خوانش و نقد ِ داستان ِ ” راه ” از عباس معروفي – مقاله از: م.آرمان ميرزانژاد
لازم ميدانم به خوانندگان عزيز بگويم كه داستان” راه” سابقا در وبلاگ خود آقای معروفي منتشر شد كه اينجا نسخهی تجديد نظر شده و تدوين شدهی اين داستان را مجددا خود ِ آقای معروفي محبت كردهاند و برايم فرستادهاند كه مطلب ناچيزی بر آن نوشتهام، داستان را بخوانيم:
تو/ شكستم ندادی/ تو / مرا كُشتي و گريختي
راه (یک نمونه از تازهترین داستان من)
راه، داستان محبوب من است
که نثرش را بسیار دوست دارم،
داستانی که همچون اشک آرام آرام از خودنویسم فروچکیده
و بر صفحة کاغذ نشسته است.
راه دراز بود، و من از تپه ماهوری برآمدم و در شيب، چشماندازم دشت سبز گندم بود با گلهای زرد و سفيد اينجا و آنجا. خورشيد هم جايی بود، نمیديدمش، يکی دو درخت هم آن پايين زير آفتاب عرق میريخت.
چشمم به دنبال نهری بود که آبی به صورتم بزنم، و در فکر آينه بودم. بيش از هر چيزی دنبال آينه میگشتم. میدانستم سر و وضعم بههم ريخته است، و تا به تو برسم چقدر بايستی راه میرفتم.
همه جا شبيه هم بود؟ نديدهام تا کنون جايی شبيه جايی ديگر باشد، هر درختی برای خودش ساز و برگی دارد، هر دشتی عطر خودش را میپراکند، و تو با همه فرق داری، جوری که ميان هزاران آدم از صدای نفسهات تو را میشناسم، دل دل زدنهات در شبهايی که از خواب میپريدی و يکراست میآمدی به اتاق کارم تا در آغوشت بگيرم، و آرامت کنم: «خواب بد ديدی؟»
«اوهوم.»
و همانجور که توی بغلم بودی پشت ميز چند خطی جايی را سرانجام میکردم و میبردمت که بخوابی: «تو لوس کوچولوی منی؟»
«اوهوم.»
موهات را در آرامترين خواب زندگیام نفس میکشيدم، و کنار تو خواب تو را میديدم. عجيب نيست؟ آدم کنار کسی خوابيده باشد و خوابش را هم ببيند. هميشه حسرتی تو بودم و ديگر فرقی نمیکرد که بيدار باشم يا خواب، حضورت مثل نفسهام نشانة زنده بودنم بود، بودی، نه مثل اين روزها که از دلتنگیات خوابم نمیبُرد، و وقتی بهخواب میرفتم ديگر دلم نمیخواست بيدار شوم. راه میافتادی توی خوابم، و من مست میشدم از تماشا، و میترسيدم از اينکه بيدار شوم ببينم نيستی. هراسان میشدم.
و حالا بعد از دو روز بیخوابی کشيدن از هيجان ديدنت، کمی لاغر شده بودم، لاغر و بيمار، و راه دراز بود. دشت گندم تمام نشده، دشت ذرت در دو سمت کورهراه سبز میشد، و من پيش از آنکه ببينم، از بوی گندم و ذرت و شبدر میفهميدم که حالا دارم از کنار مزرعة آفتابگردان میگذرم.
بارم سبک نبود، يک کوله پشتی سنگين و يک ساک دستی بزرگ چيزهايی بود که برای تو میآوردم، و چند پوشه که توی بغلم سفت گرفته بودم، پروندههام بود. چيزهايی که نوشتهام و تو نخواندهای، عکسهايی که در تنهايی ازت گرفتهام، پروندة زندگیام، طول عمر، زمان تولد و مرگ، گذشتههام، آينده، و آنچه از يک آدم وجود دارد، ذهنيات، فکرهايی که بعداً به سر آدم میافتد، تصميمها، نقشة بدنم که نشان میداد چی باعث میشود که من گريه میکنم، چی خوشحالم میکند، چرا بيمار شدم، و بسيار چيز ديگر.
من اين پرونده را شب پيش از سفر زير و رو کرده بودم، نقطه به نقطهاش را با دقت به ذهن سپرده بودم، همه چيز را میدانستم اما حالا که در راه بودم، چيزی از آن در يادم نبود. انگار فقط میدانم يک روز به دنيا میآيم، و يک روز میميرم. بقية چيزها را نمیدانستم. پاک از يادم رفته بود. اينکه میدانستم میآيم تو را ببينم از همه چيز مهمتر بود. و میدانستم چی پوشيدهای، و حتا میدانستم کجا ايستادهای؛ يک پا به درخت گذاشتهای، و کف دستهات چسبيده به تنة آن، از هر دو سو. انگار که به محض ديدنم پر ميکشی میدوی که در آغوشت بگيرم. میدانستم يک گل آبی کوچولو دستت است.
نه، نمیدانستم. وقتی رسيدم در ساية يک درخت بيد، بين دو شاخة قطور جايی پيدا کرده بودی که منتظر بنشينی. بلوز و شلوار سبز تنت بود. سبز، مثل دشت ذرت.
گفتم: «اينجا کجاست؟»
گفتی: «کجا میخواستی باشد؟» و خودت را انداختی توی بغلم. نمیدانم چرا سعی داشتم توی بغلم پنهانت کنم، بپوشانمت، و دستهام دور تنت بچرخد.
باز آن بوی ازلی ابدی پيچيد توی ذهنم، و باز همه چيز يادم رفت. پروندهها از بغلم ريخته بود، ساک دستی و کوله پشتی چند قدم مانده، بر زمين مانده بود، آنجا حرفهايی که در راه فکر کرده بودم، حالا نمیدانستم چی بود. و چه اهميتی داشت اصلاً؟ گفتم همين که تو اينجايی و من بوی تنت را نفس میکشم، يعنی همة حرفها، و اين يعنی دلتنگیها تمام شد، مثل يک کابوس قديمی تمام شد، انگار يک چشم بههم زدن بوده آنهمه دوری و انتظار. يادم رفته بود که هجده ماه شب و روز لحظه لحظه را به هم دوختم تا اين راه را طی کنم و بيايم اينجا چقدر قشنگ است، نگاه کن.
«چيزی گفتی؟»