برای عِمران صلاحی
يک تن بود/ از هزار و يک تنِ جادو
با او میشد/ از تهِ چاهی به باغهای عَدَن رفت
با او میشد روايتِ ما را شنيد/ که رفتيم
با او میشد روايت او را شنيد
که ماند
رفت و نرفتش
ماند و نماندش/ روايت انسان بود
گفتمش آقا
صبر نکردی/ تا دو سه باری کنار هم بنشینيم
تلخ بپرسم/ شيرين جواب بگويی
واژه به واژه/ جرعه به جرعه / به ماجرا بنشينيم
عمران روی بادها به سفر رفت
پنجره وا بود
تخت سبک شد
عمران رو به آسمان شما رفت
در وسط ابر و آفتاب قدم زد
دست تکان داد
معلوم نيست از کجا به کجا رفت
آينه پر بود از حکايت عمران
جان زلالی
که از کف همگان رفت
تهران ـ ۴ نوامبر ۲۰۰۶
*
چشم که به هم بزنی پنج سال میگذرد. همین یک ساعت پیش بود انگار. شنیدم که عمران هم رفته است. حسین منزوی رفته بود. عمران هم به دنبالش. آتش گرفتم. همیشه فکر میکردم روزی روزگاری دوباره یکدیگر را خواهیم دید. با حسین هیچ تماسی نداشتم. این در حالی بود که روزگاری شبگردان یک حال و هوا بودیم. تلخ بودِ…و تلخی اش پس از تیرباران برادرش حسن همیشه با من ماند، و هنوز هم هست.اگر میدیدمش میتوانستم روزها و شبها شاهد بد خلقیهایش باشم و نرنجم. با عمران اما اینطور نبود. نمیتوانست باشد. او شادیهایش را با دوستانش تقسیم میکرد. یکی دو بار تلفنی با هم تماس گرفتیم. با ترس و دلهره در تدارک سفر به وطن بودم، که شنیدم عمران هم رفت. در تهران، روز و روزهایی را در پیادهروهای مرکزی شهر سپری میکردم. عمران بالبخندی شیرین روی شیشهی در ورودی، یا ویترین برخی از کتابفروشیها بود. آن روزها با هیچکس در تماس نبودم. نمیدانستم، و هنوز هم درست نمیدانم که چگونه مرد، و کجا به خاکش سپردند. شبح خوابگردی بودم، اینجا و آنجا به جستجوی زمان از دست رفته …. با عمرانَ و حسین در اینجا و آنجای خاطرههایم قدم میزدم. به کافهی فِرما رسیدیم، در خیابان نادری آن سالها. سه نفر بودیم. حسین منزویَ، عمران صلاحی، و من. عمران افسر وظیفه بود. تا آن زمان به مسکرات لب نزده بود. گفتیم و خندیدیم، و با هم پیکی زدیم. از چهرهی من طرحی کشیدَ که تا مدتها داشتمش.
حالا عمران طرحیست نازدودنی در ذهن من. گاهی به یادش میافتم. به یاد همان بچة جوادیه، و سوتهای قطار … نمیخواهم گریه کنم. نه. میخواهم بخندم. رفت و نرفتش، ماند و نماندش حکایت انسان است.
برلین. ۵ اکتبر ۲۰۱۱