صدای دفتر هنر(۲)

پس از انتشار شعرخوانی‌ی مجتبی کاشانی از CD صدای توفیق ضمیمه‌ی دفتر هنر ویژه‌ی توفیق تصمیم گرفتیم از این شماره بخش‌های(TRAKS) مختلف صداهای دفتر هنر متعلق به دفاتری که به همراه CD آمده‌اند را در رسانه ارائه کنیم.

با فشار روی نشانی‌ی زیر می‌توانید به بخش دوم صدای توفیق ضمیمه‌ی دفتر هنر شماره‌ی بیستم ويژه‌ی توفیق گوش دهید.

Track02

منتشرشده در صدای دفتر هنر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

سه شعر از اکبر اکسیر 

 

مرگ‌اندیش

گفتم مرگ، حق است

بنشینم شعری برای مرگ بنویسم

نوشتم، خط زدم

نوشتم، خط زدم

مأیوس نشدم ادامه دادم ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در شعر فرانو | ۱ دیدگاه

سفر ناصر حجازی

برخی از صحبت‌های ناصر حجازی:

مگر من حرف سیاسی زدم؟ دیدگاه خودم را نسبت به مشکلات اقتصادی و اجتماعی کشور بیان کردم. همه ناصر حجازی را می‌شناسند، به هیچ حزب، گروه و تشکیلاتی وابسته نبوده و نیستم.

حجازی سکوت کند تا از حرف‌هایش تبلیغات سیاسی نشود. در کشوری که می‌گویند آزادی بیان است، در کشوری که می‌گویند انتقاد‌پذیر هستیم‌، نباید از حرف‌های من ناراحت شوند. در ضمن چند سالی‌ست که سیاستمداران وارد عرصه ورزش شده‌اند و برای گرفتن پست و مقام سر و دست می‌شکنند و حال می‌بینید که چه بر سر ورزش ما آمده است. چطور دخالت آنها در ورزش عیب نیست اما صحبت از مشکلات جامعه از یک چهره ورزشی که خود از جنس مردم است و سال‌ها در کنار آنها با عشق زندگی کرده، ایراد دارد؟

بدانید ناصر حجازی از سیاست که چیزی جز دروغ ندارد، بیزار است و سیاست هیچ‌گاه با روحیات من سازگار نبوده و نیست.

رسانه درگذشت ناصر حجازی ورزشکار افتخارآفرین و مردمی را به ملت عزیز ایران تسلیت می‌گوید.

 

منتشرشده در گزارش | دیدگاه‌ها برای سفر ناصر حجازی بسته هستند

مادر

برگرفته از: برای هیچکس، سایت پژوهش،هنروادبیات (فاطمه محسن‌زاده)
 
 
نشسته‌ام و منتظرم  تا جراحی دکتر سعیدی تمام شود و نوبت به عمل من برسد که بی‌اهمیّت است و «سرپایی»! زنی‌ را که از اتاق عمل بیرون آورده‌اند، کم کم دارد به هوش می‎آید، ناله می‌کند، با ضعف و ناتوانی حرف می‌زند، واژه‌هایش نامفهومند وهی تکرار می‌شوند. سراپا گوش می‌شوم. می‌گوید: ” من مرده ام…من مردم!! ” به نظر سی و دو، سه ساله می‌رسد .تازه فارغ شده است. حالا صدایش واضح‌تر شده است:”آقای دکت ت رر…آقای دک ت ت رر…”. پرستار می‌گوید: ” بله “. زن با بی‌رمقی دکتر را صدا می‌زند. پرستار می‌گوید:” جانم، چیه؟ یه دختر ناز به دنیا آوردی، صحیح و سالم. “
زن چیزی می‌گوید، باز هم نامفهوم است. پرستار کنار تختش می‌ایستد، کمی به سمت زن خم می‌شود :” سزارین شدی. ” زن تمام توانش را به کار می‌گیرد، واژه هایش با ناله در هم آمیخته‌اند.
– آقای دکترررر…من …من ن… مامانم رو می‌خوام… مامانم! “

 

منتشرشده در کوتاه‌ها | ۱ دیدگاه

حرف حساب

جدول ضرب را

با ضرب تهرانی

و با لهجه‌ی گیلکی

……………………… خواندم

خانم معلم عقیده داشت

حرف حساب را

به هر زبانی باید زد

۲۴ می ۲۰۱۱

منتشرشده در شعر فرانو | دیدگاه‌تان را بنویسید:

دوچرخه

داستان هفتم

نویسنده: الهام نظری

از مامان خوشگل‌تر بود. چون دو تا آينه قرمز كنارش داشت. ولی مامان هيچوقت قرمز نمی‌پوشيد. بابا گفته بود اگه خوب ياد بگيری می‌تونی باهاش همه جا بری. مامان هر جايی با من نمی‌اومد . فقط بعضی وقتها با من می‌اومد مدرسه تا دوستم رو ببينه. يكبار هم گفت می‌آم مامانش رو ببينم. و هيچوقت من رو نمی‌برد دوچرخه سوار شم. ولی به جاش بابا قول داده بود كه دو روزی كه زود تر می‌آد رو با هم بريم دوچرخه بازی. ما می‌رفتيم كنار ساختمان آجری كه هيچكس توش نبود. اونجا خيلی خلوت بود. من ازش می‌ترسيدم. هيچوقت تنهايی نمی‌رفتم. اما وقتی بابا می‌اومد ديگه نمی‌ترسيدم . تازه، دوستم هم می‌اومد. دوستم خيلی حرفه‌ای‌تر از من بود. چون قبل‌تر از من دوچرخه خريده بود. دوچرخه اون هم مثل مال من بود. اما مال من سفيد و مشكي بود با آينه‌های قرمز و مال اون سفيد و مشكی بود با آينه های آبی. فكر كنم مامان دوستم هم سليقه‌اش مثل بابا بود. دوستم يك روز بيشتر از من می‌اومد دوچرخه بازی. به خاطر همون هم حرفه‌ای‌تر بود. من به مامان گفته بودم كه يك روز هم من رو ببره تا من از دوستم هم بهتر بشم. ولي مامان می‌گفت: اونجا جای من نيست. اما نمی‌دونم چرا جای مامان دوستم بود. چون وقتی من با بابا می‎رفتم، اون با مامانش می‌اومد. من دوچرخه بازی كنار ساختمان آجری رو دوست داشتم. چون بابا هيچوقت بهم نمی‌گفت: مواظب باش! دوستم چرخ‌های كمكی چرخش رو در آورده بود. ولی من نه. بابا بهم گفته بود: يكبار تا يك جای دور تر می‌ريم تا تو حرفه‌ای‌تربشی. اما من برای اين‌كه به بابا نشون بدم كه می‌تونم، دورتر می‌رفتم و يك دستم رو ول می‌كردم و برای بابا دست تكون می‌دادم. بابا هم پشت چرخم رو نمی‌گرفت. همونجا، كنار ميله سبزها، كنار مامان دوستم می‌ايستاد. ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در داستان | دیدگاه‌تان را بنویسید:

دیدار با (فضل‌الله روحانی)

یادبود بنان- قمر

 

دیشب به خلوت ِ دل ما، دَر فراز بود

بزم بنان چه گرم و خوش و دل‌نواز بود

در اولین شب ِ رمضان، بانگ چنگ و تار

فتوای ردّ روزه و نفی‌ی نماز بود

دیشب بلی، به کوری چشمان شیخ و شاه

درها به روی جمع هنردوست باز بود

با زخمه‌های پنجه‎ی “پیرایه” بانک تار

سرشار از تموّج راز و نیازبود

مسحور آن ترانه شد این دل که سال‌ها

بیگانه با نوای عراق و حجاز بود

هنگامه کرد نغمه‌ی “شهلا” که راستی

صوتی چنین زهر سخنی بی‌نیاز بود

چون عطرِ می به ساغر جان راه می‌گشود

تحریر صوت دلکش او، این چه راز بود

زیر و بَم صدای لطیف‌اش به دلبری

با ذات ِ شعر خواجه‌ی ما، هم‌طراز بود ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در دیدار با یک شاعر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

