دکتر سید حسین نصر در کتاب مصاحبهی طولانیی خود با پسر خالهی جوانترش رامین جهانبگلو که بسیاری از سوالها را البته خود ایشان از خود پرسیده است جایی تعریف میکند که نام ” سهروردی ” را او به درخواست همسر شاه به جای خیابان ” فرح “ برگزیده است. یعنی روزی ملکه از او میپرسد چه نامی را به جای ” فرح ” از میان نامداران ایران مناسب آن خیابان میداند و دکتر نصر میگوید شاعران ایران سهم خود را گرفتهاند و تنها بزرگان فلسفهی ایران در این میان بینصیب ماندهاند که بهتر است با نام شیخ اشراق ” سهروردی ” شروع شود. و این گونه است که نامهای ” میرداماد ” و شاگرد نامدارش ” ملاصدرا ” از سوی او برای خیابانهای دیگر هم پیشنهاد شده بود.
فکر میکردم وقتی نام یکی از بزرگترین شهرهای سرزمینهای عربی یعنی ” بغداد ” کلمهای ست فارسی حالا
که حاکمان فعلیی ایران همیشه زبان عربی را ترجیح میدادهاند چرا شاگرد نور چشمیی دکتر نصر جناب دکتر غلامعلی حداد عادل هم پیشنهاد نداد نام پایتخت را به همان املای ” طهران ” یعنی نوع دستهدار آن برگردانند که حد اقل فقط دستهاش بیش از سی سال است سر در عقب ملت گذاشته است. از قضا متون تاریخی گواهی میدهند اولین کسی که دستی به بر و روی این قصبهی نه چندان معروف اطراف شهر ” ری “
ویران شده به دست مغولان کشید شاه طهماسب صفوی بوده است که البته اشتراک حرف (ط) در میان آن دو کاملا تصادفی ست، اگر چه این دیگر تصادفی نیست که صفویان نیز نه عربی بلد بودند و نه فارسی ی درست و حسابی. و چنین بود که شاعران آن روز هم یا ماندند و دم فرو بستند و یا سر از دیار هند در آوردند و سبک دیگری در شعر فارسی بنا نهادند. اما در عوض حکیم بزرگی چون ملاصدرا که فلسفهای بر مبنای آراء ابن سینا، شیخ شهاب سهروردی و ابن عربی پدید آورد گاهی هم که مثل امامالشعرای خودمان به صرافت شاعری میافتاد با این که علاقهای به توصیف دامادهای خود ملا محسن فیض کاشی و ملاعبد الرزاق لاهیجی نداشت اما مثل امام امت گاهی چنان اشعار بی معنی و بدی میگفت که جز عدم حضور روح زبان فارسی
در ذهن صاحب فرضیهی حرکت جوهری دلیل دیگری برای آننمیتوان یافت. در حقیقت باید انصاف داد که نام ” ملا صدرا ” را دکتر نصر به مناسبت فلسفهی او انتخاب کرده بود، اما آن اشعار سست بیشتر به “ملا صدرا” یی برازنده است که تلویزیون جمهوری اسلامی سریالی با ادعای ” اثری هنری ” ساخته بود که در طی آن ” لاهیجی ” شاگرد فیلسوف ملاصدرای شیرازی با لهجهی گیلکی میگفت:
– حاج ممد ! شام باقلا قاتق درست کنم یا میرزا قاسمی؟
و صدرای شیرازی جواب می داد :
– چه فرقی می کند کاکو؟ اصلا حاج میرزا قاسمی درست کن.
*
امروز نام تهران ما را به یاد یکی از زیباترین و خاطرهانگیزترین ترانههای عهد گذشته میاندازد که دیرزمانی در صدای خستهی پروانه روی صفحه گم شده بود که میگفت:
یک سو عیش و طرب /
یک سو رنج و تعب /
برخیزد همه شب /
غوغای تهران …
اما قدیمترین کسی که از تهران به عنوان بخشی از ” ری ” بزرگ یاد کرده است یاقوت حموی ست که در معجمالبلدان نوشته است از شخص مطمئنی شنیده بود که “طهران” دهی بزرگ بوده که تمامیاش در زیر زمین قرار دارد و احدی به جز اهالیی آن جا را یارای آن نیست که به آن جا راه یابد، چراکه مردم آن جا مکرر بر پادشاه وقت شوریدهاند.
یاقوت اضافه میکند طهران باغ و درخت و بیشهزار بسیار دارد که همین آن جا را از شر اشرار محفوظ داشته است.
توصیف یاقوت از شهری در زیر زمین و حاکمان وقت را در زمرهی اشرار بر شمردن بی اختیار آدم را به یاد شاهکار فریتز لانگ یعنی فیلم “متروپولیس” میاندازد ولی ما ملتی که تقریبا طول یک تاریخ را با اشرار سر کردهایم آیا بهتر نیست که رد پای تهران را در امثال ترانهی پروانه و خاطرات محفوظ در سینهی خود پی بگیریم ؟
*
دل آزارترین بخش تهران امروز نه فقط برهم زدن بافت اصلیی شهر با ساختمانهای بد قواره است، بلکه نام
نام بزرگراهها و خیابانهاییست که برای همگان تنها حافظ و سعدی و فردوسیاش آشناست، وگرنه من شخصا چهار سال در بارهی نام خیابان ” استاد حسن بنا ” از این و آن سوال کردم و تنها کسی که به من اطلاعاتی داد – که البته معتبر به نظر نمیرسد – این که “استاد” نامبرده رانندهی اتوبوس شرکت واحد بوده است که با اتوبوس خود عمل قهرمانانهای انجام داده بود. بنابراین وقتی چهار سال پیش برای تجدید خاطرات جوانی سر چهارراه پهلوی از تاکسی پیاده شدم که سری به خیابانی بزنم که در زندگیی بعدی من نقش اساسی داشته است بسیار متعجب شدم که نام آن جا هنوز ” شیرزاد ” است. اگر چه دیگر از آن خانه نشانی نبود و دیوار ضلع شمالیی آن که روزی روزگاری کافهی شهرداری بود و عطر یاسهای امینالدوله از سر آن سراسر کوچه را مست میکرد محو شده بود. آن جا خان ی دکتر امیر حسین جهانبگلو بود و همسرش خجستهی کیا که دوستان دیروز و امروز من مهدی سحابی و منصور ملکی در نمایشنامههای او شرکت داشتند و من خود در کارهای جنبی به خجسته کمک می کردم. آشنایی و دوستی و همکاری کوتاه مدت من با بهمن فرسی از همانجا شروع شد. بار ها در همان سالها با شاهرخ مسکوب در جوار دکتر جهانبگلو همکلام شدم و سالها بعد در کتابی که کریم امامی در یادبود دکتر جهانبگلو به نام ” خرد و آزادی ” فراهم آورد دو نوشته از شاهرخ مسکوب و من بود. دکتر جهانبگلو از خانوادهای اهل موسیقی بود و گمان میکنم در آن شب به یاد ماندنی که تقریبا همهی اهل هنر آن روزگار در آن خانه جمع آمده بودند لطفالله مجد به دعوت او آمده بود و تارمینواخت، نشسته بر زمین مینواخت و به همین گونه جاعوض میکرد . “همایون” را که شروع کرد در ” بیداد ” به ضلع دیگر سالن رسیده بود.
یک عصر خوابزدهی تابستانی برای کاری رفته بودم که پس از چند بار زنگ زدن بهروز برادر خجسته در را باز کرد. گفت که آنها نیستند و مرا به مکانی که در طبقهی زیر تابلوهای خود را گذاشته بود برد. مرد کوچک اندامی کنار میز کوچکی نشسته بود که صورتش در سایه روشن حصیر آویخته بر پنجره معلوم نبود. وقتی بلند شد بهروز گفت:
– این محسن ماست.
مرد قدمی که پیش گذاشت دیدم سهراب سپهری ست. تا شب ماندیم و پیمانه زدیم و نیمه شب من و او پیاده از آن خانه بیرون زدیم. در کنار خیابان پهلوی نیم ساعتی قدم زدیم و گفتگو کردیم و پس از آن هر کدام تاکسی گرفتیم و به راه خود رفتیم و پس از آن دیگر ندیدمش.
*
نمی دانم از این جمعی که یاد کردهام چند نفر ماندهاند که ناچارند ” طهران ” امروز را تحمل کنند؟
—————————-
هشتم مرداد ۱۳۹۰
درباره Habib
متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.