هیچکس نمیداند
چند بار
این خانه بمبباران شده
و من هر بار
به قاب عکسات
و در چشمانت
پناه گرفتم
هیچکس نمیداند
چند بار
سینهخیز
از سیمهای خاردار گذشتم
تا آنسوی مرزها
سیبی بچینم
هیچکس نمیداند
پاهایم را در خاورمیانه
چشمهایم را
در بیروت
و ششهایم را
در هیروشیما
از دست دادم
من در خِلال بمببارانها
زیر رگبار مسلسلها
و در مقابل شلیک تانکها
به گلها آب میدادم
شعر میخواندم
به سرزمینم فکر میکردم
و به کودکی که از من
زاده نشده بود شیر میدادم





______________________________________________













