نقل از: صورتکتاب حسین آتشپرور
مجموعه داستان سرخپوست تنها، یک تجریهی ادبی است که از داستانهای زیرشکل گرفته:
۱- زن عراقی
۲- تمام روزت با من گذشت
۳-چشمان جموش جاشوا
۴-این حلزون است یا اژدها
۵-صحنه آخر
۶-نیلوفر مرداب.
سرخپوست تنها، از این جهت مهم است که نویسنده با جسارتی کمنظیر آینه را به دست انسان معاصر بخصوص خاورمیانهای میدهد که در چه دنیای عفنی زندگی میکند. و جهان چگونه گندابی برای زیست ما شده. او به ما میگوید که مدرنیسم با تمام خدمتی که به بشریت کرده و میکند، چگونه او را آواره و سلاخی میکند و محیط زیست او را در جهنم آوارگی با بزکی به ظاهر در آرامش نشان میدهد.
داستان کوتاه زن عراقی در ابتدای کتاب و نیلوفر مرداب در آخر کتاب، از نظر فرم دو قطب واقعیتی است که دیگر داستانهای کتاب و شخصیتها و رخدادها در میان این دو زندگی میکنند؛ اگر در زن عراقی ما سفری تاریخی- اجتماعی در بیرون داشته باشیم، در نیلوفر مرداب سفر از درون به بیرون میکنیم تا پازل این جغرافیای داغ و درد، را کامل کرده باشیم.
در داستانهای کتاب ما با تجاوزی نمادین به زنان روبرو میشویم. تجاوزی که باعث آوارگی و دربدری میشود. چقدر محیط زندگی یاید برای آنها نا امن شده باشد که به استخری در آمریکا بدنبال آرامش پناه ببرند. و بقول شخصیت اصلی داستان زنِ عراقی حالا رویای او خلاص شدن از تنهایی باشد و دوستی و خاطرات جزو داراییهای او به حساب آیند.
موضوع دیگر اینکه طبق روایتهای هولناک زن مهاجر خاورمیانهای (یا ایرانی)، بهای مهاجرت و رسیدن به «آزادی» گزاف بوده است، اما آنها در نهایت به «آزادی» نرسیدهاند و در «سواد آزادی» به سر میبرند زیرا با افکار جرواجر از تجاوز جنسی و ذهنی به حیات در جغرافیای تازه رسیدهاند.
زن عراقی
شکل و ساخت داستان زن عراقی
زن عراقی نمادی است از زندگی زنان در ایران، عراق، سوریه، و لبنان و یمن و افغانستان. اروپا. حتا زن جهانی که به او تجاوز میشود. زنی که در آمریکا برای رسیدن به آرامش به استخر میرود. استخری پراز کابوس. که از آن سر ریز میکند به خیابانهای نوادا. تگزاس. و… همینطور میرود به اروپا و لهستان. ایران و عراقِ خاور میانه ای. و میشود نیروهای ائتلاف در عراقِ زنِ خاورمیانه ای.
درست است که روایتگر از نظر زمان و مکان در آمریکا زندگی میکند، اما زمان و مکان گذشتهی خاورمیانه مثل پوست به تن او چسبیده است.
داستان در چهار محورِ شخصیت- مکان – موضوع و حرکت روایت خود را میسازد و پیش میبرد.
شخصیتهای داستان:
۱- روایتگر:
برای شناخت شخصیتها به دادههای داستان توجه میکنیم: روایتگر اول شخص در باره خودش میگوید:
ای کاش در خانه و درِ دهانم را بسته بودم و کسی را تو خانهام راه نمیدادم، آن هم پیرزنی که سه ماه دراز به دراز روی تخت بیمارستان افتاده بود و من پرستارش بودم. اگر مثل آدم زندگی کرده بودم و پیرزن را به خانهام دعوت نمیکردم و او نمیآمد و زار و زندگی مرا نمیدید، مرا خر حساب نمیکرد و برای پسر پنجاهسالهاش نمیگرفت و من پرت نمیشدم تو راهروهای دادگاه و خیابانهای لس آنجلس. ص ۸
دو هفتهای در میان بیخانمانهای لس آنجلس زندگی میکند.
و بعد میگوید که دختری او را به عنوان پرستار مادرش استخدام میکند و به آمریکا میبرد. بعد که مادرشان میمیرد او را وسط زمین و آسمان توی خیابان ویل میکنند. ص ۱۵-۱۶
و بعد ادامه میدهد: هم وطنِ من وکیلی بود از دوستان همان خانواده. وقتی فهمید، بدون یک شاهی وکالت مرا به عهده گرفت و برایم تقاضای گرین کارت کرد.
آن وکیل بعد دو هفته میان بیخانمانها سراغ او را میگیرد و میخواهد برای او کاری بکند. آن وقت در دفتر وکالتش به او جا میدهد و در تمام مدتی که پروندهاش در جریان بوده، ترتیب او را میدهد و این جور دستمزدش را میگیرد. ص ۱۶
۲- زن عراقی (زن خاور میانهای):
وقتی از زن عراقی صحبت میشود اولین چیزی که به ذهن میرسد، تجاوز نیروهای ائتلاف (آمریکا. بریتانیا. استرالیا. لهستان) به رهبری آمریکا در سال ۲۰۰۳ است. شخصیت زن عراقی یک استعاره است. چرا که در جغرافیای داستان با زنی عراقی روبرو نمیشویم وهمین زن تبدیل به نماد زن خاورمیانهای ایرانی- عراقی- سوری- یمنی و… میشود. درداستان از زبان روایتگر، ما با چنین زنی روبرو میشویم:
گفتم من زنی را میشناسم در خاور میانه- نگفتم ایران- که زن کسی شد که هزار درد بیدرمان داشت و تازه الکلی هم بود و هر شب به قصد مرگ خودش و رفقایش او را تهدید میکردند و تمام تنش کبود بود از کتک. ولی دادگاه هیچ کدام را قبول نداشت و کبودیهای بدن زن را نمیدید و عاقبت مجبور شد نه تنها خانه که حتا خودش را هم بدهد تا خلاص شود.
نگفتم چه جور او را به هم دیگر پاس میدادند. نگفتم از رئیس دادگاه به پاسدار دادگاه و عاقبت به دربان رسید. ص ۱۱-۱۲
بعد یاد آن زن خاور میانهای افتادم که بزور طلاق گرفت و بعد به مردهای توی دادگاه رسیدم. از اولی تا آخری. خلاص که شد هشت تایی میشدند. آخرین نفر نظافت چی بود میخواست به او هم بدهد؟ دادگاه تعطیل بود و داشت خودش را مرتب میکرد که از دستشویی بزند بیرون که جوان را دید. با خودش گفت این یکی چرا نه؟ او را کشاند توی دستشویی و فکر کرد هر چه باشد زحمت میکشد.
همهی کارهایی که زن خاورمیانهای کرده بود به زور نبود. این یکی به میل خودش بود یا شاید خیلی هاش به میل خودش بود. وقتی دو سال با کسی زندگی کنی که لباس تو را بپوشد و نصف شب آرایش زنانه کند و بیاید روی تختخواب دونفره بنشیند، وقتی نتوانی این حرفها را جایی ثابت کنی. . ؟ جایی ول میشوی. ولو میشوی.
نظافت چی تن نداد. گفت:
برو خواهر، میفهمم چه بلایی سرت آوردن. منم این جا دیپلم دارم و جارو میکشم.
بعد با خودم گفتم به جای زن خاورمیانهای بهتر نیست بگویم زن عراقی؟ ص ۱۲.۱۳
۳- ماریا و هنری
ماریا ۷۴ساله است و ۲۴ سال است که هر روز در استخر شنا میکند. در سه چهار سالگی از طرف مهدکودک مجبورش میکنند در تولد هیتلر سرود بخواند. ورود قزاقها به روستا را به یاد دارد. در ۲۷ سالگس با پنج دلار آمریکا، از لهستان کمونیست فرار میکند و خودش را به دیتریت، مرکز لهستانیهای مهاجر میرساند. ص۶
هنری همسر او سرآشپز بوده و با تمام هنرپیشههای هالیود عکس دارد.
روایتگر درباره او میگوید: از کجا معلوم که لهستانیها هم مثل ما نباشند؟ از کجا معلوم که ماریا از ورشو تا برسد آمریکا به چند نفر نداده باشد؟ از همون اول که هنری را ندیده؟ دیده؟ ص ۱۶
۴- باربارا
او (باربارا) هر بار میگفت که چقدر از میوهها و غذاهای شوهرش را دزدیده و چطور ذره ذره از پولهای خردی که توی جیبش نگه میدارد، می دزدد تا برای خودش عصای تازه بخرد و تازگی چندتا بلیط بخت آزمایی خریده. عاقبت پیش خودم فکر کردم شاید باربارا میترسد برود دادگاه. می ترسد برود و به سرنوشت زن عراقی دچار شود. چون واقعیت این است که وقتی به اولین نفر دادی دیگران توی صفی بیانتها منتظرند و تو عادت میکنی و دیگر دست خودت نیست. بخصوص در مهاجرت است که میفهمی تقوا ودلگی دست خودت نیست. هر دوتاش عادت است. مثل ماریا که به هنری عادت دارد و حالا به مرد لهستانی هم لابد عادت کرده. ص ۱۵
نمیداند در حساب شوهرش چقدر پول است. نباید از کانزاس بیرون میآمد. نباید بخاطر انتقال شوهرش از معلمی از کانزاس استعفا میداد. گرمای لاس وگاس برایش جهنم است. قند دارد، باد هم اذیتش میکند ورانندگی هم برایش سخت است. چه قد بلندی داشت وقتی جوان بود. . ص ۱۰
گاهی وقتا یادش میره خانهاش کجاست.
تمام راه گفته بود که تختشان را سالها جدا کرده اند. و برخی شبها معلوم نیست کجا میرود. و چرا غذاهای او را دزدکی از توی یخچال بر میدارد و میخورد.
همینها بود که سرش داد کشیدم. گفتم باربارا مگر تو در خاورمیانه زندگی میکنی؟ تو یک زن آمریکایی هستی. قانون به نفع تو رای میدهد. چرا جدا نمیشوی؟ چرا خودت را خلاص نمیکنی؟ ص ۱۱
۴- ژوک و دوست دختر فلیپینیاش
از ژوک در همان خط اول کتاب اسم برده میشود و بعد از آن از او خبری نداریم. راوی وقتی با او آشنا میشود که برای ماریا در استخر دست تکان میدهد. بعد به طرف ماریا میرود و با او لهستانی حرف میزند. و در نهایت باعث میشود که راوی به همین سادگی از حلقهی دوستی ماریا کنار گذاشته شود: با خودم گفتم یعنی ماریا میخواهد مرا با یک تی پا بیندازد بیرون از حلقهی دوستی؟ ص ۱۰
و ادامه میدهد: یک ماه بعد بود که فهمیدم مرد لهستانی (ژوک) خانه خریده. آن هم نقد. ماریا گفت: تمام این سالها پولهایش را جمع کرده تا وقتی بازنشسته میشود بتواند یک خانه نقد بخرد و با خیال راحت در آن طراحی کند.