
احمد فرخنده نیکبخت
“دانش و عشق”
در آغاز بودیم جمله بشر
کجا فرقمان بود با یکدگر
همه مثلِ هم در جدالِ بقا
هزاران بلا و همه بیدوا
نه حرف از سپیدی سیاهی پوست
نه این یک گرانمایه آن یک فروست
به میدان درآمد چو بحثِ نژاد
فتادیم در چنگِ اهریمنی بدنهاد
درِ ظلم و تبعیضها باز شد
زمان تعدّی و اجحاف آغاز شد
در این حین ثِروت پدیدار شد
گروهی غنی عدّهای خوار شد
توانگر همه صاحبِ قدر و زور
فقیران شدند کم کم از صحنه دور
سیاست چو پیدا شد و رخ نمود
درِ دیگری بر حماقت گشود
پلِ رابطه یک به یک شد خراب
چنان شد که شد دوستیها سراب
سپس بینِ ما دین جدایی فکند
فتَن در میان تک خدایی فکند
مگر نه درختانِ یک بیشهایم ؟
ز حوّا و آدم ز یک ریشهایم؟
به عنوان همنوع پس بت پرست
ز شمشیرِ توحید از چه نرست؟
یهودی هوادارِ عیسی چو جُست
چرا دست در خونِ ترسا بشُست؟
شنیدی که جنگِ صلیبی چه کرد؟
برادر چهها با برادر نکرد
مسیحی مگر کم مسلمان بکشت
مسلمان خودش هم مسلمان بکشت
از آن قتل کردند این مٔومنان
که کامل شود دین و ایمانشان
که در چشمِ یزدان گرامی شوند
به جنّت روند و کرامی شوند
از اینجا دگر جهل قدرت گرفت
بشر را تمامی به خدمت گرفت
اسارت نه آنست باشی اسیر
بُوَد آنکه تاریک بادت ضمیر
اگر جهل جا خوش کند در دِماغ
بر این تیره غالب نه صد چلچراغ
به دور از جهالت خردمند باش
مِهی در جهان با خِرَد بود کاش
که روشن ضمیران خِرَد پیشهاند
نهالِ بدی را چنان تیشهاند
خردمند دانش پژوهنده است
ز دانش دل و جان او زنده است
خوشا آن که دانش فزاید به مهر
درخشان شود جانِ او همچو مهر
اگر دانش و عشق گیری به کار
جهان کی شود عرصهٔ کارزار
*****
شهریورِ ۱۴۰۱
برای مهسا دخترِ ایران! باشد که از خونِ پاکش نهالِ آزادی بروید.