در دوازدهمین سالگرد سفر شاعر بزرگ معاصر احمد شاملو، متن زیر از کانون نویسندگان ایران را از سایت
تا مقصد میخوابم….. به مدیریت جواد عاطفه را همراه با شعری از خود که پیشتردر دفتر هنر ویژهی محمود دولتآبادی و نیز در مجموعهی شعرم الف مثل باران آمده است را برایتان میآورم.………………………………ح.ش
نه عادلانه نه زيبا بود
جهان
پيش از آنكه ما به صحنه برآييم.
به عدلِ دست نايافته انديشيديم
و زيبايى
در وجود آمد.
دوم مردادماه سالگرد درگذشت شاعر بزرگى است كه اكنون بيش از هر زمان ديگر حضور زندهى او را حس ميكنيم؛ شاعر بزرگى كه همهى هستى شعريِ خود را وثيقهى كار شاعرانهى سترگى كرد كه به نيروى تخيّلِ خلاق و گرهخوردگيِ عاطفيِ قدرتِ معنوى و خواستِ آزادي، جهانى آفريد كه در آن نشانى از نفرت و ديگركُشى و نابرابرى نيست، جهانى چنان دلانگيز و رعنا كه شايستهى آزادترين انسان است؛ شاعرى بزرگ كه در همهى عمر نه از تلخى و گزندگيِ واقعيت گريخت و نه به يوغ بندگيِ واقعيت گردن نهاد.
هنگامى كه تخيل شاعرانهاش بال گسترد و به اوجها پركشيد، گردنفراز و مغرور، بر “سرنوشت” انسان تسخر زد، چرا كه انسانِ شعر او كه به “هيئتِ ما” زاده شد، سرگذشت خود را خود رقم زد؛ به هيئت آن “غول زيبا” كه شاعر با باورِ بيگمان به تبار جليلِ انسانِ آزاد به بازآفرينى او برخاسته بود؛ غول زيبايى كه نميخواست “. . . منظر جهان را / تنها از رخنهى تنگچشميِ / حصار شرارت . . .” بنگرد. انسانى كه بر شك و هر آنچه اميد و يقين به رهايى را جز سرابى وهمناك نميديد، ميشوريد. غول زيبايى كه شايد در برابر نيروهاى سياهى و تباهى از پا درآيد اما هرگز شكست نميشناسد و گويى سيّالهى آتشناكِ خشم و خروشى كه در رگ و پوستِ او دويده است جز با زيبايى و عشق و حقيقت و عدل آرام نميگيرد.
چنين بود “بامدادِ” ما، اين سرودخوانِ آزادى !
در دوازدهمين سالگرد درگذشت احمد شاملو، ياران و دوستداراناش در عصرِ روز 2 مرداد بر سر مزار او يادش را گرامى ميدارند.
كانون نويسندگان ايران
۳۰ تيرماه ۱۳۹۰
*******************
وزین قرار۱
باران بارانی
…………و مرحمت حیات
به هیچ نقشات نمیتوانم زد
……………………………که خواست ماستی
شب را به رهگذار تو راهی نیست
……………………………..و جز ماه تو
…………………………………….در آسمان ظهورت
………………………………………………..ماهی نه
نشستیم با تو
…………که خاستن را بیاموزیم
و در مکتب محبت تو
خواستن را
……….جز عاشق بودن نیافتیم
راه به کجراهه میزدیم
که تو مان ظهور کرد
و دست کودکیمان را
…………………به اشارت شعر و شعور گرفت
چه بیمهابا از عشق گفتیم
آنجا که نامت
………….همچون خلاصهترین آیههای زمینی
……………………………………………تلاوت میشد
و هراسی نبود
که این شعف نورس
کوتاه بیاید
……… و بیخبر
چونان گذشته کوچ کند
پیر طفلی بودیم
که بر تَر و خشک حافظهمان
………………………….نیاز بیانتها بود
و این تنها با خواندن تو
و زلال گفتارت
میسر میافتاد
گفتندمان مویه نکنیم
که زندگان به عشق
…………….“هرگز نمیرد” ۱
ولی ترسمان
……………امان نمیدهد
…………………….در تازههای گوارایت
که این جمعیت نیمه به راه
…………………….. سرگردان گردش امواج آیندگانند
-با نظری به “هرگز نمیرد آن که دلش….”۱