برگرفته از: سایت دنیا خانهی من ا
احمد افرادی
“تاریخ به راه راست رود كه روا نیست در تاریخ تبذیر و تحریف ”
ابوالفضل بیهقی
-
ترفند دیگر آقاى میرفطروس (در رویارویى با نقدهایى كه، به بیانات و نوشتههاى ایشان با دیدى انتقادى مىنگرند) پاسخ دادن با نام اشخاص دیگرى است، كه اولاً -خود را، تلویحاً از مریدان و طلبههاى آقاى میرفطروس به خواننده معرفى مىكنند ثانیاً -عموماً به مدارك تحصیلى بالا تشخص مىیابند. ثالثاً -چونان محصولات یك بار مصرف، یك بار و فقط یك بار در صحنه مجادلات ادبى ظاهر شده و سپس براى همیشه به تاریك خانه اشباح برمىگردند. در واقع آقاى میرفطروس، اززبان فضلایى كه وجود خارجى ندارند، براى خود به آوازهگرى مىپردازد.
احمد افرادی
این مقال، ناظر به “مصاحبه”اى؟! است با آقاى میرفطروس، به نام “مدرنیته و بایستها و بنبستهاى پیدایش آن در ایران”، كه درگاهنامهى” تلاش، دوره جدید، هامبورگ، ش ۴،۵” به چاپ رسیده است؛ همینطور درنگى دارد برحضور وعملكرد و نقش فرهنگى- پژوهشى آقاى میرفطروس ، در سال هاى اخیر.
آنگونه كه از مقدمه نشریه تلاش، بر گفتگوى مذكور برمىآید، پرسشگر یا پرسشگران برآنند تا “بر بستر بحثهاى سنت و مدرنیته، مصاحبهاى با آقاى میر فطروس انجام” دهند و از دیدگاه او، “نگاهى … به تاریخ صدسالهى ایران، الزامات و اجبارهاى تاریخى و نقش و تأثیر نیروها و اندیشههاى اجتماعى در پیدایش این اجبارها و وضعیت كنونى” ایران داشته باشند.
به گمان من، این “مصاحبه”( به روال معمول این سالها) نه گفتگو كه مكاتبهاى است از طریق” فكس”؛ یعنى از نوع پرسش و پاسخ كتبى است. پاسخ آقاى میرفطروس، به سئوالات، اما گاه سخت آشفته و بىربط است. از همه چیز مىگوید، اما غالباً از موضوع اصلى كمتر مىگوید و یا هیچ نمىگوید . خلط مبحث مىكند و آسمان و زمین را به هم مىبافد. به جاى روشنگرى در كار آوازهگرى است. در پاسخگویى سخت فخر فروش است و پرگو و غالباً (به جاى توضیح و پاسخ سره) سر آن دارد كه محفوظاتش را به نام پژوهشهایش به رخ بكشد. بىاعتنا به مضمون سؤالات، در كار ساماندهى و تبلیغ باورهاى خود و آوازهگرى است. خلاف آنچه كه در كار تحقیق مرسوم است، نظراتش را نه با شك كه با یقین شروع مىكند و با حكم به پایان مىبرد؛ در واقع خواننده را به هیچ مىگیرد و با او به استبداد رفتار مىكند. آقاى میرفطروس، در این گفتگو كم حوصله است و نابردبار، هم از این رو، گاه در برابر اصرار پرسشگر در طرح و تكرار بعضى سئوالات پایهاى، كه مطلوب او ( آقاى میرفطروس) نیست، اختیار از كف مىدهد و برمىآشوبد و حتى، تلویحاً انگ دیرفهمى به پرسشگر مىزند؛ در مورد سازمانها و نیروهاى سیاسى ( آنهایى كه نه مطلوب، كه مغضوب او هستند) بیشتر پروندهسازى مىكند تا روشنگرى؛ بى هیچ وجدان معذبى آراء و نظرات مخالفین عقیدتى خود را تحریف كرده و سندسازى مىكند؛ حاصل مطالعات و پژوهشهاى دیگران را به نام خود ثبت مىكند و مهمتر از همه اینكه، آقاى میرفطروس، به جاى تحقیق تاریخى دركار تبلیغ تاریخى است.
به همه این ادعاها به جایش خواهم پرداخت.