یک شعر از حجت‌الله ربیعی( ح. باران)

۳

يخچال را فريفته‌اند

تخم‌مرغ‌ها

با اين پيراهن برفی

هر يك خورشيدی در دل دارند.

 

هواپيما

در غريوِ ابر خاموش می‌شود

برقی می‌جهَد  و لامپ‌ها

بی‌هوش می‌شوند

اديسون

در ايوان تاريك

اشك می‌ريزد

جوجه‌ها در يخچال جنجال می‌كنند

و جهان

به احترامِ دايناسورها

قيام می‌كند.

منتشرشده در شعر دیگران | دیدگاه‌تان را بنویسید:

طرح‌های مسعود ضیائی

ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در طرح‌‌ها و نقاشی‌ها | دیدگاه‌تان را بنویسید:

belonging

ششم

عنوان belonging به معنای چیزها و شرایطی که به آن تعلق داریم برای بیان نوستالوژی‌ی غربت شعرای ایرانی‌ی خارج از ایران در مقابل longing به معنای چیزها و شرایطی که آرزومندیم بر کتابی که در صدد معرفی‌ی آن هستم توسط نویسنده استفاده شده است. belonging که به زبان انگلیسی نوشته شده مجموعه‌ای‌ست از اشعار شاعران ایرانی‌ی مقیم خارج از کشور توسط نیلوفر طالبی مترجم صاحب‌نام ساکن انگلستان تهیه، نوشته و ترجمه شده است که کاری‌ست قابل تأمل و خواندنی.

نیلوفر طالبی موسس بنگاه معتبر پروژه‌های ترجمه است و تاکنون چندین کار ترجمه انجام داده است که مطالعه‌ی کار حاضر او خبر از آگاهی‌ی او از شعر فارسی و نیز ترجمه‌ی انگلیسی‌ی بسیار دلپذیر شعر فارسی و نیز تنظیم و انتخاب آشنا دارد. ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در شعر دیگران | دیدگاه‌تان را بنویسید:

كاركردن من و خوردن آهو

داستان هشتم

نویسنده: فرزانه ابراهيمی

يكی بود يكی نبود. شايد آن يكي هم نبود! شايد هم ده تا بود. حالا اصلا مهم نيست چندتا بود چندتا نبود مهم يك تكه مرتع بود كه توی اين زمين گل و گشاد برای خودش بی‌كس افتاده بود و پر شده بود از علف‌های بلند و كوتاه. يك روز كه  مرتع برای خودش خوش خوشانش بود و داشت با نسيم بازی می‌كرد چند تا گوسفند گرومپی افتادند تويش و بع بع كنان به جان علف‌های بلند و كوتاهش افتادند اوايل مرتع خيلی دلخور بود كه اين گوسفندها يك هو سرو كله‌اشان از كجا پيدا شد كه آرامش و تنهايی‌ش را به هم زده‌اند اما مدتی كه گذشت خيلی هم ممنون‌شان شد چون آنها همان قدر كه می‌خوردند پس می‌دادند و زمين گرسنه را سير می‌كردند و اوهم برای تشكر هی علف می‌ريخت جلواشان اين بود كه يك همزيستی مسالمت آميز بين‌شان به وجود آمد. ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در داستان | ۱ دیدگاه

گروه رستاک، سوزله کردی’

منتشرشده در رقص و ترانه‌های ایرانی | دیدگاه‌تان را بنویسید:

عکس روز

منتشرشده در عکس روز | دیدگاه‌تان را بنویسید:

موسیقی‌ی متن رسانه آهنگ دل‌شدگان با صدای محمدرضا شجریان

منتشرشده در Uncategorized, سرفصل | دیدگاه‌تان را بنویسید:

یادداشت‌های شخصی( توکا در جمع ملکی‌ها )

در میان نوشته‌ی من ” بیژن و خواب بزرگ ” که در شماره‌ی اخیر دفتر هنر به چاپ رسیده است عکسی از  احمدرضا احمدی دیده می‌شود که در حالی‌که از بالای عینک دوربین را نگاه می‌کند کتاب گشوده‌ای را دردست گرفته است.
این عکس به ظاهر بی‌ارتباط را بیژن اسدی‌پور نازنین به فراست در جایی از نوشته آورده است که من ازتفاوت جنس شعر آن دوران  احمد رضا احمدی و بیژن الهی نوشته‌ام. تاریخ آن عکس ظاهرا مربوط به سال ۱۳۸۹ بوده  است چرا که چند ماه بعد از آن بسته‌ای از ایران به دست من رسید که محتوی همان کتاب گشوده‌ی در عکس است. کتابی بسیار خوش چاپ که نویسنده‌اش در صفحه اول به خط خود نوشته است: برای عمو محسن عزیزم — توکا ، دی ماه ۸۹.
*
پدر توکا ملکی – که دیگر در میان اهل هنر نام آشنایی ست – یکی از سه نفری بوده است که قدمت  دوستی‌اش  با من از مرز نیم قرن گذشته است.
من و منصور ملکی شاگردان مدرسه‌ای بوده‌ایم که در یک کلاس‌ش جلال آل احمد درس می‌داد و در کلاس ما  جلال مقدم که بعد ها مدرسه را ول کرد و رفت فیلمساز شد؛ ما را در تله گذاشت و خودش ” فرار از تله ” را ساخت. بعدها که من به انگلیس رفتم منصور روابط‌‌ش را با جلال مقدم که طنزهای منحصر به فردی داشت حفظ کرد و حتی در یکی از فیلم‌های او به سبک آلفرد هیچکاک در یک صحنه از اتوبوس پیاده شد.
یک بار که جلال خانه‌اش را عوض کرده بود ما با مکافات پیدا کردیم و دسته جمعی به آن جا رفتیم.
ساختمانی چند طبقه بود. منصور زنگ زد و پنجره‌ای در یکی از طبقات بالا باز شد. خود جلال بود که انگار از خواب پریده بود. سرش را پایین آورد و گفت: ادامه‌ی خواندن
منتشرشده در یادداشت‌های شخصی | 2 دیدگاه

سراومد زمستون (آفتابكاران جنگل)

سرود سراومد زمستان
آهنگ‌سازی و پرداخت سیاوش بیضایی براساس ترانه‌ی محلی‌ی ارمنی (ساری سیرون یار) _یار زیبای کوهستان_
آواز شقایق کمالی

سر اومد زمستون شكفته بهارون
گل سرخ خورشيد باز اومدو شب شد گريزون
كوهها لاله زارن لاله ها بيدارن
تو كوهها دارن گل گل گل آفتابو مي كارن
توي كوهستون دلش بيداره
تفنگ و گل و گندم داره مياره
توي سينه اش جان جان جان
يه جنگل ستاره داره، جان جان، يه جنگل ستاره داره
سر اومد زمستون شكفته بهارون
گل سرخ خورشيد باز اومدو شب شد گريزون
لبش خنده نور دلش شعله شور
صداش چشمه و يادش آهوي جنگل دور
توي كوهستون دلش بيداره
تفنگ و گل و گندم داره مياره
توي سينه اش جان جان جان
يه جنگل ستاره داره، جان جان، يه جنگل ستاره دار

منتشرشده در CD | دیدگاه‌تان را بنویسید: