به احترام شاعر و طنزنویس مردمی
خب
« حالا حكایت ماست »
ما ماندهایم و كمی مرگ
كه قطرهچكانی هر روزه نصیبمان میشود.
آخر برادرم، عمران!
ارزش داشت زندگی
كه بهخاطر آن بمیری؟
همه اندوهناكاند
بقالیها كه خریداری از كفشان رفته است
روزنامهها، كهنهفروشیها، شاعران
كه شغل دومشان تجارت رنج است،
و قاتلان
كه مفت و مسلم
نمونهی سربهراهی را از دست دادهاند.
آخر چهوقت غمناك كردن این مردم مهربان بود؟!
اما نه،
تو باید میمردی
ببین چه منزلتی پیدا كرده شعر!
رادیوهای وطن نیز شعرهای تو را میخوانند
و روی شیشههای مغازهها عكست را نصب كردهاند
تو همیشه سودآور بودی عمران
همیشه كارهای ثمربخشی میكردی.
و میگویم حالا كه راه و رسم مردن خود را میدانی
خوب است گاهگاه برخیزی و دوباره فاتحهای…
كه شعر دیگر بچهها را هم بخوانند
رادیوهای وطن ارزش آدم مرده را میدانند.
چه كار بجایی كردی
ماهها بود بغضی توی گلویمان گیر كرده بود و
بهانهی خوبی در كف نبود
تنها تو بودی
با مرگ مختصرت
كه راضیمان میكردی
و تو تنها بودی
كه حقبهجانب و نیمرخ
میتوانستیم
در صفحهی روزنامهای بهخاطر او بگرییم،
دیگر دوستان كه میدانی
خردهحسابی داشتیم…
آه عمران عزیزم!
ببین همهجا طنزها ستایش شعرهای توست
تو
كلاه گشادی بر سر و خم بر ابرو
كه زیر كلاهت پیدا نبود.
تو باید میمردی
نه بهخاطر خود
بهخاطر ما
كه چنین مرگت
زندگی را
خندهآورتر كرده است.
اما میترسم عمران
میترسم كه همین كارهایت نیز شوخی بوده باشد
و سپس شرمندهی این شعرها، آهها، پوسترها…
میترسم ناگهان ته سالن پیدا شوی
و بیایی بالا
و ببینیم آری همهمان مردهایم
همهمان مردهایم و چنان به كار روزمرهی خود مشغولیم
كه از صف محشر بازماندهایم.
نه، عمران!
این روزگار درخور آدمی نیست
درخور آدمی نیست
كه بگوییم
جای تو خالی
۲۸ مهرماه ۱۳۸۵