در نیمهی دوم دههی چهل ادارهی نظام وظیفه کلیهی مشمولان وظیفهای را که متولد ۱۳۲۳ و یا ۱۳۲۴
بودند و قبلا مشمول عفو شده بودند غایب اعلام کرد و به سربازی فرا خواند. اگر کسی هنوز از آن
معافیهای بخشودگیی آن زمان را داشته باشد میتواند ببیند که طبق فرمان متولدین ۱۳۱۲ الی ۱۳۲۴ مشمول
بخشودگیی شاهانه قرار گرفتهاند ولی دو سال آخر را دستور اجرا ندادهاند. و البته ندادند که ندادند.
چه می شد کرد؟ در روزگاری که هزار وعدهی خوبان یکی وفا نکند تکلیف غیر روشن است. من متولد ۲۳
از دوستم بیژن الهی متولد ۲۴ ( که به خاطر تک فرزندی قبلا معاف شده بود )جا ماندم، و در کمتر از یک
هفته او به لندن رفت و من ازمیدان خزانه با اتوبوسهایی شبیه آن چه در این روزها دراخبار افغانستان و
پاکستان میبینید به بیرجند اعزام شدم. سفری دو روزه در میان جماعتی که انگار به پیک نیک میرفتند.
یکی دنبک داشت و میزد و دیگری میخواند:
خانوم بفرما
مرسی جونم مرسی
آقا بفرما
مرسی جونم مرسی
مرسی مرسی نداره
بگو بره ……. بیاره
مگر چه عیبی داره ؟
جوانی که این را میخواند سیزده سال بعد رئیس کمیتهی دربند شد و یک بار که من برای درخواست مرمت
سنگ مدفن پدرم در ظهیرالدوله به کمیتهی دربند سر زدم دیدم هنوز سرخ و سفید است. به خودم گفتم لابد هنوز
عرق و آبجو را قاطی میخورد. قبلا عادت داشت در میخانهی اختیاریه که پاتوق جلال آلاحمد هم بود
گوشهای بنشیند و عرق را بالا بیاندازد و آبجو را مزهاش کند، و البته بعدها جزو پیشاهنگان سنگپران به همان
اختیاری شد.
*
از دو ماه آموزشی در بیرجند تا دلتان بخواهد خاطرابد دارم. یکبار در کویر گم شدیم و چندینبار
گروهبانهای زابلیی ارتش شاهنشاهی روی غذای ما ادرار کردند. فقط یک بار یادم میآید نگهبانیی اتاقکی
را وسط بر بیابان در گرمای بالای چهل به من دادند. باد سام می وزید و بوتههای خشک را به سوی جادهی
زاهدان میبرد. در هوی هوی دیوانهی باد صدای ترنمی به گوشم خورد. به در اتاقک نزدیک شدم و گوشم را
به در بسته چسباندم. ظاهرا گروهبانی رادیوی فکسنی آن جا را خاموش نکرده بود و احمد عبادی با آن پنجههای
سحرانگیز در ساعت یک و ربع سه تار مینواخت؛ بیت اصفهان بود و من احساس کردم میخواهم گریه کنم.
آخرین جرعههای عرق را که به جای آب کارسازی کرده بودم فرو دادم و دیدم خورشید رنگی دگر شد.
پای دیوار یله دادم و همچنان که بغض فرو خورده را رها کرده بودم این دو بیت صائب به ذهنم آمد:
دویدن می گلرنگ را به کوچهی رگ
به رسایی آواز آب میشنوم
صفای پردگیان خیال میبینم
صدای پای غزالان خواب میشنوم
سه ماه بعد دوباره سوار همان اتوبوسهای جنگولانی شدیم و بعد از دو روز پایکوبی و رقص و آواز انقلابیون
آینده در باغشاه پیاده شدیم. از آن جا همه را تقسیم کردند و سهم من ادارهی روابط عمومی ستاد ارتش شد. یک
ادارهی نسبتا فرهنگی که شامل دوایر مختلف مثل مهنامهی ارتش، رادیو ارتش و بررسیهای تاریخی بود که
سرهنگی از نوادگان قائم مقام فراهانی رییس آن جا بود؛ افسری بر خلاف جدش تودار و متکبر که انگار
امیرکبیر هنوز بچه آشپز آنهاست. در عوض ریاست اداره که یک سرلشکر اهل ماسال بود تا دلتان بخواهد
متواضع بود. یک بار سرباز پارتیداری بدون مرخصی برای دیدن نامزدش به آبادان رفته بود. رندان برای
خودشیرینی موضوع را به گوش تیمسار رساندند و اتاقدار تیمسار در بالای پلهها ظاهر شد و با پوزخند داد
زد:
-عابدینی به اتاق تیمسار!
