احمد افرادی
—————————————————————————————–
سخنرانی احمد شاملو در مورد فردوسی (در دانشگاه برکلی)، نه تنها غوغائیان را به واکنش خصمانه واداشت، بلکه اهل اندیشه و تحقیق (از ملیون و ایران دوستان) را هم نگران کرد، تا (در سخنانی نه چندان سنجیده و متین) واکنش نشان دهند.
شاملو(در سخنرانی دیگری درهمان دانشگاه ۱) درمقام پاسخگویی به معترضان و خردهگیران بر میآید که بخشی از آن را (در حوصلهی یک پست فیسبوکی) در اینجا باز نویسی میکنم. جالب اینجاست که ادبیات گفتاری شاملو در پاسخگویی، در بستر طنز خاص او پیش میرود. طنزی که توانمندی شگفتآور او را در به کارگیری مصطلحات زبان کوچه و بازار نشان میدهد.
گرچه تردید شاملو در مورد ابیات ِ زن ستیز ِ «الحاقی ِ» منتسب به فردوسی، به نوعی از مسئولیت شانه خالیکردن است ، با وجود این، فعلاً از ورود به بحث «ابیات الحاقی» در شاهنامه میپرهیزم، مگر آن که در کامنتهای احتمالی به توضیح نیاز باشد:
شاملو : « …این حکایت، حکایت من هست: اینجا، تو همین دانشگاه، اواسط بهار امسال [۱۳۶۹] عنوان کردم، که اگر برای خودم آب نشد در عوض نان خشک جماعتی را حسابی کره مال کرد، من عادتاً علاقه به پاسخگویی ایرادها ندارم. اگر طرف حق داشته باشد حرفش را میپذیرم و اگر یاوه میگوید که، از قدیم ندیمها گفتهاند جوابش خاموشی است.اما اینجا قضیه فرق میکند.اینجا کوشش شد با جنجال و هیاهو و عوام فریبی و عمده کردن پاره ای جزییات و از گوشتش زدن و به آبش افزودند. اصل مطلب من … ، با بیاعتبار کردن من (که هیچ وقت هیچ ادعایی در هیچ زمینهای نداشتهام و هر گزهیچ تعارفی را به ریش نگرفتهام ) خودشان را مطرح کنند…
یک آقای بسیار محترم، برداشت روزنامهاش نوشت که خودِ خودش مرا دیده و با گوشهای مبارک خود از دهان من شنیده با وزیر یا فلان معاون وزارتخانه بابت سَربَهای سناریویی که قرار بوده در دفاع از انقلاب سفید شاه بنوسیم، تا ازِش سریال تلویزیونی تهیه کنند، چانه میزدم. خوب حرفی ندارم. سال ۱۳۴۸ یا ۱۳۴۹ (گمان کنم بعد از چاپ ابراهیم در آتش) یکی دیگر از جیره خوارهای رژیم، برای بیاعتبار کردن من برداشت تو مجلهای نوشت که من بچههایم را لباس کهنه میپوشانم، می فرستم این ورو آن ور، به گدایی. این هم قبول. به قول حافظ:
فقیه شهر که دی مست بود فتوا داد
که می حرام ولی بِه زمال اوقاف است
…
یک آقای خیلی دسته نقاشی و برما چیز مکنید ِ دیگر، بدون این که اسم بیاورد، برنامه گذاشت و فرمود: «بعضیها (ظاهراً «بعضیها» اسم مستعار جدید بنده است) فرق اسطوره و تاریخ را نمیدانند.خب، متن آن سخنرانی را مرکز سیرا ( CIRA) چاپ کرده. میتوانید به آن رجوع کنید. دست کم آنجا که سخنْ به ابوریحان بیرونی و نقد او از دورهی ضحاک میرسد، و این که عرض کردهام بیرونی دورهای را به نقد تاریخی میکشد که بستر ِ زمانی یک اسطوره است و لزوماً صورت تاریخی ندارد.
یک استاد جا سنگین دانشگاه برداشت نوشت: «مطلب آن آقا را نخواندهام فقط شنیدهام در خارج گفته حق با ضحاک است.»
آن آقا که بنده باشم مغتقد است دانشگاهی را که استادش این آقا است باید داد عوضش یک مشت تخمه جابونی گرفت.
چند تایی که از خودشان متشکرند و به عنوانهای دانشگاهیشان عاشقانه مهر میورزند، مشتی مطلب منتشر فرمودند که واقعاً تماشایی بود. دیدنی و خندیدنی.آنها طبق معمول از فرصت استفاده فرمودند که به قول خودشان «لِکچِری» بپرانند. از جمله حضرت دکتری که یکی از وسایل دکتریش گوش نشستن است، تا یکی چیزی بنویسد ، و ایشان سوار موج بشوند و به اطرافیان شان لبخند بزنند که ما اینیم.
یک شاعر ناکام هم از فرصت استفاده کرد تا کل کوشش شصت سالهای را که در جهت اعتلای شعر معاصر صورت گرفته سکهی یک پول کند:
«کشتیای توفان گیر شده بود، اهل کشتی سنی بودند دست به دامن حضرت خلیفه شده بودند ، یا عمر یا عمر میکردند. شیعیای آن میان بود، از کوره در رفت و فریاد زد: «یا علی، غرقش کن من هم روش.»
