
آمده در صورتکتاب عترت الهی

آمده در صورتکتاب عترت الهی

نوشته: صدرالدین اللهی
اول شب بود که بسترها را روی بام گستردند تا نسیم خنک شبانگاهی هرم آفتاب را از تن آنها بشوید. شهر اندک اندک از همهمه تهی میشد و دل به سکوت میسپرد.
بامهای کوتاه کاهگلی انتظار مردم خسته و گریخته از گرمای روز را میکشیدند. شب قطره قطره آب میشد و رویاهای یک شب پر ستاره گرم، بر فراز بامها با گامهای آهسته و سبک گذر میکردند.
زودتر از همه بالا آمد. در بستر کوچکاش دراز شد. دستهایش را زیر سر گذاشت و چشم به آسمان پر ستاره دوخت.
یک بچهی ساکت و عبوس بود با اندیشههایی که مثل فوارههای روشن از ذهناش به آسمان میجست؛ به طاق آسمان میخورد و به ستارهها میپیوست. با نگاهاش دنبال ستاره قطبی میگشت؛ ستارهای که عصاکش کاروانها در بیابانهاست. او این ستاره را میخواست. مثل این بود که کاروان سالار کاروانی بزرگ است و نیازمند آن که راه کارواناش را به یاری ستاره عصاکش بیاید و رخنهای به سوی روشنایی باز کند و از ظلمات آن شب تاریک جان به در برد.
خیلی کوچک بود. شاید ده سال تمام نداشت. از بازی طفلان خبر داشت. اما همیشه بر فراز همه بازیهایش سایهای بزرگ میدید. سایهای که با او سخن نمیگفت، فقط گاهی چهره مینمود و آنگاه بیدرنگ رخ پنهان میکرد. در آن شب مشاماش هنوز پر از بوی زعفران و گلاب بود و در دهاناش شیرینی گرم گلو سوز شله زردی را که ناگهان در آن انگشت زده بود، احساس میکرد و پشت دستش از داغ کفگیر داغی که در ازای آن جسارت دور از انتظار خورده بود میسوخت. و در گوشش این کلمات پیچیده بود که:
– هر جا آشه، حسنی فراشه.
چند بار برای خودش به آهستگی تکرار کرد که:
– هر جا آشه… حسنی فراشه… هر جا… آشه… حسنی … فراشه.
بعد نقطه دور را در دل تاریکیها جست و بدان خیره شد. لحظاتی چند بدان حال باقی ماند. فکر کرد و فکر کرد و آنگاه به ناگهان از جا جست و با جثه کوچکاش در بستر نشست و گفت:
– نه. این از جنس آنها نیست. این مثل همه کلماتی که تا به حال شنیدهام نیست. یک فرقی با حرف معمولی داره. یک چیزی در این هست که در حرف معمولی نیست. اما چی؟ چی هست که من آن را احساس می کنم. ولی نمیتوانم بفهمم؟
بعد همچنان که نشسته بود، با انگشت های کوچکش سرگرم شمردن شد. چیزهایی به یادش آمد و آنها را شمرد. این شمارش کوچکی بود. آنقدر کوچک که فقط انگشتهای یک دستاش را جمع کرد. با این همه باز هم فکر کرد و باز هم شمرد.
همان روز صبح وقتی دور و بر مادرش میچرخید و هر دم بیتابانه از او که سرگرم تهیه مقدمات شلهزرد نظری بود؛ میپرسید:
– مادر! پس کی شله زرد حاضر میشه؟
مادرش که از این همه پرسش یکسان به ستوه آمده بود، بار آخر سرش داد زده و گفته بود:
– صبر کن پسر! گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم.
و او شمرد. این یکی یعنی چه؟ «گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم». بعد چرا مادرم به جای جواب به من گفت «گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم»؟ بعد دو باره فکر کرد… یادش آمد موقعی که میخواستند شلهزرد را هم بزنند و زنهای همسایه جمع شده بودند از او ایراد گرفته و گفته بود:
– مادر! چرا مغز پسته و بادام ما این قدر کم است؟ منزل آقا حاج شیخ هادی وقتی شله زرد میپزند، یک سینی پر از مغز بادام و مغز پسته در آن میریزند.
و مادرش گفته بود:
– ننه جان! ما را چه به منزل آقای حاج شیخ هادی؟ آنها دارند و ما نداریم. دارندگی است و برازندگی.
باز هم شمرد: دو «دارندگی است و برازندگی».
راستی، این ها هیچ شباهتی به حرفهای معمولی ندارند. باز یادش افتاد که مادر از راه دلسوزی به یکی از زنهای همسایه گفته بود:
– درخشنده خانم! خدا مرگم بده، شما از صبح تا حالا این جا هستید. اگر میرزا ابراهیم خان برگردد و شما خانه نباشید، خیلی بد میشود. ممکن است المشنگهای به پا شود.
و زن همسایه با خنده بلندی جواب داده بود:
– خاطرت جمع باشد خواهر. سرش را به طاق کوبیندم، فرستادمش پی نخود سیاه. وقتی می خواستم بیایم ترتیباش را دادم.
و سرانجام موقعی که بیطاقت شد، انگشتهایش را توی شلهزرد برد و کفگیر داغ را خورد. این جمله را شنید که مادرش گفت:
– هر جا آشه، حسنی فراشه.
حالا با ذوق کودکانهای پنج انگشتاش را به هم فشرد و گفت:
– پیدا کردم! پنج تا را پیدا کردم. فردا صبح یادم باشه بنویسم: «گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم»، «دارندگی است و برازندگی»، «فرستادمش پی نخود سیاه»، «سرش را به طاق کوبیدم»، «هر جا آشه حسنی فراشه».
بعد نسیم خنکی وزیدن گرفت. ستاره کاروانی روشن تر و پر فروغ تر شد و او احساس کرد که دستی محکم و پر نور از ستاره بیرون آمد، دست کوچک او را در دست گرفت و صدایی در میان زمین و آسمان پیچید که می گفت:
فرزند! تو باید کاروان سالار کاروانی بزرگ باشی. کاروانی از کلمهها و لغتها. این ساختههای ذهن آدمی و این بیان کنندگان مفاهیم اندیشههای بزرگ بشری. تو باید راهنمای این کاروان بزرگ باشی. تو باید در این راه قدم برداری. و او شادمانه جست و گفت
– میکنم. من به دنبال چیزهای تازه میروم. به دنبال حرفهایی که مردم بیدریغ خرج میکنند و بهای آن را نمیشناسند.
یک لنگه در پشت بام باز شد و مادرش بالا آمد. با کاسه آبی همدانی پر از یخ. و همین که او را در بسترش نشسته دید، فریاد زد:
– اکبر! هنوز نخوابیدهای؟ مگر پیر بیخوابی بچه؟!
و او شادمانه انگشت کوچک دست چپاش را جمع کرد و گف
پنجاه سال بعد یادگار آن شب را این طور میخوانیم:
«دهخدا خود نقل میکرد که در کودکی بالای بام خوابیده بود و در بارهی یکی از مثلهای متداول زبان فارسی میاندیشید. از اسم مثل آگاه نبود. همین قدر درک میکرد که این جمله از نوع کلمات و لغات معمول نیست. قلم برداشت و چند تا از آن نوع را یادداشت کرد. این نخستین قدمی بود که در راه تدوین امثال و لغات فارسی برداشت.»
یک خاطره
پدرم مرد وارستهای بود. وارستگی نزدیک به حد درویشی داشت، اما نه آستان کسی را بوسیده بود و نه سر ارادت در حلقه پیری نهاده. دنیای خوشی داشت برای خودش خیلی پیش از این که ما را داشته باشد. جهانگردیها کرده و دنیاها دیده بود. باری از دانش آن روزگار بر دوش داشت که به زحمت شانههای مردم امروز میتواند آن را تحمل کند. به یک زبان فرنگی تا حد سلاست آشنایی داشت و هرگز به دانستن چیزی تظاهر نمیکرد.
او بعد از آن که مادرم را گرفت (که زن دومش بود و از خانواده مسلمانها و مقدسها) نماز و آداب مسلمانیاش مرتب شد و کار در این ترتیب به سبب کهولت سن به تعصب رسید. او که خود به هنگام جوانی، بی هیچ شبهه، قبله از رخ یاران پری روی مسیحا نفس کرده و در طاق ابروی آنان نماز عشق گزارده بود، چون به چنگ مادر ما افتاد، چنان مسلمان شد که ما را پنج ساله بر سر سجاده وا میداشت و اگر روزی من به نماز نمیایستادم، کاهل و بیدین و خارج از مذهبام میگفت.
خدایش بیامرزد که سخت در این پایان عمر مسلمان شده بود. آن چه را که مینویسم خوب به یاد دارم و خاطرهای دور است؛ اما برای من در این حال که این سطور را مینویسم بسی نزدیک.
کم تر کسی به خانه ما رفت و آمد داشت. خوی تند و زبان تلخ پدرم، دوستی برایش باقی نگذاشته بود. خانه ما مثل همه خانهها، هفتهای یکی دو بار مهمان به خود نمیدید، سهل است که گاه ماهها میگذشت و جز خویشان نزدیک (آن هم فقط بستگان مادرم) کسی دیگری به خانه ما نمیآمد. وقتی بچههای دیگر از مهمانیهای خانه و چپو کردن شیرینی و میوه، بعد از رفتن مهمانها، حرف میزدند؛ من فقط با گردن کج و دل پرحسرت به آنها نگاه میکردم. زیرا پدرم دوستی نداشت که به مهمانی به خانه ما بیاید و ما بعد از رفتناش چپاول را آغاز کنیم! زندگی خانه ما مثل آب راکد یک مرداب بود. سردتر و سبزتر از چشمهای پدرم.
واقعه وقتی اتفاق افتاد که یک شب پدرم به خانه بازگشت و به مادرم خبر داد که فردا شب مهمان دارد. خبر مثل توپ توی گوش ما صدا کرد. پدرم، مهمانی به خانه دعوت کرده بود. خیلی با دقت غذاهایی را که باید تهیه شود شرح داد، و حتی طرز تهیه بعضی از غذاها را به او آموخت. مادرم خاموش، اما پر از تعجب و وسواس و ناراحتی حرفهای او را گوش کرد.
شب بعد، یک ساعت از شب گذشته، مهمان پدرم آمد. خودش در را به روی او گشود و او را به اتاق پنجدری هدایت کرد. موقع آمدن، ما او را ندیدیم اما از رفتار پدر پیدا بود که آدم مهمی به خانه ما آمده است؛ زیرا خودش آمد و سینی بزرگی را که در آن بشقابهای متعدد و غذاهای رنگارنگ، اما از هر کدام به مقدار بسیار کم قرار داشت، برد.
پیش از آمدن مهمان هم، پدرم تنگ بلوری را که از نیمه بیشتر آب سفیدی پر بود، با دو گیلاس پایه بلند (یادگار زمان فرنگیمآب بودنش) به اتاق مهمانخانه برده بود. من چیزی نمیفهمیدم فقط قیافه عبوس مادرم را به یاد دارم که با آن که کار میکرد، مثل دیگ دلمه میغرید و زیر لب چیزی میگفت.
اواخر شب بود که مهمان پدرم، عزم رفتن کرد. کنجکاوی کودکانهام سبب شد که سر از روزن اتاق بیرون کنم تا او را ببینم. هر دو در مهتابی جلوی پنجدری ایستاده بودند. پدرم بر خلاف عادت همیشهاش (که گستاخانه در برابر هر کس میایستاد) در پیش او دست به روی هم گذاشته بود و سر به زیر داشت.
مردی کوتاهتر از میانه بالا بود. سبیلهای بلند پرپشت داشت. موی جلوی سرش ریخته بود و پیشانی بلندش را بلندتر جلوه میداد. خیلی آهسته و ملایم صبحت میکرد. معلوم بود که تشکر میکند و پدرم به آرامی جواب او را میداد. مهمان یک لحظه سر برداشت و من در تاریکی، نگاه مهربان روشنی را دیدم که آرامش یک دریا را در سکوت شبانگاهی به یاد میآورد. پدرم او را تا دم در بدرقه کرد و چون به اتاق نشیمن بازگشت سرو رویاش بر افروخته بود. مادرم جرات نکرد چیزی به او بگوید. و او خود با چهرهای برافروخته و نگاهی تند گفت:
– خانم! ظرفها را آب بکشید.
