید:

پای صحبت کلثوم ننه‌ی بیژن اسدی‌پور(بخش چهارم)



منتشرشده در کلثوم ننه‌ | دیدگاه‌تان را بنویسید:

یادداشت‌های شخصی این بیت حافظ اشاره به چیست ؟ ( یادداشت ۲ )

در تاریخ بیهقی آمده است: ” …. یک دفعت سیصد و هفتاد غلام با علامت‌های شیر بگشتند و به ترکمانان پیوستند “و جای دیگر:” … و بر اثر ایشان صد و سی غلام سلطانی که امیر آزاد کرده بود و بدو سپرده، با سه سرهنگ سرایی و سه علامت شیر و طراد ها ….الخ “.
دکتر محمد جعفر یاحقی که اخیرا چاپ جامعی از تاریخ بیهقی را در دو جلد منتشر کرده است در توضیح این موارد می‌نویسد:
“علامت شیر و طراد ها” به معنی درفش و نشانی بوده است با نقش شیر، و از قول صاحب فرهنگ بهار عجم اضافه کرده است :

شیر علم ( علامت ) -تصویر شیر که بر جامه‌ی علم دوزند .
و در مورد ” طراد ” به نقل از دکتر علی رواقی که احتمالا آخرین بازمانده از دوران طلایی واژه شناسان زبان فارسی‌ست می‌نویسد این کلمه بر خلاف نظر استاد مرحوم علی اکبر فیاض در این جا نه به معنی نیزه، که بر حسب شواهد بسیار به معنی پارچه، پرده (بیرق) است. 
دکتر یاحقی اضافه می کند که اشاره به شیر در شعر شاعران قدیم از دیرینگی پرچم با نقش شیر حکایت دارد که در شاهنامه مظهر اقتدار شاهان بوده است. 

{ تاریخ بیهقی / به تصحیح دکتر محمد جفر یاحقی و مهدی سیدی / سخن ۱۳۸۸ / ص ۱۰۴۷ }.

اما حافظ سوای کاربرد آشنای کلمه‌ی ” رایت ” به جای اصطلاح علامت و طرادها، در یکی از ابیات حیرت انگیز خود که نشان از دانش عمیق او از آیین‌های ایران باستان دارد می‌گوید :
ز دوستان تو آموخت در طریقت مهر
سپیده دم که هوا چاک زد شِعار سیاه
شعار ( به کسر اول ) به همین معنی علامت و پرده است که حافظ با اشاره به آیین مهر سپیده دم را به عامل دریدن و افول پرده‌ی شب تشبیه می‌کند . بگذریم که عمق اطلاعات خواجه را در باره یذآیین مهر در بیت زیر می‌بینیم :
برجبین نقش کن ازخون دل من خالی
تا بدانند که قربان تو کافر کیشم
که به رسمی از رسوم آیین مهر ( میترا ) اشاره دارد .
اما در دیوان حافظ غزلی‌ست که ۲۹ نسخه‌ی قرن نهم آن را به‌نام او ثبت کرده‌اند که به اعتبار زبان به یقین از حافظ، و به دلیل ذکر نام شاه منصور مظفری به عنوان مخاطب، سروده‌ی آخرین سال زندگانی خواجه است . آثار این دوران حافظ به حسب زبان ساده و در اوج کمال ولی به حسب مضمون گاه رمزی و پیچیده‌اند که نمونه‌ی ممتاز آن‌ها را می‌توان در غزل‌هایی با مطلع :
الا ای طوطی گویای اسرار
مبادا خالی‌ات شکر ز منقار
و نیز
مرا به رندی وعشق آن فضول عیب کند
که اعتراض بر اسرار علم غیب کند
که غزلی وصیت نامه‌ای‌ست دید. اما غزل مورد گفتگوی این جا به هیچ یک از آثار دیگر او شبیه نیست و وجهی میان غزل و قصیده دارد که در موقعیتی خطیر شبیه شهربندان و یا احتمال جنگ در روزهای واپسین زندگی شاعر خطاب به آخرین
پادشاه آل مظفر سروده شده، و شاید همین نکته دلیل کمتر توجه کردن به این غزل و بردن آن به جمع ملحقات در بعضی نسخ چاپی بوده است ، با وجود این که تقریبأ تمام نسخه‌های اولیه‌ی قرن نهم از جمله نسخه‌ی ایاصوفیه آن را به نام خواجه ثبت کرده‌اند.
آن غزل این است:
گر چه ما بندگان پادشه‌یم
پادشاهان ملک صبحگه‌یم
گنج در آستین و کیسه تهی
جام گیتی نمای و خاک ره‌یم
شاه بیدار بخت را هر شب
ما نگهبان افسر و کله‌یم
گو غنیمت شمار همت ما
که تو درخواب و ما به دیده‌گه‌یم
شاه منصور واقف است که ما
روی همت به هر کجا که نه‌یم
دشمنان را ز خون کفن سازیم
دوستان را قبای فتح دهیم
رنگ تزویر پیش ما نبود
شیر سرخ‌یم و افعی‌ی سیه‌یم
سال هاست که در باره ی این شیر سرخ و افعی سیاه فکر کرده‌ام و هنوز هم احتمال می‌دهم یک معنی باطنی در پشت آن پنهان است که دریافتش به هر حال
کار من نیست ، ولی در وجه ظاهری { که تمام دیوان خواجه ظاهری برای رسیدن به باطنش دارد} حالا و به خصوص پس از دیدن ابیات نظامی در توصیف جنگ نوفل با قبیله‌ی لیلی احتمال می‌دهم که این دو واژه در بیت حافظ نیز به شیر و افعی نقش‌ها و علامات درفش جنگ اشاره دارد.
دکتر یاحقی در فرنگ اساطیر می‌گوید نقش شیر بر پرچم‌ها تا آن جا مشهور بوده است که مولوی ( در مثنوی ) می‌گوید :
ما همه شیریم شیران علم
حمله مان از باد باشد دم به دم 
{ فرهنگ اساطیر / ص ۵۳۳ }
که تصویر گرایی زیبایی از بادی است که به پرچم شیر نشان می‌خورد. و علامه دهخدا در باره‌ی این علم (شعار) به خط خود نوشته است: علامت امیری با خرقه‌ای چون علم سیاه یا سپید که طریق و آئین او را نمودار سازد ( = بیرق ، درفش).
آن ابیات نظامی در لیلی و مجنون این است :
دریای مصاف گشت جوشان
گشتند مبارزان خروشان
خورشید درفش ده زبانه
چون صبح دریده ده نشانه
گشته زمی از ورم چو دریا
سنگ آبله روی چون ثریا
هر شیر سیاهی ایستاده
چون مار سیه دهن گشاده
شیران سیاه در دریدن
دیوان سپید در دویدن

{خمسه ی نظامی / به اساس چاپ مسکو – باکو / هرمس / ص ۴۲۰ }

بد نیست که به عناصر نزدیک تخیل دو شاعر در دو بیت یاد شده‌ی بالا نیز بیشتر دقیق شویم. نظامی می‌گوید :
خورشید درفش ده زبانه
چون صبح دریده ده نشانه
حافظ :
ز دوستان تو آموخت در طریقت مهر
سپیده دم که هوا چاک زد شعار سیاه
*

منتشرشده در یادداشت‌های شخصی | دیدگاه‌تان را بنویسید:

دیدار با (کاظم سادات اشکوری)

۲۵

بر قله‌های دور
             آهسته می‌نشیند
                             برفی که سال‌ها
                                               با ابر می‌نشست


در ژاله‌بار صبح 
                  لبخند می‌زند 
                               نهالِِ ِ جوانی
بر شاخه‌ای که ساکت و آرام
                                 می‌شکست
                                                                
                                                                        ۲۱  آذر ۱۳۷۰/ تهران

منتشرشده در دیدار با یک شاعر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

طنز و شوخ‌طبعی‌ی ملانصرالدین(۴)

عمران گرامی می‌فرماید:

۹– آب در غربال
  آب را غربال کردم
                 عطر گل‌ها را گرفتم
                                    ریختم در دستمال

  آب را غربال کردم

                        برگ یادت را گرفتم


                                             ریختم در دستمال


آمدم تا خانه‌ات
                            

                                                          ۶۶/۲۹/۲۸
۹– قیمت
   با لباسی پاره
   از فروشنده سؤالی کرد
   – قیمت انسان 
                متری چند؟


۱۱ – شکفته
   با گام‌های نرم گذر می‌کرد

   از خواب سنگ 
    افشانده شد
                 غبار صدا
                          روی برگ‌هاه
 در چهار چوب پنجره
                        قلبی 

                         شکفته بود

 ۱۲– عکس
      عکسی به‌ دست داشت

                                از خود
      آن را نشان من داد 
                               پرسید
       – با این مشخصات کسی را ندیده‌ای؟ 



 ۱۲– خیرالامور
      عده‌ای 

             این طوری می‌خواهند
      عده‌ای
              آن طوری
  

       یک‌نفر با دو دهن می‌خواند!

منتشرشده در ملانصرالدین | دیدگاه‌تان را بنویسید: