یک شعر از: ناهید کبیری
گفتم:
بعد از ظهرهای مرداد و بستنی
از درس تیمور لنگ و محمود غزنوی
شیرین تر آیا بود یا نبود؟
رویاهای بی چراغ را شاید
در فرصتی که خروس ها خواب بودهاند
سر بریدهاند
من که شالم را به باد
سهمِ آفتابام را به سایهی درختانِ غریب
بخشدهام
گردشِ کوتاهی بود هر چه بود
بیتوتهای میانِ نه خواب
نه بیداری…
یک شعر از : آرش نصرتاللهی
وقتی به ناچار
کشورت را ترک کنی
آن چه رفتن را تمام می کند، رسیدن نیست
برگشتن است!
یک شعر از کیومرث منشیزاده
«آمده در: مجله_ادبی_هنری_روزآمد»
«دستهای بیخرما»
دستهای ما
کوتاه بود
و خرماها
بر نخیل
ما دستهای خود را بریدیم
و به سوی خرماها
پرتاب
کردیم
خرما
فراوان
بر زمین ریخت
ولی ما دیگر
دست
نداشتیم.
یک شعر: از رضا عابد
بهار!
به هزار و یک دلیل
قلم به قلم
درخت را با شعر و شکوفه میپوشاند
باکی ندارد
از باد
که با جیب پر از سنگ
در راه است
#دستهای_بیخرما
یک شعر: از محمود درویش
جنگ پايان خواهد يافت
و رهبران با هم گرم خواهند گرفت
و باقى میماند آن مادرِ پيرى كه چشم به راهِ فرزندِ شهيدش است
و آن دخترِ جوانى كه منتظرِ معشوقِ خويش است
و فرزندانى كه به انتظارِ پدرِ قهرمانِشان نشستهاند
نمیدانم چه كسى وطن را فروخت
اما ديدم چه كسى بهاىِ آن را پرداخت.
یک شعر از: مجید نفیسی
«امید»
امیلی دیکنسون “امید” را
پرندهای میخوانَد
که در جان او آشیان دارد
و بیآنکه از او دانهای بخواهد
پیوسته آواز میخواند.
من آن را چون جیرجیرکی دیدم
که در خوابهای کودکیم ظاهر شد،
در شعرهای نوجوانیم بالید
و در هیاهوی یک انقلاب گمشد.
امروز در تبعید تنها ماندهام
اما هنوز هم
وقتی که به ایوان میروم
تا به تنها گلدان خانهام آب دهم
آوای جیرجیرکی را میشنوم
که از پشت خیزرانهای همسایه
مرا به سوی خویش میخواند.
یک شعر از: شیرکو بیکس
درخت در پوستش نمیگنجید
آنگاه که یکی از شاخههایش را بهنجار پیشگش کرد
تا گهوارهای بسازد برای کودکی
اما گریست آنگاه که پی برد
جلادها همان کودک را بهدار آویختند. j