و بعد خودش را دیدم که از پلهها پایین رفت و جلو حوض بزرگ خانه ایستاد. آستیناش را بالا زد. صورتاش را توی حوض فرو برد. سه بار صورتاش را آب کشید و دستهایش را تا مرفق در آب غوطه داد. و چون به اتاق بازگشت و صورت را با حوله خشک کرد، به من که حیرت زده او را مینگریستم گفت:
– پسر! سعی کن بفهمی که گاهی اوقات حرامها در سایه وجودهای بزرگ حلال میشوند.
دومین دیدار
آن شب گذشت. سالها هم از پی آن شب گذشت و من ندانستم مهمان آن شب پدرم که بود. تا این که سال آخر دبیرستان بودم و معلم ادبیات پرشور و حالی داشتیم. دکتر محیالدین معارفی نام داشت. چون میدانست که من کوره سوادی دارم و گلستان را به ضرب چوب بادبزنهای پدرم حفظ کردهام، یک روز به من گفت:
– امروز عصر بیا تالار دانشکده ادبیات. سخنرانی مهمی هست.
ما رفتیم. تالار پر بود. ردیف اول استادان و ردیف آخر شاگردان. گفته شد که امروز علامه دهخدا صحبت خواهند کرد. صدای هیس هیس همه را ساکت کرده بود و من ناگهان مردی را دیدم که کوتاهتر از میانه بالا بود و سبیلهای بلند پرپشت داشت و موی جلو سرش ریخته بود و پیشانی بلندش را بلندتر جلوه میداد. به آهستگی و به آرامی پشت میز خطابه قرار گرفت و من بیاختیار از جا جستم. زیرا که این، همان مهمان آن شب پدرم بود. آن روز او به آرامی و با حوصله (با آن که نفشاش یاری نمیکرد و یک نوع خجالت و دستپاچگی عجیب آزارش میداد) سخنرانی عجیبی کرد. من از آن سخنرانی چیزهایی به خاطرم هست که بسی مایه رونق کلمات و عبارات من است.
آن روز بار دیگر کلمات سالهای پیش پدرم در گوشام صدا کرد که گفته بود:
– پسر! سعی کن بفهمی که گاهی اوقات حرامها در وجودهای بزرگ، حلال میشوند.
قصه پیرمرد و دریا
سخن از مردی است در میان، که به استواری کوه بود و توانایی توفان، مردی که خود، بیآن که به کارش بنگریم، حماسه است و چون او را در کنار کارش قرار دهیم حماسه، لغتی تنگ و واژهای نارساست برای درک بزرگی این مرد و کار بزرگتر او.
نام «دخو» بلند آوازهتر از نام هر کس است و آن چه را که «دخو» مینوشت، مردم چون ورق زر، دست به دست میبردند و چیزی از آن باقی نمیگذاردند. با امواج واژههای رنگارنگ دست و پنجه نرم کرد. سر سبز میرزا جهانگیر خان صوراسرافیل، یار غار و رفیق گرمابه و گلستاناش را زبان سرخ و خامه آتشیانش بر باد داد. سلطان استبداد، ریشه این مرد آزاده را بر کنده بود و او نمیخواست بمیرد. نه به آن جهت که از مرگ میهراسید بلکه بدان سبب که میخواست در دریای بیکران واژهها غوطه بزند.
مهتری گر به کام شیر درست
شو خطر کن ز کام شیر بجوی
«لغت نامه دهخدا».
– سلام علامه بزرگ. استاد علی اکبر دهخدا.
– دخو جان، آکبلایی کجائی؟
(این یادنامه را چند سال پیش نوشتم و حالا سر و ته آن را زدهام تا باندازه این کتابچهره شود!)
درباره Habib
متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.