گفتم كه این گفتگو و به تبع آن آقاى میرفطروس بر آن است كه به تاریخ صدساله اخیر ایران بپردازد. درست به همین دلیل نوشتهى او، مباحث گوناگونى، مثل علل و عواملى كه نهضت مشروطیت را موجب شدند، نیروهاى شركت كننده در جنبش مشروطیت، این ادعا كه …” مشروطیت… انقلاب به معناى تعریف شده و شناخته شده این كلمه (نیست) از این رو اطلاق نهضت یا جنبش، به مشروطیت شاید درستتر باشد”، اهداف انقلاب مشروطه، اینكه برخلاف نظر برخى محققین “انقلاب مشروطیت انقلابى بورژوا- دموكراتیك نبود”، نقش روشنفكران در انقلاب مشروطیت و انقلاب بهمن و دلایل وقوع این دو انقلاب، علل كلى انقلابات، علل موفقیت و یا ناكامى جنبش مشروطیت، نقش و موقعیت كنونى اسلام در ایران، روند مالكیت در ایران، مدرنیته و تمایزش با مدرنیسم، علل ناكامى مدرنیته در ایران، كتابها و تحلیلهاى منتشر شده در مورد دوران پهلوىها، تحلیل شخصیت رضاشاه و اوضاع سیاسى اجتماعى ایران درهنگام ظهور او، “نیهیلیسم ویرانساز روشنفكران ایران”! در روزگار محمدرضاشاه، تجددگرایى ایرانى، جنگ جهانى دوم و علل “عدم پایدارى” ارتش ایران در مقابل نیروى متفقین و و و را در بر مىگیرد. از اینرو، مسائل مطرح شده در این پرسش و پاسخ، به دلیل تنوع و كثرتشان، لاجرم در سطح باقى مىمانند ، و تنها مىتوانند خوراكى باشند براى ذهنهاى آسانطلب و سادهپذیر؛ و درست به همین دلیل، پاسخها غالباً شكل رجزخوانى و ” احكام” و دستورالعمل به خود مىگیرند و در هیئت زبانى مبتنى بر عتاب و خطاب و جملات تأكیدىِ “روتوش” شده، برآنند تا خواننده را مرعوب كنند. هم از این رو، نقد این نوشته آقاى میرفطروس آسان نیست. چرا كه شخص نمىداند از كجا شروع كند و به كدام ادعا پاسخ گوید. مقابل كدام بىانصافى سكوت اختیاركند و…
گفتم كه آقاى میرفطروس در این پرسش و پاسخ كتبى، به موضوعات متنوعى مىپردازد. بدیهى است كه هریك از این موضوعات، به جاى خود مىتواند محل توجه و بحث باشد ، اما به نظر مىرسد كه، از این میان، سه مورد به شكل سه ادعا محورى بوده و از اهمیت خاصى برخوردار مىباشند ؛ و به گمان من، همه تلاش وتمهیدات نویسنده محترم، تلویحاً در خدمت القاى این سه ادعا است:
“۱ـ دورهى رضاشاه و محمدرضاشاه … از درخشانترین دوران تاریخ صدسال اخیر است.”
“۲ـ در طول سالهاى قبل از انقلاب۵۷، مبانى و اصول اعتقادى مشترك، نیروهاى ماركسیستى و مذهبى را به هم پیوند مىداد … ودر واقع، سالها پیش از ظهور آیتالله خمینى، فلسفهى ولایت (چه دینى، چه لنینى) و تئورى انقلاب اسلامى، به وسیله روشنفكران و فیلسوفهاى ما تدوین شده بود.” بنابراین، یكى از مهمترین دلائل عدم رشد مدرنیته در ایران و متعاقب آن وقوع انقلاب اسلامى،”… پیدایش ایدئولوژىها وسازمانهاى خونفشان انقلابى (كه هیچ طرحى براى مهندسى اجتماعى نداشتند بلكه با نهیلیسم ویرانسازشان همه چیز را در انقلاب و با انقلاب مىدیدند) …” بود.
۳ـ براى جوامعى مثل ایران، تحقق مدرنیته و رشد آن “نه از طریق دمكراسى و آزادىهاى سیاسى بلكه با نوعى دیكتاتورى نظامى و از بالا…” امكانپذیر است. باید خاطرنشان ساخت كه، در این مورد، القاى حكم، نه به صراحت، بلكه با استفاده از روش گفتم- نگفتم صورت مىگیرد.
با هم نوشته آقاى میرفطروس را بخوانیم:
” هریك از كشورهاى غربى در رسیدن به مدرنیته راهها، مسائل و مشكلات خودشان را داشتهاند، همچنانكه ژاپن (كه از نظر تاریخى و فرهنگى به ما نزدیك است) نیز نه از طریق دموكراسى و آزادىهاى سیاسى بلكه با نوعى دیكتاتورى نظامى و از بالا به رشد و مدرنیته رسیده است.”
پیشتر گفتم كه آقاى میرفطروس ، در این گفتگو از همهچیز و همهجا مىگوید. در واقع ، براى القاء نظراتش( كه بعضى پنهان و برخى آشكار اند) به قول معروف آسمان و زمین را به هم مى بافد. اما آن چه كه شگفت انگیز است، اصرار او در جعل تاریخ و وارونه نشاندادن حقایق تاریخى است. از آنجا كه پرداختن به همه این موارد، از حوصله این مقال خارج است، جهت اجتناب از ساده كردن موضوعات و ممانعت از اطاله كلام، تنها به چند مورد از این دست خواهم پرداخت.
مىنویسد:
” تردیدى نیست كه دولت انگلیس در قدرتگیرى رضاشاه، منافع و مصالح خود را جستجو مىكرد… اما من به چیزى به نام وابستگى و یا عامل انگلیسی بودن رضاشاه معتقد نیستم”.
من نمىدانم كه آقاى میرفطروس بر اساس كدام نوشته و پژوهش منتشرشده خود نتیجه گرفته است كه رضاشاه وابستهى انگلیس نبود. این را كه آقایان سیروس غنى و دكتر كاتوزیان، به دنبال سالها تحقیق و مطالعه گفتهاند. بنابراین حق بود كه نویسنده محترم، در این مورد با كمى فروتنى، با نقل عبارت فوق از قول آقاى سیروس غنى و یا دكتر كاتوزیان، حق این پژوهشگران را محترم مىشمرد.
ثانیاً آقاى میرفطروس، در اینجا، آگاهانه(با عرض معذرت) به یك تردستى تاریخى- ادبى متوسل مىشود. مىگوید: “تردیدى نیست كه دولت انگلیس در قدرتگیرى رضاشاه منافع و مصالح خودرا جستجو مىكرد” و نمىگوید كه “تردیدى نیست كه دولت انگلیس در قدرتگیرى رضاشاه …” دست داشت؛ و یا تردیدى نیست كه رضاشاه انتخاب آیرونساید، براى فرماندهى دیویزیون قزاق در جهت كودتاى ۱۲۹۹ و باقى قضایا بود . آقاى میرفطروس، كراراً به كتاب “ایران، برآمدن رضاخان و…” نوشتهى آقاى سیروس غنى، به عنوان كتابى تحسین برانگیز و سندى غیر قابل انكار اشاره داشته است. بنا براین ، بد نبود كه در این مورد هم از مستندات این كتاب بهره مىگرفت.
آقاى میرفطروس مىگوید:
الف- “…جنبش مشروطیت اساساَ با … سلطهى بلامنازع دین و علماى مذهبى به مخالفت پرداخت”
ب-” تلاش روحانیون معروفى مانند بهبهانى و طباطبائى و نائینى در بسیج مردم هرچند پراهمیت و كازساز بود، اما باید دانست كه آنان درك روشنى از مشروطیت و هدفهاى عرفى و غیراسلامى آن نداشتند. لذا بعد از قدرتگیرى مجلس و طرح قوانین غیراسلامى، آنان به تدریج از جنبش جدا شدند و به اردوى مخالف پیوستند. سخن طباطبایى كه دراین باره مىگفت : سركه ریختیم شراب شد، بسیار پر معنا است.”
ج-“اگر روشنفكران ما” نسبت به اسلام و دیندارى مردم از همان مقطع انقلاب مشروطه … ملاحظه كارى مىكردند، این امر نه تاكتیك كه از خصلت دینخویى و مذهبى آنها ناشى مىشد.”
در پاسخ آقاى میرفطروس باید گفت كه :
مشروطیت و اهداف و نیروهاى شركتكننده در آن، موضوعى نیست كه بشود در یك گفتگو( هرچند به شكل مكاتبه) و با چند جمله سر و تهش را هم آورد. این را آقاى میرفطروس، به عنوان مدعى تحقیق در تاریخ باید بهتر بداند. به علاوه، باید اذعان كرد كه، به رغم كتابها و رسالات ارزشمند بسیارى كه، بخصوص در سالهاى اخیر، از جنبههاى مختلف به جنبش مشروطیت پرداختهاند، هنوز راه درازى در پیش است تا به درك و شناخت روشنى، دربارهى همه ابعاد این جنبش عظیم دست یابیم.
با نگاهى در حد تورق به قانون مشروطه و متمم آن مىبینیم كه این قانون، عموماً به مشروط و مقید كردن استبداد سلطنتى نظر دارد. این را آقاى میرفطروس هم گفته است. مشروطهطلبان، اعم از روحانى و غیر روحانى مىگفتند كه “ما قانون اساسى را كه حدود سلطنت مشروطه و حقوق ملت را مشخص و معین مىنماید مىخواهیم “. به علاوه، اصل اول قانون اساسى ایران مىگوید: ” مذهب رسمى ایران اسلام و طریقهى حقهى اثنى عشریه است.” مهمتر از این دو ، اصل دوم متمم قانون اساسى است كه، به نظارت مجتهدان براقدامات و تصمیمات مجلس و امر قانونگذارى، تأكید دارد. بنابراین چگونه مىتوان گفت كه انقلاب مشروطه، جنبشى است كه با “…سلطه بلامنازع دین و علماى مذهبى به مخالفت برخاست”؟
صرفنظر از آخوندستیزى افراطى روشنفكرانى مثل میرزاآقاخان كرمانى ، ” ذكر این نكته پیش از همه لازم است كه هیچ مشروطهخواهى كمترین تصورى از ضدیت با شریعت در نظام مشروطه ارائه نداده است. درست برعكس، بسیارى از مشروطهخواهان یا از روى عقیده و یا از روى مصلحتاندیشى مشروطیت را نظامى كاملاً منطبق با اصول اسلام تصور و تصویر كردند… و روحانیانى هم كه تا آخر همچنان در صف مشروطهخواهان باقى ماندند… هیچگاه آن را چیزى به ضد شریعت و حتى مخالف آن تلقى نكردند. درست است كه در نظر بعضى از آنها مشروطیت عین مشروعیت نبود ولى ضد آن هم نبود”. (دین و دولت در عصر مشروطیت، باقر مؤمنى، نشر باران ، سوئد صص ۱۷۷-۱۷۸)
پیشتر از قول آقاى میرفطروس خواندیم كه ” تلاش روحانیون معروفى مانند بهبهانى و طباطبائى و نائینى در بسیج مردم هرچند پراهمیت و كازساز بود، اما باید دانست كه آنان درك روشنى از مشروطیت و هدفهاى عرفى و غیراسلامى آن نداشتند.
در واقع، پژوهشگر محترم، خود صراحتاً بر ” اهداف غیراسلامى ” مشروطیت تأكید دارد نه ” اهداف ضداسلامى ” . بنا براین ، دركى ازاین دست كه، جنبش مشروطیت با “سلطه ى بلامنازع دین به مخالفت برخاست “، اساساَ نادرست و به قول معروف، مصادره به مطلوب است.
اما این هم غیرقابل اجتناب بود كه، اصولى مثل اصل مساوات (كه همهى ملت را، اعم از مسلمان و غیر مسلمان، درحقوق اجتماعى برابر مىدید) واكنش امثال شیخ فضل الله نورى را برنیانگیزد. بسیارى از مشروعهخواهان، اصول “مساوات، آزادى و اصل تفیكیك قوا” را منافى با ” شرع مقدس”، مىدیدند.
ثانیاً كارنامهى عملكرد روحانیت، در جنبش مشروطیت از چنان پیچیدگى و تناقضى برخوردار است كه نمیشود در گفتگویى كوتاه و در چند جمله تكلیفش را مشخص كرد. تكیه به نقل قولهاى نادقیقى از آن دست هم، كه كسروى و یا دیگران، درباره ى ناآگاهى روحانیت(اعم از مخالف و موافق) شركت كننده در جنبش مشروطیت گفتهاند و یا آن چه كه آقاى میرفطروس به عنوان شاهد آورده است (سركه ریختیم، شراب شد)، حاصلى جز ساده كردن مسئله و نتیجهگیرى غلط نخواهد داشت. و چرایش:
كسروى، در كتاب ” تاریخ مشروطه، احمد كسروى، انتشارات مجید، چاپ سوم، تهران، ص ۲۷۴” مىگوید: “ملایان كه به مشروطه در آمدند، بسیارى از ایشان، نه همهى شان، معنى مشروطه را نمىدانستند و چنین مىپنداشتند كه چون رشتهى كارها از دست دربار گرفته شود یكسره به دست ایشان سپرده خواهد شد. ولى كم كم آخشیج آن را دیدند.”
در این سند، كسروى بر آن است كه از بین ملایان تعدادى (گیریم نه در شمار بسیار) معنى مشروطه را مىدانستند؛ اما همو، درچند صفحه بعد (ص -۲۹۲) یكباره تغییررأى مىدهد و از اساس، حتى منكر شناخت اولیه روحانیان مشروطهخواه معروفى مثل بهبهانى و طباطبایى و… از محتواى ” مشروطه” مىشود :
“چنانكه دیدیم چنبش مشروطهخواهى را در ایران ، دستهى اندكى فراهم آوردند و تودهى مردم معنى مشروطه را نمىدانستند و پیداست كه خواهان آن نمىبودند. از آن سوى پیشروان هم به چند تیره مىبودند: یك تیره نواندیشان كه اروپا را دیده یا شنیده و خود یك مشروطه ى اروپایى مىخواستند و پیداست كه اندازهى آگاهى اینان از اروپا و از معنى مشروطه و قانون یكسان نبود و بسیارى جز آگاهى سرسرى نمىداشتند. یك تیره بزرگتر دیگرى ملایان مىبودند كه پیشگامى را هم ایشان گردن گرفتند. اینان هم به دو دسته بودند: یك دسته كه شادروانان بهبهانى و طباطبایى و همراه ایشان آخوند خراسانى و حاجى تهرانى و حاج شیخ مازندرانى و همراهان اینان بودند، چون به كشور دلبستگى مىداشتند و آن را در دست دربار خودكامه ى قاجارى رو به نابودى مىدیدند، براى جلوگیرى از آن، مشروطه و مجلس شورا را دربایست مىشماردند، و در همان حال معنى مشروطه را چنانكه سپس دیدند و دانستند نمىدانستند و آن را بدانسان كه در اروپا بود نمىطلبیدند. یك دستهى دیگرى معنى مشروطه را هیچ ندانسته و به توده هم دلبستگى نمىداشتند و درآمدنشان به مشروطهخواهى به آرزوى رواج ” شریعت” وپیشرفت دستگاه خودشان مىبود، وخواهیم دید كه اینان سپس عنوان “مشروعه” را به میان آوردند، و دیر یا زود از میان مشروطهخواهان به كنار رفتند.”
مىبینیم كه ، تكیه به هر یك از دو قول فوق، نتایجى كاملاً متنافر، بلكه متضاد را به دنبال مىآورد. به علاوه، برخلاف نظر آقاى میرفطروس، روحانیونى كه، در نهایت از مشروطه دلسرد شدند، به صف مخالفین نپیوستند، بلكه از آن ” كناره گرفتند” و مشروطهخواه برجسته اى مثل آخوند نائینى معروف، بعدها از هواداران رضاشاه شد و تا آخر عمر به او وفادارماند.
در شرایطى كه جامعه ایران شدیداً مذهبى بود، در اوضاع و احوالى كه روحانیون، به طور فعال در جنبش حضورداشتند (و با این حال، جالب است كه براى تصویب هر ماده و تبصره از قانون مشروطه ، كه با مخالفت شیخ فضل الله نورىها رو به رو مىشد، باید توجیه شرعى دست و پا مىشد) چگونه انقلاب مشروطه مىتوانست اساساً ضد دین بوده و با “سلطه ى بلا منازع دین و علما به مخالفت” برخیزد.
آشكار است كه، بسیارى ازاصول مشروطه از جمله اصل مساوات ( تساوى و برابرى همه افراد ملت با هر عقیده و مرام مذهب و دین، در برابر قانون) در تعارض آشكار با قوانین شرع قرارداشت، كه واكنش خصمانه شیخ فضل الله نورى و همفكرانش را موجب شد. این را هم میدانیم، كه میرزاآقاخان كرمانى منشاء همه بدبختىهاى ما را ناشى از یورش اعراب به ایران مىدانست. اما، با این همه، جو عمومى انقلاب نه تنها مخالف با اسلام نبود بلكه مشروطهخواهانى مثل مستشارالدوله و ملكم خان، و بسیارى دیگر (به جهت موجه و مقبول جلوه دادن شعارها و اهداف انقلاب) “آزادى قلم و بیان” را به ” امر به معروف و نهى از منكر ” و ” دموكراسى ” را به ” امرهم شورا بینهم” و آزادى را به “حریت” … تعبیر میكردند. برخلاف نظر آقاى میرفطروس، در بسیارى از این موارد، این ” اینهمانى سازى” و جایگزین كردن مفاهیم آشناى اسلامى به جاى واژههاى نو، كاملاً آگاهانه و تاكتیكى بود.
این را از زبان میرزا ملكمخان بخوانیم :”مكرر گفتهام و بازهم مىگویم ظهى فناتیك اهل مملكت لازم است. .. (رهبران نهضت) مىبایست كه از علوم مذهبیه ما و قوانین فرانسه و غیره و وضع ترقى آنها استحضار كامل داشته باشند… بفهمند كدام قاعده فرانسه را باید اخذ نمود و كدام یك را بنا به اقتضاى حال اهل مملكت باید اصلاح كرد (روزنامه قانون، ش ۵ ، ص۲، برگرفته از كتاب مشروطه ایرانى، ماشاءالله آجودانى).
اما باز هم باید تأكید كرد كه، به رغم آن كه بخشى از روحانیون، از جمله همان شیخ فضل الله نورى معروف در مقابل انقلاب ایستاد، هدف انقلاب هیچگاه مبارزه با سلطهى بلامنازع دین و روحانیت نبود. یعنى دین و روحانیت را، به طور عام در مقابل خود نمىدید.
در مورد بدیهیاتى مثل نقش علما و روحانیان، در انقلاب مشروطه، سخن را كوتاه كرده و به نقل قولى از سیدحسن تقىزاده اكتفاء مىكنم، كه سخت مورد توجه آقاى میرفطروس است:
آقاى تقىزاده مىگوید: “سهم بزرگ در نهضت مشروطه عاید چه كسى است. به عقیده من هیچكسى به اندازه مرحوم آقا سید عبدالله بهبهانى سهمى ندارد و آقا میرسید محمد طباطبایى، این دو نفرمجتهد تهران. ولى بهبهانى خیلى خیلى بلكه صدبرابر سهمش زیادتر است” (زندگى طوفانى ص ۳۲۱)
آقاى میرفطروس مىگوید:
” رضاشاه بیش و پیش از آنكه از طریق سرنیزه سربازانش به حكومت و قدرت برسد، از طریق حمایتهاى ملى و مردمى، خصوصاً عموم رهبران و روشنفكران ترقیخواه آن عصر … به قدرت رسید”.
در مورد نقض این ادعاى حیرتآور آقاى محقق محترم گفتنى بسیار است اما براى اعراض از پرگویى، اشارهى مختصرى به چگونگى تشكیل مجلس پنجم و مجلس مؤسسان خواهم داشت.
مجلس پنجم و مجلس مؤسسان (كه به تغییر سلطنت در ایران و پادشاهى رضاخان رأى داد) از طریق اعمال نفوذ نظامیان و هواداران سردار سپه آن زمان و رضاشاه بعدى، تشكیل شد. در واقع برخلاف اظهارات اقاى میرفطروس، در این جا هم عامل زور و سرنیزه و تهدید و تطمیع، در ایجاد مجلسى با اكثریت هوادار “سردارسپه”، كارساز بود. یرواند آبراهامیان در كتاب “ایران بین دو انقلاب، یروان آبراهامیان، ترجمه احمد گلمحمدى، و… ، نشر نى ، تهران، ص۱۶۷” مى گوید:
” بزرگان اصناف تبریز هم به تشویق فرمانده نظامى محل، در بازار دست به اعتصاب زدند و ضمن ارسال تلگرافى اعلام كردند كه اگر مجلس رضا پهلوى را جانشین احمدشاه نكند، آذربایجان را از ایران جدا مىكند”. همو در ص ۱۶۸ همین كتاب مىنویسد:
” رضاخان با بهرهگیرى از مقام وزارت جنگ و داخله، مجلس مؤسسان را از طرفداران خود در حزب تجدد و اصلاح طلبان پركرد. بنابراین، شگفتى آور نبود كه اكثریت قاطع مجلس، واگذارى سلطنت به خاندان پهلوى را تصویب كنند”.
و باز براى روشنگرى بیشتر و به خاطر آن كه بتوانیم جو سیاسى آن روزها را پیش رو داشته باشیم ، ابتدا قولى از نویسنده فاضل، آقاى داریوش همایون را (كه در همین نشریه ى تلاش به چاپ رسیده است) نقل مىكنم و سپس به خاطرهاى از یحیى دولتآبادى اشاره خواهم داشت:
داریوش همایون مىگوید: ” انتخاب مجلس پنجم كه به برچیدن سلسلهى قاجار رأى داد كمابیش همان اندازه ناسالم بود كه مجلس پیش از آن و انتخابات مجلس مؤسسان از آن نیز ناسالمتر” (تلاش – دورهى جدید ، ش ۳، ص۴)
در همین رابطه، یحیى دولتآبادى در كتاب ” حیات یحیى، جلد چهارم صص ۳۸۱ -۳۸۲” مىگوید:
“روز هشتم آبان ۱۳۰۴ كاركنان سردار سپه در مجلس میخواهند اطمینان كامل داشته باشند كه فرداى آن روزدر موقع رأى گرفتن برخلع قجر و نصب سردارسپه اكثریت كامل خواهند داشت چون كه رأى مخفى گرفته مىشود و معلوم نخواهد شد كى رأى مثبت داده و كى رأى منفى از این رو مىخواهند از نمایندگان امضاء بگیرند كه آنها رأى مثبت خواهند داد… شب است ساعت ده در حیاط منزل را مىزنند صاحب منصبى است مىگوید از طرف حضرت اشرف (رضاخان) آمدهام شما را احضار فرمودهاند.. نصف شب به منزل سردارسپه مىرسیم… یكى از نمایندگان مجلس از كاركنان سردار سپه … مانند قراول ایستاده است از او مىپرسم حضرت اشرف كجا هستند… مىگوید بروید زیرزمین آنجا تكلیف شما معین مىشود مىفهمم… این تدبیرى بود كه از طرف كاركنان سردارسپه به كار رفته ناچار مىروم به اطاق زیرزمین جمعى از نمایندگان و صاحب منصبان نظام و نظمیه در اطراف نشسته میزى در وسط است و روى میز ورقه ایست به محض نشستن یاسایى نمایندهى سمنان ورقه را…به دست من داده مىگوید امضاء كنید ورقه را میخوانم و میفهمم مطلب چیست و مىبینم كه ما بین شصت، هفتاد نفر از یكصد و بیست نفر نماینده آن را امضاء كردهاند… ورقه را روى میز مىگذارم نماینده سمنان با تشدد میگوید امضاء كن جواب میدهم اگر رائى داشته باشم در مجلس شورایملى مىدهم نه در این سردابه. مىگوید اگر امضاء نكنید بد خواهد شد اینجا من صداى خود را بلند كرده مىگویم مرا تهدید مىكنید… “
و دولتآبادى، در صفحه ۳۸۴ همان كتاب،در تشریح جو حاكم بر مجلسى كه در كار تغییر سلطنت است ، مىگوید:
“مجلس امروز از هر جهت تازگى دارد اولاً دستورش منحصر است به تغییر سلطنت طرفداران سردار سپه مانند لشگر فاتح به طالار مجلس وارد شده و هر یك در جاى خود قرار میگیرند ثانیاً تماشاچیان این جلسه غالباً غیر از تماشاچیان جلسههاى عادى مجلس هستند ودر میان آنها اشخاصى دیده مىشود كه با نگاههاى غضب آلود خود مىخواهند اگر مخالفى باشد او را ترسانیده و از خیال مخالفت بیندازند و به هرصورت مجلس روح وحشتناكى گرفته كه نمیشود وصف كرد…”
آقاى میرفطروس مىگوید:”رضاشاه… از طریق حمایتهاى ملى و مردمى، خصوصاً با پشتیبانى عموم رهبران و روشنفكران ترقیخواه مانند… محمد تقى بهار … به قدرت رسید”.
ببینیم خود ” بهار” در باره رضاشاه چه مىگوید:
“… با یك مشت تلگرافات اجبارى، آنهم از نقاط محدود و نهضت جعلى آذربایجان … بناست …تاج را بر سر مردى بگذارند كه مردم ایران جز ستم و ظلم از اتباع او تاكنون ندیدهاند. مردى كه روزنامهنویس را در میدان مشق كتك مىزند و به چوب مىبندد، مردى كه با مشت، دندان مدیر جریدهاى را خرد مىكند،… مردى كه سواد ندارد، مردى كه بىاندازه طماع است، مردى كه محال مىگوید و فریب مىدهد…” ( تاریخ مختصر احزاب سیاسى، ملكالشعراء بهار، جلد دوم، چاپ اول، امیركبیر ، ۱۳۶۳، ص۳۰۰)
روز هفتم آبان ۱۳۰۴ شمسى، بهار به نمایندگى از طرف اقلیت در مجلس شوراى ملى، به عنوان مخالف تغییر سلطنت سخنرانى مىكند. توسط عمال رضاخان از چاپ این نطق در جراید، ممانعت مىشود. پس از ختم سخنرانى، هواداران سردار سپه كه از قبل در تدارك قتل بهار بودند، اشتباهاً شخص دیگرى را( به نام واعظ قزوینى) كه از دور شبیه بهار به نظر مىرسید، به قتل مىرسانند، تا براى بقیه درس عبرتى باشد.
بهار، در صص ۳۰۲-۳۰۳ از جلد دوم تاریخ مختصراحزاب سیاسى، در این باره مىگوید:
“… بنا بود ناطق اقلیت براى انتباه و عبرت دیگران به پاداش اعمالش برسد… نطق من بىاندازه مؤدبانه و با نزاكت بود. هرچند حرفها هم را زده بودم و پرده را بالا كرده بودم، معذالك نطقى نبود كه سزایش مرگ باشد! ولى تصمیم بزرگان و اصلاحطلبان بایستى مجرى گردد! بایستى یكى را كشت تا دیگران بترسند و تسلیم شوند! این سیاست در ولایات مؤثر واقع گردیده و پیشرفت كرده بود ،چرا در تهران معطل شوند و این سیاست را به موقع اجراء نگذارند؟! … من در اتاق اقلیت سیگار در دست داشتم . در همان حال ، حاج واعظ قزوینى مدیر دو جریده نصیحت و رعد كه از قزوین براى رفع توقیف جریدهاش به تهران آمده بود…داخل بهارستان شد..حاج واعظ … با عبا و عمامه كوچك و ریش مختصر و قد بلند و قدرى لاغر، با همان گامهاى فراخ و بلند- به عین مثل ملك الشعراء بهار – از در بیرون رفت… شلیك شروع شد. گلوله به گردن واعظ مىخورد… واعظ به طرف مسجد سپهسالار مىدود… به زمین میخورد، پهلوانان ملى بر سرش میریزند و چند چاقو به قلب واعظ مىزنند و سرش را با كارد مىبرند…”.
بهار ، در مورد جو حاكم در روز دوشنبه ۹ آبان ۱۳۰۴ (روزى كه بنا بود مجلس مؤسسان به خلع قاجار و نصب رضاخان رأى دهد) مىگوید:
“این روز تاریخى با نهیب مرگ و فشار قوه ترور نظامى آغازگردید! جسد واعظ قزوینى هنوز تازه بود! هول و رعب و بهت شجاعترین افراد را مىآزرد. فقط هشت نفر در انبوه نمایندگان هنوز توانایى داشتند كه تقلا كنند و فكرى بیندیشند، با هم در نهایت یأس … شورى بنمایند … اكثریت را ربوده بودند. دولت در دستى نوید و در دستى وعید و تهدید داشت…باور كنید همه را بیم و رعب فراگرفته بود. اگر به نطق آقایانى كه در روز ۹ آبان به نام مخالف با ماده واحده ایراد كردهاند دقیق شوید، علامت كلام ملاحظه و تأثیر ترور و وحشت را خواهید دید. از هر سطرى بوى خوف و رعب مىآید.!” (تاریخ مختصر احزاب سیاسى، جلد ۲، ص ۳۲۹)
آقاى میرفطروس میگوید:”دوره رضاشاه ومحمد رضاشاه با آن كه از درخشانترین دوران تاریخ ایران در صدسال اخیر است، با این حال از نظر بررسى و شناخت و اهمیت واقعى آن، از تاریكترین ، مبهمترین و آشفتهترین دورهها است” و در جاى دیگرتأكید دارد كه “دورهى رضاشاه و محمدرضاشاه آنطوری كه باید و شاید مورد بررسى و شناخت قرار نگرفته … است”
از نویسندهى محترم باید پرسید، دورهاى كه”… آن طوری كه باید و شاید مورد بررسى و شناخت قرار نگرفته است” و “…از تاریكترین، مبهمترین و آشفتهترین دورهها است” چگونه مىتواند یكباره “… از درخشانترین دوران صدسال اخیر…” باشد.
به نظر مىرسد كه این نتیجهگیرى (درخشان ترین دوران… كذا)، تلقى شخص آقاى میرفطروس از “دوره رضاشاه و محمدرضاشاه” باشد. بنا بر این، من خواننده نباید این انتظار را از نویسنده ى محترم داشته باشم كه، ابتدا كمى هم از “صغرا- كبرا”ى نتیجهگیرىِ اخیر خود (بدون پیشداورىهاى جانبدارانه و آوازهگرانه و با تكیه بر معیار هاى پژوهشى) بگوید؟
آقاى میرفطروس مىگوید:
“سوأل این است كه روشنفكران ما – یعنى اپوزیسیون و مخالفان رژیم شاه – براى ارتقاء این اصلاحات سیاسى، چه طرح و برنامهاى ارائه كردهاند؟ این را به این خاطر مىگویم كه یك نظام سیاسى را تنها سران آن ، تعیین نمیكنند، بلكه اپوزیسیون نیز در هدایت یا انحراف آن نقش مهمى دارد… من به بسیارى از روشنفكران عصر محمدرضاشاه روشنفكران همیشه طلبكار لقب دادهام. روشنفكرانى كه در دستگاه فكرى و فلسفىشان نه تنها هیچ طرح و برنامهاى براى نوسازى كشور یا مهندسى اجتماعى نداشتند بلكه ضمن چشم بستن بر تحولات جارى جامعه ، مسیحوار ، همواره یك صلیب”نه بزرگ” را بر شانههاى خود حمل مىكردند … گویا خطاب به این دسته از روشنفكران و رهبران سیاسى بود كه افلاطون مىگوید: اى فرزانگان! اگر شما از حكومت دورى كنید، گروهى ناپاك آن را ا شغال مىكنند… مىخواهم بگویم كه در آن زمان، ریش سفیدان سیاست و فرهنگ ما با شعار اصلاحات اجتماعى آرى ، استبداد سیاسى نه، مىتوانستند به تعادل و تفاهم اجتماعى كمك كنند و با حمایت از اصلاحات رژیم در جهت تجدد و توسعهى اجتماعى، از سوق دادن جامعه به یك انقلاب وهمآلود جلوگیرى كنند…”
آنگونه كه به نظر مىرسد كه كندوكاو در تاریخ از علایق آقاى میرفطروس است. درست به همین خاطر، او مىبایست در مورد ویژگىهاى سیاسى روزگار پهلوىها، حضور ذهن و اشراف و آگاهى بالایى داشته باشد. همانقدر كه نیتِ انشاالله خیر و قابل فهم ! آقاى میرفطروس در مورد امكان مشاركت و تأثیرگذارى روشنفكران در سیاستهاى كلى مملكت و بخصوص دموكراسى و آزادى، در ایرانِ زمان محمدرضاشاه قابل فهم است، به فراموشى سپردن عمدى جو سیاسى-اجتماعى حاكم بر ایران آن سالها و بخصوص خلق و خوى و منش آریامهر و حكومت فردى او تعجب برمىانگیزد.
در پاسخ نگاه خوش بین؟! آقاى میر فطروس، در مورد امكان مشاركت روشنفكران در سیاستگذارى مملكت، كافى است به مطلبى كه در كتاب “معماى هویدا، دكترعباس میلانى،چاپ سوم،خرداد ۱۳۸۰ ، ص ۲۹۴ “، در مورد آقاى داریوش همایون و تأسیس روزنامه آیندگان آمد، اشاره كنم:
” در سال۱۳۴۴ داریوش همایون كه در آن زمان روزنامهنگارى ناسیونالیست و پراستعداد بود، … در دوران اقامتش (در آمریكا) … مقالهاى دربارهى رشد سیاسى در ایران نوشت.معتقد بود كه نظام سیاسى را باید، هرچه زودتر از درون اصلاح كرد. مقالهاش در تهران جنجالى به پا كرد. وقتى پس از پایان سفرش به تهران بازگشت، هویدا او را براى ناهار به دفتر نخست وزیرى دعوت كرد… در دیدارش با همایون، هویدا از اصلاحات سیاسى مورد بحث در مقالهاش پرسید. … همایون در جواب تأكید كرد كه شرط اول این گونه نوسازى، ایجاد یك روزنامهى مستقل و لیبرال مسلك و در عین حال وفادار به دولت است. مىگفت چنین روزنامهاى مىتواند سطح بحثهاى جامعه را بركشد…. دراواخر سال ۱۳۴۵ جلسهاى در دفتر نخست وزیری تشكیل شد كه هویدا و نصیرى و همایون در آن شركت داشتند. دستور جلسه چند و چون تأسیس همان روزنامهاى بود كه همایون در طلبش بود…نام روزنامه جدید آیندگان بود… گرچه دولت اكثریت سهام آیندگان را در اختیار داشت، و گرچه ساواك از طریق ( منوچهر آزمون) در روزنامه حضور دایمى داشت و گرچه همایون خود روزنامهنگارى سرشناس و قابل اطمینان بود و سالها علیه كمونیسم جنگیده بود، با این حال اندكى پس از آغاز كار آیندگان، خشم شاه علیه آن برانگیخته شد. دو نفر از مسئولان و صاحبان اصلى روزنامه (جهانگیر بهروز، از روزنامه نگاران با سابقه، به خاطرمقالهاى كه در سال ۲۳۵۰ در باب چند و چون آزادى مطبوعات نوشت و دیگرى برادر حسنعلى منصور كه خود از نخستین اعضاى كانون مترقى بود و گویا خشم شاه به او به خاطر نوشتن مقالهاى بود در آیندگان) … به دستور مستقیم شاه از آیندگان اخراج شدند… داریوش همایون خود دست كم در دو مورد، مورد غضب ملوكانه قرار گرفت …”، یكى به این خاطر كه “انقلاب سفید” را “فرایندى اصلاحى” نامید و دیگر آن كه در ” مقالهاى تأویل پذیر از كیش شخصیت شاه انتقاد كرده بود.”
وقتى كه اعلیحضرت با داریوش همایونِ ضد كمونیستِ هوادارِ دولت وحاكمیت این مىكنند، تكلیف مخالفین معلوم است.
به هرحال، براى آن كه آقاى میرفطروس، مختصر و مفید، ابعاد و ویژگىهاى حكومت فردى محمدرضاشاه را به خاطر بیاورد، به گزارش دفتر اطلاعات و تحقیقات وزارت امور خارجه امریكا ، مندرج در كتاب معماى هویدا مراجعه مىكنیم.در صص ۲۲۳-۲۲۴ از این كتاب مىخوانیم :
“… این گزارش در سال ۱۳۴۴ تدارك شده بود و وصفى دقیق از ساخت قدرت خودكامه در ایران ارائه مىكند… مىبینیم حتى در آن سال ابعاد قدرت شاه به راستى حیرتآور و خوفانگیز بود. در گزارش آمده كه: شاه كنونى فقط پادشاه نیست. در عمل نخست وزیر و فرمانده كل نیروهاى مسلح هم هست. تمام تصمیمات مهم دولت را یا خود اتخاذ مىكند، یا باید پیش از اجراء ، به تصویب او برسد. هیچ انتصاب مهمى در كادر ادارى ایران بىتوافق او انجام نمىگیرد. كار سازمان امنیت را به طور مستقیم در دست دارد. روابط خارجى ایران را خودش اداره مىكند. انتصابات دیپلماتیك همه با اوست. ترفیعات ارتش، از درجه سروانى به بالا، تنها با فرمان مستقیم او صورت مىپذیرد. طرحهاى اقتصادى … همه براى تصمیمگیرى نهایى به شاه ارجاع مىشود. … نمایندگان مجلس را او برمىگزیند. در عین حال، تعیین میزان آزادى عمل مخالفان در مجلس هم، به عهده اوست. تصمیم نهایى در مورد لوایحى كه به تصویب مجلس مىرسد با اوست. شاه یقین دارد كه در شرایط فعلى، حكومت فردى او تنها راه حكمروایى بر ایران است”
نمونهى دیگر:
” به گفته ریچارد هلمز، كه زمانى رئیس سیا و بعدها سفیر آمریكا در ایران بود” هیئت دولت، زیر نظر هویدا ، توانایىها و نهادهاى لازم را براى تصمیمگیرى و سیاستگذارى را پیدا كرده… اگر البته شاه اجازه دهد. از سال ۱۳۴۲ به بعد ، شاه به طور روزافزاونى در تصمیمات و مسایل روزمره دخالت مستقیم پیدا كرد و دیگر حاضر نبود قدرت خود را به دیگران واگذار كند. ” معماى هویدا، ص ۳۶۰”
بازهم آقاى میرفطروس اپوزیسیون رژیم محمدرضاشاه را سرزنش كند كه چرا از حكومت دورى كردند تا “گروهى ناپاك آن را اشغال كنند”.
درباره Habib
متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.