یک عده گریبان ِ لحن سخنران را گرفتند، گفتند و نوشتند که بنده برای افاضات خودم «لحن هتاک و بی چاک و دهن» برگزیدهام.این اقایان ماشاءالله آنقدر کلاسیک و نسخه خطی تشریف دارند که باید گرفت دادشان به صحاف باشی بازار بین الحرمین … [ تا] تو یک جلد صحافی چَرم سوختهی قرن دوم و سوم صحافیشان کنند.این ها حالیشان نیست که که معنی را لحن است که تقویت میکند…
دوست خود من ـــ داریوش آشوری ــ اسمش را میبرم چون میدانم از حرف حق نمیرنجد) در یک مصاحبهی قدیمی که اخیراً دیدهام در کمال حرامزادگی تجدید چاپش کردهاند، در رد برداشتهای من از حافظ سه بار و چهار بار این جمله را تکرار کرده است که:
«حالا به عقیدهی شاملو ما باید برویم حافظمان را از پطروشفسکی یاد بگیرم؟»
ــ و قضیه این است که من در مقدمهی کوتاهم بر بر حافظ نوشتهام برای درک او باید شرایط اقتصادی و اجتماعی دورهاش را شناخت و در حاشیه آوردهام : «کتاب پتروشفسکی که غالب اسناد مربوط به وضع اقتصادی آن دوره را گِرد آورده ، کارِ شناخت علل فقر اقتصادی آن دوره را آسان میکند.» این یعنی یاد گرفتن حافظ از روی کتاب ان آقا؟ً
من در سخنرانی برکلی به ترجمهی سنگ نبشتهی بیستون که در کتاب هخامنشیان دیاکونوف آمده استناد کردم. حاصلش این شد که نوشتند و هِرته کِرته زدند و مغلطه کردند که من از دیدگاه تاریخ نویسهای عوضی دورهی استالین به تاریخ خودمان نگاه میکنم.
زنده یاد مهدی اخوان ثالث، از قرصت استفاده کرد که مرا متهم کند که سعی میکنم به هر قیمتی شده خودم را مطرح کنم. خدا از گناهش بگذرد. من برای چه باید چنین کوششی بکنم؟ این هم شد بحث و جدل؟…
در بارهی فردوسی من گفتم ارزشهای مثبتش را تبلیغ کنیم و در بارهی ضد ارزشهایش به تودهی مردم هشدار دهیم. مگر بد آموزی توی شاهنامه کم است؟ کماند آدمهای شیرین عقلی که در اثبات نظرات پست عقب افتادهشان به فردوسی استناد میکنند که آن حکیم علیهالرحمه فرمود:
زن و اژدها هر دو در خاک به
جهان پاک از این هر دو ناپاک به!
یا :
زنان را ستانی سگان را ستان
که یک سگ به از صد زن پارسای!
یا :
اگر خوب بودی زن و نام زن
مر او را مزن نام بودی نه زن!
البته ممکن است این نظر شخصی او نباشد و آن را در جریان یک داستان و حتی از زبان کس دیگر بیان کرده باشد ــ که الان حافظهام یاری نمیکند ــ اصلاً چه بسا که این جعلیات الحاقی باشد…
یک لطیفه است که میگوید نصف شبی بابایی با زنگ تلفن از خواب پرید، گوشی را برداشت ، دید یکی میگوید من همسایهی دست راستی شما هستم، ماده سگ سفیدتان تا این ساعت نگذاشت کپهی مرگم را بگذارم. مرد، چیزی نگفت و گوشی را گذاشت. نصفههای شب ِ بعد، تلفن همسایه را گرفت و گفت، ثالثاً ماده نیست، ممکن است نر باشد، ثانیاً به آن قاطعیتی که فرمودید سفید نیست و احتمالاً یک رنگ دیگر است، و اولاً، پدر سوختهی مزاحم، من اصلاً سگ ندارم!
درست حال و حکایت بنده است: من تحلیلی از تاریخ به دست ندادم، چون در این رشته تخصصی ندارم. فقط موضوعی را پیش کشیدم، آن هم به صورت یک نقل قول و تنها قصد من نشان دادن این نکته است که حقیقت الزاماً همان چیزی نیست که تو گوش ما خواندهاند و گاه میتوان درست معکوس باورهای ارث و میراثی ما باشد. ضمناً به تأکید تمام گفتهام که ای بسا من در برداشتهایم به خطا رفته باشم. تأکید کردم که فقط این نمونه را آوردم تا زمینهای بشود برای آن که به نگرانیهایم بپردازم. آقایان اصل را ندید گرفتند و آن قدر به ریش فرع قضیه چسبیدند که کل معامله فدای چانه بازاری شد.
این حرفهایی بود که فکر میکنم باید گفته می شد و حالا دیگر پروندهاش را در همینجا میبندم.
۱ــ احمد شاملو، بخش کوتاهی از مقدمه ی سخنرانی در دانشگاه برکلی، آمریکا، ۳۰ نوامبر ۱۹۹۰/ ۹ آذر ۱۳۶۹. به نقل ار انتشارات زمانه، چاپ اول فروردین ۱۳۷۰