یک شعر از: احسان اسکندری


احسان اسکندری


کسی نمی‌آید.
این را من از روزگاران
به روزگاران دریافته‌ام.
اما ما که از فردا بی‌خبریم.
شاید باران بی‌مقدمه بارید.
یا به دل دوستی
هوای دیدن ما افتاد .
قوم و خویش‌ها شاید
در یک شب سنگین،
از گذر یک غذای چرب
بر جهاز هاضمه
خواب بدی دیدند برای من و
زنگی زدند
شاید برادرم
پدرسوختگی را
به کناری نهاد
 به دیدارم آمد؛
بی‌آنکه کتاب‌هایم را ببرد.
اصلا شاید مدتی هم ماند.
آنوقت کتاب‌ها هم
برای خودش باشد.
دلتنگم این‌همه
برای صدای قدم‌های آشنا
اصلا کدام گوری‌اند
آن اقوام مهربان
چرا به راه آمدن نمی‌افتند.
چرا در پاگرد مشاع این آپارتمان
یکایک حسرت شدند و به دل ماندند.
اما ما چه می‌دانیم از فردایمان
شاید یکی‌شان به نام صدایم کرد.
یا آرام به پشت پنجره کوبید.
تو راستش را بگو!
بگو که خانه نیست.
بگو آنقدر خسته بود
که دیگر از خواب برنخیزد.
اما بدان کسی نمی‌آید.
شاید چند روز دیگر
یکی از همسایه‌ها
برای دفع بوی مزاحم
و حتما پلیس
که در صحنه‌ی جنایت
اثر انگشت‌های بی شمار انزوا را
خواهد یافت.
در کالبد شکافی من
غم چیزی نیست
که به آسانی پیدایش نکنند؛
و اندوه تنهایی
در هر برش چاقو از احشاء…
 
 

 

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در شعر دیگران ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید