قرار بود یکی از میان شما
برای کودکان ِبیخواب ِاین خیابان
فانوس ِروشنی از رؤیای نان و ترانه بیاورد.
قرار بود یکی از میان شما
برای آخرین کارتونخواب ِاین جهان
گوشهی احافی لبریز از تنفس و بوسه بیاورد.
قرار بود یکی از میان شما
بالای گنبد خضرا برود،
برود برای ستارگان ِاین شب ِخسته دعا کند.
پس چه شد چراغ ِ آنهمه قرار وُِ
عطر ِ آنهمه نان وُ
خواب ِآنهمه لحاف؟
من به مردم خواهم گفت
زورم به این همه تزویر ِ مکرر نمیرسد
حالا سالهاست
که شناسنامههای ما را موش خورده است
فرهاد مُرده است
و جمعه
نام مستعار ِهمهی هفتههای ماست.