حسن صلح جو:
بی بی سی
اسماعیل خویی کتفش شکسته، پایش شکسته و چند جایش کبود شده. او در بیمارستانی در شهری کوچک در اطراف لندن بستری است، اما این همهی دردهای شاعر نیست.
هفتاد و سه ساله است، اما خودش میگوید هفتصد و سی سال عمر کرده و دردهایش بیش از آن است که تاب دستورات پرستاران را بیاورد.
با این همه حال شاعر خوب است. میگوید ناگهان پاهایش را حس نکرده و در زمین و هوا معلق شده است. نتیجهاش شکستن استخوانهاست در چند جای مختلف.
میگوید در تابستان این “بی در کجا ” در یک نابهنگام نفهمید که چه شد … و یادش میآید که تابستانی گرم در مشهد، در نهمین روز از چهارمین ماه هفتمین سال از دومین دهه سیزدهمین سده، زاده شد و مشهدی ماند و درس خواند و”بیتاب” شعر گفت و کتاب چاپ کرد در همان مشهد. و از چاپ کردنش پشیمان شد در همان مشهد.
اسماعیل خویی بعد به دانشگاه رفت در تهران و بعد راهی غربت شد تا در لندن فلسفه بخواند، و از اندیشه ورزی خواند تا مدارج خیلی عالی. آن وقتها غربت “بی در کجا” نبود ، جایی بود برای تحصیل و برگشتن به سرزمین مادری. به وطن.
برگشت و فلسفه درس داد و چهار کتاب شعر نوشت، بسیاری مقاله نوشت و مبارزهها کرد تا انقلاب شد و انقلاب فرهنگی و اسماعیل صاحب اندیشههای “چپ”، مطرود و تحت تعقیب حکومت قرار گرفت. شاعر همه دردهای وطنش را با خود برداشت و راهی یک “بی در کجا” شد و باز شعر نوشت و گفت و سرود تا امروز در این بیمارستان کنار کسانی که نه نامش را میدانند نه زبانش را و نه شعرهایش را.
در این بیمارستان، اسماعیل خویی همچنان چشم به راه خبرهایی از وطن است. چندان که همیشه بوده. دردهایش توان را از او گرفتهاند، اما در این بیمارستان دور دست، از هر که به ملاقاتش میرود اولین سوالش این است،” از ایران چه خبر؟ “
و بعد دردهای خودش یادش میرود. چشمانش برقی میزند و سراغ همه خبرهای ریز و کوچک ایران را میگیرد. به تفصیل و جزییات، هنوز هم.
همه دردهای شاعر، هزاران کیلومتر دورتر از او نشستهاند.