۱
آنها رفتند
شتاب در گامها و نفسهایشان
که هوارا در بازدمی دیگر نمیدیدند
گذر لحظهها
برگهای خاطره
و گذشته
پیراهنی بود در تنشان
وچمدانی از همه چیز که جا گذاشته بودند
آنها رفتند
با خاطرههايی كه داشتند
بعد آنها
گربه پیری بر دیوار نشست
حياط با حوض و ايوان در بغض سكوت ماند
خانه از روزها وصداها
خاطره نوشت
۲
آنها رفتند
آنها را بردند
آنهارا کشتند
چنان پنهان و بی صدا
که حتا برگها هم نشنیدند
آنها را بردند
نیمه شب
وقتی ماه میان ابر گرفتار بود
آنها را بردند
نزديك صبح
با پیراهنی که هوا را میسرود
آنها را کشتند
ميان همهمهها
سكوتها
وقتی هوا از طنابها گذشت
و گلویشان میان دست و طناب شکست
نگاهشان پر از حسرتهای ناگفته بود
آنها را كشتند
بعد آنها
خانه و خیابان و شهر تنها شد
كسی از آنها ديگر چيزی نگفت
*
۸۹/۲/۲۹
ارومیه- ایران