یادداشت‌های شخصی”سوگنامه‌ی کتاب”

یکی از خوش‌ترین ایام زندگی‌ام سال‌های جوانی در دهه‌ی شصت میلادی بود که صبح‌ها در لندن یک هفته‌نامه‌ی time out را زیر بغل می‌زدم و روزها را به تماشای فیلم‌های کلاسیک آن روز و گشت و گذار در موزه‌ها و کتابخانه‌ها می‌گذراندم. یکبار با ترن زیر زمینی به کافه‌ای رفتم که می‌گفتند یک قرن و اندی قبل پاتوق چارلز دیکنس بوده است. این که واقعا روزگاری آن خالق داستان‌های عهد ویکتوریا در آن چهاردیواری‌ی پوشیده از بوی چوب و دود سیگار و قطران با دوستان خود آبجو می‌خورده و گپ می‌زده است نمی‌دانم اما می‌دانم یک صندلی آنتیک آنجا بود که کسی روی آن نمی‌نشست و اما  کتاب‌های دیکنس را مثل  اشیاء مقدس روی آن چیده بودند و زنان و مردان جوان و سالخورد در اطراف آن روی صندلی‌های خود  نشسته و به آرامی با خود گفتگو می‌کردند.

در یکی از همین پرسه‌زدن‌های روزانه بود که به تماشای فیلم فارنهایت ۴۵۱ رفتم که دو سه سال قبل از آن فرانسوا تروفو از روی داستان تخیلی‌ی سیاه  ری برادبری ساخته بود. این که یک آمریکایی‌ی متولد ایلینویز  جهانی آن چنان تاریک را تصویر کرده باشد حتما از سویه‌ی مادر سوئدی‌اش بوده است چون ما عادت کرده‌ایم چنین تخیلاتی را در آثار فرانتس کافکا و یا فیلم‌های فریتز لانگ ببینیم که اولی آخرین اثرش ” امریکا نام گرفت و دومی آخرین فیلم‌هایش در امریکا ساخته شد. باری، گمان می‌کنم امریکا از همان اول بی‌شباهت به آخر دنیا نبوده است، دنیایی که کافکای چک  در آخرین رمان خود کمدی تصویر کرده است، به عکس ” محاکمه “اش که قبل از استالین حکایت کشور شوراها بوده است. ظاهرأ به نظر می‌رسد حاکمان، این پوچ‌ترین و مبتذل‌ترین انسان‌های روی زمین، به دلیل فقدان خلاقیت رد پای حکایات تاریک را می‌گرفته‌اند چون می‌دانسته‌اند بدنام مردن بسی بهتر از گمنام مردن است.

داستان سیاه بردبری تخیل سرزمین و روزگاری‌ست که در آن با شکل و شمایل تقریبی‌ی ماشین‌ها و ماموران
آتش‌نشانی شما کسانی را می‌بینید که کارشان ” آتش فشانی ” است، آتش افشاندن بر پدیده‌ای که در آن جا عنصر مخرب و زائد دانسته شده و ماموران خفیه به محض خبردار شدن از حضور آن ، یعنی ” کتاب ” دست به کار می‌شوند و هدف‌شان از میان بردن تمامی ذهنیات مکتوب فلاسفه، شاعران و نویسندگان است که دوستداران کتاب در خانه‌های خود مخفی کرده‌اند و فارنهایت ۴۵۱ کنایه از درجه‌ی حرارتی است که کتاب را به سرعت  می‌سوزاند و پودر می‌کند.
یکی از همان ماموران که قهرمان داستان است در پایان به این کار پشت می‌کند و با محبوب خود به جنگلی  می‌گریزد که سرزمین آدم های کتاب است؛ کسانی که برای حفظ میراث انسان خود به حفظ کردن کتابی  پرداخته‌اند که قبل از مرگ به شخص دیگری انتقال می‌دهند . یکی از آن‌ها “جمهوریت ” افلاطون نام دارد و دیگری دیوید کاپرفیلد چارلز دیکنس، و دو نفر که همه جا دوشادوش خود راه می‌روند جلدهای اول و دوم جنگ و صلح تولستوی هستند.
*
یادم می‌آید از آن سینمای کوچک و خلوت حومه‌ی لندن که بیرون آمدم عرق سردی بر پیشانی‌ام  نشسته  بود. جایی خوانده‌ام سعید نفیسی یک بار به شاه گفته بود: قربان! علت این که انگلیسی‌ها آنقدر خوب از آینده خبر  دارند به دلیل آب و هوای آن جاست. شاه که یقینا متوجه سخن رندانه‌ی استاد همه فن حریف دانشگاه نشده بود سگرمه‌های خود را به علامت استفهام به سوی او کرده بود و سعید نفیسی توضیح داده بود :
قربان استظهار دارید که آب و هوای انگلیس همیشه مه‌آلود بوده است و آن‌ها عادت کرده‌اند که به طور طبیعی  آن سوی مه را حدس بزنند! حالا چه‌گونه ممکن است در آن هوای مه‌آلود یک جوان می‌توانست حدس بزند روزگاری در سرزمین خودش که از روز ازل با کتاب جنگ و دعوا داشته است کسی به وزارت علوم می‌رسید  که در همان سرزمین مه‌آلود یک بار دست به آتش فشانی‌ی کتاب زده بود؟
*
چندی پیش یکی از دوستان قدیم به من تلفن کرده بود و ضمن اخبار کتاب اشاره به یک مجموعه شعر طنز از اکبر اکسیر کرد که من نام او را از طریق همین “رسانه ” شنیده بودم. بعد شعری از او را خواند که من عین آن را به یاد نمی‌آورم ولی مضمونش این بود که:
روزی پستچی بسته‎ای محتوی‌ی یک کتاب آورده بود
پشت پاکت مهر مستطیل شکل آبی رنگی بود که نوشته بود:
بنا به اظهار فرستنده بسته فاقد شیی قیمتی ست.
به دوستم گفتم طنزش به کنار این سخن عین حق است که در ضمن تلخ هم هست { الحق مر } و بعد این جملات را از کتاب تاریخ جهانگشای جوینی که از اطرافیان خواجه نصیرالدین توسی بوده است که گفته‌اند در کتابخانه‌اش یک میلیون جلد کتاب بوده است و خود جوینی از طرف هلاکوی مغول مامور بوده است  برایش خواندم :
” … بر هوس مطالعه‌ی کتابخانه {ی الموت } که صیت آن در اقطار شایع بود عرضه داشتم { بر هلاکو } که نفایس کتب الموت را تضییع نتوان کرد؛ پادشاه آن سخن را پسندید و فرمود تا به مطالعه‌ی آن رفتم، و آنچه یافتم از مصحف و نفایس { قرآن و نظایر آن } بیرون آوردم و … باقی‌ی آنچه تعلق به ضلالت و غوایت ایشان { اسماعیلیان } داشت، بسوختم !
” تاریخ جهانگشای جوینی / تصحیح محمد قزوینی / انتشارات هرمس / ص ۸۴۴ و ۸۵۵ .
از آن دوست پرسیدم که ممکن است به من بگویی فرق این آقای عطاملک جوینی که نام خودش و برادرانش را در دستگاه هلاکو خان مغول یک قطار شتر هم نمی‌کشیده است با آن آتش افشان فیلم فارنهایت ۴۵۱ تروفو
چه بوده است ؟
*
شاه به عکس آخوندها که با یک درس خارج خود را حامل معرفت جهانی می‌دانند بیشتر مثل نادر دوستدار کوه نور و دریای نور بود و روابطش با استادان محترم جنبه‌ی شخصی داشت تا فرهنگ واقعی. با این وصف در  معقول‌ترین انتشارات نه چندان متعدد آن روز چون انجمن آثار ملی، بنگاه ترجمه و نشر کتاب و بنیاد فرهنگ ایران فرمان ملوکانه‌ی خود یا خانواده‌اش در اولین صفحه‌ی کتاب‌ها هرگز از قلم نیفتاد. افسوس که این  فرمان  ملوکانه به جای بسط فرهنگ در کار هجوم گروهی کراواتی‌ی بی‌سواد به کار رفت که نیمه شب‌ها در خانه‌ی دانشجویان با کتک دنبال غربزدگی‌ی آل احمد می‌گشتند  در حالیکه باید یک میلیون از آن رساله را در مدارس و  دانشگاه‌ها رایگان  پخش می‌کردند و همه را تشویق می‌کردند که آن مطالب را به دقت بخوانند و بدانند که آن تصویر بنجلی که حضرت آل قلم از شیخ فضل‌الله بر بالای دار رسم کرده است بیش از آن که به پرچم سامورایی‌ها و فیلم‌های کوبایاشی شبیه باشد قطعا به شوخی شبیه‌تر است چرا که نه تنها فرزند شیخ، پدر  نورالدین کیانوری در همان لحظه مشغول کف زدن برای مجریان اعدام بود، که تمامی‌ی آن تصویر بر اساس  نوشته‌ی کسی بنا شده  که نوه‌ی خود شیخ فضل‌الله بوده است، مردی استثنایی به نام دکتر تندر کیا که تصادفا  با کتاب‌های ” شاهین ” خود یکی از مهم‌ترین جستجوگران راه  مدرنیسم در ایران بوده است. ولی البته شک دارم که آل احمد حتی نگاهی به ابداعات مطالب دیگر دفاتر شاهین تندر انداخته باشد و تنها  همان رساله‌ی کوتاهی را دیده بود که یک نواده برای پدر بزرگش نوشته بود. هرچند خود آن رساله نیز به  دلایل دیگری اثری استثنایی‌ست .
*
وقتی می‌شنویم برگه‌ای از شاهنامه‌ی طهماسبی ماه گذشه در حراجی درلندن به مبلغ ۱۲ میلیون دلار به فروش رفته است خوشحال نمی‌شویم که دویست و چند ورق آن سرانجام به ایران بازگشته است. نه به این دلیل که  کامران دیبا در کتاب مصاحبه‌اش معاوضه‌ی آن را با آن تابلوی زن برهنه مقرون به صرفه ندانسته است. خوشحال نمی‌شویم چون این بلا را قبلا یک شکارچی‌ی فرانسوی نیز سر شاهنامه آورده بود و آن را به هوای  پول ورق ورق کرده بود. این نکته چنان بر علامه محمد قزوینی گران آمده بود که وقتی آن شکارچی در جنگل‌های حوالی ی پاریس با تیر شکارچی‌ی دیگری کشته شد گفت: تیر غیب بود برای آن جنایت شاهنامه. ولی ای کاش علامه قزوینی زنده بود و از او می‌پرسیدیم از هشتاد سال پیش که او حافظ را بر اساس قدیم‌ترین نسخه‌ی آن زمان به چاپ رساند چرا چهارده نسخه‌ی قدیم‌تری که تا امروز  پیدا شده سیزده تای آن از میشیگان  امریکا تا حیدرآباد هند پخش و پلا بوده الا یکی که از دست سمسارها جان سالم به در برده است؟ خود مرحوم قزوینی در مجله‌ی یادگار نوشته است: { حاج حسین نوری } کتابخانه‌ی جامع و معتبری داشت که در ایران نظیر آن در کمیت و کیفیت گویا یافت نمی‌شد. بسیاری از این کتب نادره‌ی او را در شش سال پیش که به
ایران مراجعت نمودم نزد نوه‌ی دختری او دیدم ولی پس از وفات او معلوم نشد عاقبت آن کتاب‌ها به کجا انجامید.
بهتر نیست یکبار هم که شده با خودمان روراست باشیم ؟ چینی‌ها و هندی‌ها نه تنها بسیاری از ذخایر مکتوب  کهن خود را حفظ کرده‌اند که بهترین نسخ شاهکارهای فارسی نیز در هند محفوظ مانده است!
————–
اردیبهشت ۹۰

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در یادداشت‌های شخصی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید