در میان نوشتهی من ” بیژن و خواب بزرگ ” که در شمارهی اخیر دفتر هنر به چاپ رسیده است عکسی از احمدرضا احمدی دیده میشود که در حالیکه از بالای عینک دوربین را نگاه میکند کتاب گشودهای را دردست گرفته است.
این عکس به ظاهر بیارتباط را بیژن اسدیپور نازنین به فراست در جایی از نوشته آورده است که من ازتفاوت جنس شعر آن دوران احمد رضا احمدی و بیژن الهی نوشتهام. تاریخ آن عکس ظاهرا مربوط به سال ۱۳۸۹ بوده است چرا که چند ماه بعد از آن بستهای از ایران به دست من رسید که محتوی همان کتاب گشودهی در عکس است. کتابی بسیار خوش چاپ که نویسندهاش در صفحه اول به خط خود نوشته است: برای عمو محسن عزیزم — توکا ، دی ماه ۸۹.
*
پدر توکا ملکی – که دیگر در میان اهل هنر نام آشنایی ست – یکی از سه نفری بوده است که قدمت دوستیاش با من از مرز نیم قرن گذشته است.
من و منصور ملکی شاگردان مدرسهای بودهایم که در یک کلاسش جلال آل احمد درس میداد و در کلاس ما جلال مقدم که بعد ها مدرسه را ول کرد و رفت فیلمساز شد؛ ما را در تله گذاشت و خودش ” فرار از تله ” را ساخت. بعدها که من به انگلیس رفتم منصور روابطش را با جلال مقدم که طنزهای منحصر به فردی داشت حفظ کرد و حتی در یکی از فیلمهای او به سبک آلفرد هیچکاک در یک صحنه از اتوبوس پیاده شد.
یک بار که جلال خانهاش را عوض کرده بود ما با مکافات پیدا کردیم و دسته جمعی به آن جا رفتیم.
ساختمانی چند طبقه بود. منصور زنگ زد و پنجرهای در یکی از طبقات بالا باز شد. خود جلال بود که انگار از خواب پریده بود. سرش را پایین آورد و گفت:
– کیه زنگ میزنه؟
منصور گفت:
– منم، منصور ملکی. آمدهایم شما رو ببینیم.
– با کی کار دارین؟
– شما، آقای مقدم!
جلال همچنان که سرش را تو میبرد و پنجره را میبست گفت:
– فعلا که نیست، رفته بیرون.
تا یادم نرفته بگویم یک معلم دیگر هم بود که انگلیسی درس میداد. جوانی که همیشه برق میزد و با پیراهن سفید آستین کوتاه گاهی با کراوات و گاهی با پاپیون انگار از ماساچوست مستقیما آمده بود که به ما انگلیسی درس بدهد. اسمش بهمن شعلهور بود که چند سال بعد خشم و هیاهوی فاکنر را ترجمه کرد و رمانی نوشت به نام ” سفر شب ” که بیشتر منبعث از همنشینی با شاگردهای جلال آل احمد بود که اغلب اهل کافههای ساززن ضربگیری بودند. گمان نمیکنم خودش خبر داشته باشد جاهل جوانمردی را که درکتابش توصیف کرده بود تا همین چند سال پیش که من ایران بودم زنده بود و با ویلچر این طرف و آن طرف میرفت.
صحن مدرسه عرصهی قمار بازان بود و ناظم دهشاهی سعی میکرد مزاحم تیل انگشتیی آقایان نشود. البته شیکترها پای میز پینگ پنگ جمع میشدند که محل تاخت و تاز پسر خوش قیافهای بود به نام سعید که نوهی بهلول نامی تجریش بود که کشکول به دست میگرفت و با ردای سفید و معطرش این سو و آن سو میرفت. همه فکر میکردند این پسر هم مثل اغلب والیبالیستها و کشتیگیرهای مدرسه بعد ها عضو تیم ملی ایران خواهد شد اما گویا قیافهاش ملی پسند تر بود چون به زودی نام فامیلش را که حقپرست بود عوض کرد و
با نام سعید راد سر از سینما در آورد.
