نوشته: محمود فرجامی
مرگ بر جهان ابراهیم گلستان هم گذشت و از این جهت، بعد از قرنی مثل همه رفت. ولی هیچ چیزش مثل همه نبود. از خاندانی برخوردار میآمد. ثروت داشت. خوشتیپ بود. حافظهای قوی داشت. تنی درست. ارتباطاتی قوی. هوش اقتصادی بالا. اعتماد به نفسی عجیب. شخصیتی محکم و خردکننده؛ چنان که میتوانست هرکس دم پرش بود را یا جذب کند یا خرد کند یا براند یا ناامید کند.
نسبت به بقیه آدمها، آدمهایی مثل من و شما، در زندگی بسیار دراز و تقریبا یکسره تندرست و برخوردارش تقریبا هیچ رنجی نکشید. البته مرگهای نزدیکانی مثل فروغ معشوقهاش و کاوه پسرش را دید و حتما اندوهی کشید ولی آن رنج عظیمی که من و تو گرفتاریم را نکشید: رنج عذاب وجدان و پشیمانی و خودخوری را. «من و فخری و فروغ سه نفری میرفتیم سفر… این حرفها چیه؟ زنم خیلی هم راضی بود!» ظاهرا از عذاب وجدان یا هر حس عاطفی ناراحتکنندهای راحت بود (دخترش نوشت هیچوقت کاوه را داخل استودیویش راه نمیداد و تحقیرش میکرد. و وقتی خبر مرگ پسر را که هشت سال عکاسی جنگ کرده بود شنید گفت «خب!… آدم وقتی میرود جنگ باید انتظار داشته باشد که بمیرد!»).
میگویند با آن بدن قوی که در هفتاد سالگی ساعت پنج صبح یک ساعت میدواندش حسن کامشاد را درخانهاش کتک زد؛ راست و دروغ گردن راوی ولی اینکه فروغ با مایوی زن گلستان در استخر خانه/قصر گلستان شنا کرد چنان تکاندهنده بود که آل احمد و دانشور از ارتباط با او یکسره بریدند، گردن راوی نیست. زندگی شخصی به کنار، جلال مکتوب کرد که چطور گلستان او را به اصرار به پول حکومتی شرکت نفت آلود، و عذاب وجدانی را همراه او کرد.