من که اخیرا به کنترل انتظامات و برگهی مرخصیها مامور شده بودم خودم را جمع و جور کردم و به سمت
اتاق تیمسار رهسپار شدم. دو تقه زدم و در را باز کردم و داخل اتاق خبر دار ایستادم. تیمسار بعد از مکثی از
پشت میز خود برخاست و تا آستانهی در پیش آمد، صورتش خندان بود. دستش را دراز کرد و با من دست داد
و گفت :
– آفرین جانم! آقای دکتر حالشان چه طور است؟
– سلام می رسانند تیمسار !
– آفرین جانم! عابدینی جان برو به کارت برس.
عقبگرد کردم و با سرعت هر چه تمامتر از جلوی اتاق تیمسار که من را با عابدینی عوضی گرفته بود گریختم.
*
یک سرهنگ شیرازیی دایرهی رادیو هم داشتیم که در خوبی مثال زدنی بود . هم آواز میخواند و هم تار
مینواخت. گاهی مرا صدا می کرد و میگفت:
– صبا نظرت در بارهی این همایون چیه؟
بعد میزد زیر آواز و به بیداد که میرسید اتاقدار تیمسار با یادداشتی از راه میرسید. تار از دستش نمیافتاد و
سربازها میگفتند سازش را مثل بچهاش دوست دارد برای همین همیشهذنشیمنش توی بغلشه!
*
آخرین ماههای سربازی تقریبا اختیار دار برگهی مرخصی شده بودم. از طرف سرهنگ امضا میکردم و به
جای پنج نفر گاهی هفت هشت نفر زن و بچهدار را به خانههاشان میفرستادم.
خلاصه کلی دعا گو پیدا کرده بودم. یک شب قبل از این که خودم برگه مرخصی خودم را امضا کنم دیدم
سربازی لاغر و نسبتا قد بلند به من نزدیک شد. در تاریکی صورتش را نمیدیدم ولیذ به نظرم ناشناس آمد.
گفت:
– من چه طوری میتونم مرخصی بگیرم؟
گفتم :
– چند وقته این جایی؟
– این شب اوله.
– یعنی شما همین روز اول میخواهی مرخصی بگیری؟
– عیبی داره ؟
– نه ، اما باید از سرهنگ بپرسم.
– خب بپرس .
– رفته، نیست.
– من به هر حال باید برم، کار مجلهم مونده.
– پس همکاریم. اسمتون چیه؟
– کاظم رضا .
این نخستین آشنایی من با یکی از بهترین داستان نویسان امروز ایران بوده است. آن روزها کاظم دفترهای لوح
را با “م . آزاد” در میآورد که دفترهای ویژهی داستان بود. جمعا یازده شماره در آمد همراه با چند ضمیمه که
سوای کارهای خودش شامل گزیدهی صافی شدهی تذکره الاولیاء عطار بود.
سال ۸۲ که به ایران رفتم یک روز بیژن الهی مرا به مهمانیی خانهی دوستی برد. در که باز شد بانویی به
بیژن خوشامد گفت و بعد رو به من کرد و گفت:
– سرانجام محسن صبا
از جلوی در که کنار رفت کاظم رضا به سوی ما پیش آمد.
میهمان خانهی او بودیم.
*
دو سال پیش یکی از زیباترین قصههای او را که در ایران اجازهی چاپ نداشت با عنوان ” روز واقعه ” بیژن اسدیپور در دفتر هنر منتشر کرد.
*
۹ آذر ۹۰ ( سالگرد روز واقعه ی بیژن الهی )
One Response to یادداشتهای شخصی (از سالهای دور حکایت) با یادی از کاظم رضا