برای کيانا دختر زيبای محال دشت اورميه که مترجم من هنگام تحقيق بود. افسوس در سرپيچی از قوانين
سنتیی قبيله به ازدواج با مردی مسن که دوست نداشت تن نداد و هنگام فرار در کوه به زخم گلولهی خويشان
کشته شد.
شاعر: اسماعیل یوردشاهیان
از کوهها چه کسی مرا صدا زده است
چراغ کدام خانه روشن است
درد دلم را چه کسی خواهد شنيد .
بانو آيا کسی مرا با تو صدا زده است
تا شعر دلم را بر تو غنيمت دهم
و حرف حرف عشقم را –
بر برگ برگ گلهای دشت
بانو آيا مردم قبيله هم؟
بر تپههای دشت
صدای سپيده دم است
فانوسها به صبح
روشنی میخوانند
کسی از بهار
با خاک حرفی ديگر گفته
بانو آيا با تو نيز؟
بانو آيا باران چشم تو را نديد
هنگام گريستن
اندوه دلت را نيافت
هنگام رفتن
وقتی از جحله مردی برای گريز
ره به ديار ديگر میسپردی
آيا سوز زخم گلوله را هم
اينک دخترا ن قبيله
به انتظار تو ماندهاند.
نه بانو،
با من ديگر از دشت نگو
ديلماج شعر من مباش
بگذار با بهار
سوگوار عشق تو باشم
از تو بگويم
بگو زخم کدام گلوله
کنار کدام کوهپايه
لب کدام جوی
بر خاکت نهاد
کاين سان در دشت
از تو سخن میرود.
ازکوهها کسی مرا صدا زده است
چراغ خانهها روشن است
حرف دلم را چه کسی خواهد شنيد .
بانو شال سرخت را به سر کن
با فانوسی روشن کنار در بيا
تا در سپيده دم
با دشت از تو بگويم
بودن خورشيد را باور کنم.
۱۷/۱/۸۵
اروميه