منصور عشق معلمی را احتمالا از همان روزگار و از جلال مقدم آموخت و تا امروز آن را افتان و خیزان با خود حمل میکند. تعداد شاعران جوانی که روزگاری شاگرد او بودهاند بر من معلوم نیست، بر خودش نمیدانم، تنها میدانم از همین معلمی بود که با پری آشنا شد، همسری که امروز خوانندهی نام آشناییست و آن دو این راه شریفانه را حدود چهل سال با هم و در راهبری ی دو فرزند هنرمند خود توکا و بامداد طی کردهاند.
در زندگی هیچ چیز – حتی سلامتی – ارزش آرامش را ندارد. ممکن است کسی بگوید این سخن نقیضه است چون آرامش خود بخشی از سلامت است. خواهیم گفت آری ولی سلامت روح فاصلهی عظیمی با سلامت جسم دارد. همگی دیدهایم و خواندهایم کسانی بودهاند که با آرامش روح خود دردهای بزرگی را تحمل کردهاند.
خانهی منصور و پری همیشه برای من لنگرگاه آرامش بوده است. وقتی آنها سالها پیش از خانه دل کندند و به
لندن رفتند در آپارتمان کوچکی به دیدنشان رفتم. آن روزها توکا سه چهار ساله بود و معلم سرخانهای که داشت منصور پدرش بود که در معلمی، پدری و محبت از شاگردانش نیز کم نگذاشته بود. توکا دخترکی ظریف بود که انگار تمام وجوه آرامش پدر و مادر را در خود جمع کرده بود. دختری که حلم و آهستگیاش خواهی نخواهی آدم را به توقف و لنگر انداختن در آن حلقهی محبت دعوت میکرد. خانهی منصور و پری و بچهها – هر کجا که بوده است – همیشه برای من جایی بود که انگار از دل یک سرمای استخوان سوز به کنار گرما رسیدهام؛ نه فقط حرارت آتش که گرمای ایمنی که حضور توکا و بعد ها بامداد بر حلاوت آن میافزود.
بعد از سالهای سال دوری از آن جمع وقتی در سال ۸۲ بیمار و بی خبر از همه به ایران رفتم اولین کسی که رد مرا پیدا کرد منصور بود. وقتی به خانهاش رفتم توکا و بامداد در را به روی کسی گشودند که منصور در تمام آن سالها در گوششان نامش را ” عمو محسن ” فرو خوانده بود. بامداد جوان هنرمند نوازندهای شده بود در گروه مادرش و توکا قدمهای خود را در راه هنر پیشاپیش بر داشته بود.
خیال ندارم دربارهی کارهای توکا حرفی بزنم چرا که حرفهای لازم را آدمهای نام آشنا دربارهاش گفتهاند. یکی از سخنرانیهای او را منصور برایم فرستاده بود که زبان او در بیان مطلب فوقالعاده بود.
در همین سالی که گذشت یک تالیف ( هنر نوگرای ایران )، یک ترجمه و تالیف ( از سیر تا پیاز )، یک افتخارهمکاری در تدوین ( فرهنگ اصطلاحات هنری و اعلام هنرمندان ) در کنار شخصیت نام آشنای رویین پاکباز و چندین مقاله به همراه کارهای شخصیی او منتشر شده است. چندی پیش بود که شنیدم ترجمهی کتاب ( نگاه کن ! نور در نقاشی )او نامزد جایزهی بهترین کتاب آموزشی در رشتهی هنر بوده است. پس تعجب نمیکنم وقتی میبینم درعکسی ارسالی از نمایشگاه کتاب در میان نامهایی چون مرتضی ممیز،
علیرضا سمیع آذر و عباس کیا رستمی عکس توکا ملکی باشد.
*
محسن صبا – ۲۴ اردیبهشت ۹۰
2 Responses to یادداشتهای شخصی( توکا در جمع ملکیها )