روزنامهنگار، مترجم، داستاننویس، سناریست و منتقد سینما. پرویز دوایی همه اینها را تجربه کرده، بهعلاوه کارهای دیگر مثل برگزاری فستیوال کودک در دهه ۵۰. بهعنوان پیری فرزانه عمر بابرکتی داشته و در هر حوزهای که فعالیت کرده مثمرثمر واقع شده. هم داستان ترجمه کرده و هم داستان نوشته
روزنامه همشهری – مسعود پویا: «تمام ستایش بی دریغی که سالهای سال است نثار پدیدههای فرهنگ غرب کرده ایم ما را ذرهای به آنها نمیچسباند. دنیای هیچکاک و گدار و آنتونیونی مرا به خود راه نمیدهد، هرقدر که من مجنون و سرگشته این عیارهای دنیا باشم. من باید تا ابد پشت درهای بسته فرهنگ غرب سینه بزنم و یا برگردم و دستم را با آتش خرد اجاقی که دارم گرم کنم… شعله «قیصر» را گرامی بداریم و در حفظ آن بکوشیم، شاید، شاید روزی آتشی شود که کاروانیان راه گم کرده را به سوی ملجایی راهبر شود…»
پرویز نوایی
۵۱ سال پیش که پرویز دوایی اینها را نوشت هنوز کسی از سینمای ملی دم نمیزد. هنوز سینمای ایران محترم شمرده نمیشد و هنوز طبقه متوسط شهری علاقهای به تماشای فیلم ایرانی نشان نمیداد. اتفاق سال ۴۸، آمدن قیصر و «گاو» و شروع سینمای متفاوت ایران با همراهی و دلسوزی و پایمردی او که چهره شاخص منتقدان بود، اهمیتی مضاعف یافت. معلم و راهنمای جوانهای نیم قرن پیش و برادر بزرگتر موج نوییها که حرفش خریدار داشت، خوشبختانه همچنان هست و در خلوت خودخواسته اش در پراگ هنوز مینویسد.
ترجمه میکند و نوشته هایش همچنان خوانده میشوند.تجلیل از پرویز دوایی، ادای دینی است به منتقد و نویسنده و مترجمی که در همه این سالها سینما را با سین بزرگ نوشت و عاشقی از یادش نرفت.
اسم دوا، رسم صفا
علیرضا محمودی: سالهاست که پرویز دوایی از «اسم» به «رسم» کشیده شده؛ رسمی که ۴۰ سال است خواهان دارد. زیاد و جمعیت طور نه، اما دائمی و بامعرفت. نامههای پی در پی پراگ یک فرستنده دارد. اما گیرنده اش نشان خانههای پر شماری است. این حال یکه برای پرویز دوایی حاصل جمع و تفریق زمان و مکانی است که برای هراهل بخیه، سایه طوبی و آب زمزم است.
همه پرویز دوایی تا ۱۳۵۳ فراموش شده. از فیلمنامههایی که خاچیکیان و اکهارت ساختند کسی حرف نمیزند. نقدهای دوایی را نه کسی میخواند و نه کسی تدریس میکند. پاتوقها و گعدهها و رفت و آمدها و رفقا و دفترمجلهها و دفتر جشنوارههایی که دوایی به آنها میرفت و میآمد یکی به یکی درکمد ساختمانها و ذهن آدمها مه و محو میشود.
پیدا کردن دوایی قبل از «خداحافظ رفقا»، جستن آدمی است که زیر چنارهای «کاخ» و سایههای «کوشک» آخرین پرسهها و نفسها را زد و میان ایران و چک گم شد. آن شخصیت در صفحه آخر «سپید وسیاه» خاک شد و کات به سیاهی و پایان.
اولین سال دهه ۶۰، پرویزدوایی به شکل خاصی متولد میشود. کتابی خاص، انتشاراتی خاص، کتابفروشی خاص و کتابفروش خاص. «باغ» را انتشارات زمینه که در انقلاب نبود و در تجریش بود و ناشرش کریم امامی بود و کتابفروشاش گلی امامی منتشر کرد. کتاب با جلد کاهی رنگش از همان اول بنای رویا را گذاشت. خاطرات و تصاویری از کودکی و نوجوانی مردی که روحش نه در زمان حال و گذشته که در رویایی از تهران راه میرود و عکس میگیرد و چیزکی مینوشد و چیزهایی مینویسد.
خوانندگان در تهرانی که ریختاش را شسته و پهن کرده کتابی را باز میکردند که در آن مردی از پراگ برای ما از خانه، آدمها، خیابانها، درختها، جویها و جریانها زندگی میگوید. خواننده میخواند، نه داستان است نه خاطره، چیزی که میخواند شبیه خوابهای خوش است. آنقدر خوش که از ترس از دست رفتن کسی دنبال تعبیرش نمیرود.
رفقا دستشان میآمد که «پسرخالهای» که از ایران به رسم جفا رفت حالا به یاد صفا برگشته است. رویایی زنده و خوندار و جوان از نوشتهها به قفسه کتابها رسوخ میکند. او برای نسل خود ننوشت که همه ارجاعش نقشه تهران و بلدیه باشد. او بلدی رویابین شد تا برای نسلهای اهل تخیل رویایی از تهران بسازد و رویای دوایی در شهر بیرویا خریدار پیدا کرد. نسلی که رویا در سالهای انقلاب و جنگ برایش دریغ و حسرت شده بود، حالا روی خاک و خانههای تهران برای خودش رویا داشت؛ رویایی که دوایی در طول ۴ دهه، کلمه به کلمه و نوشته به نوشته و کتاب به کتاب آن را ساخت.
او کارمند دربند کانون و نویسنده آزاد مجلات نبود. او مستخدم زبان و کارگر سلیقه اش شد. دوایی به تهران برنگشت. تهران را ساخت. شهری پر از باغ و درخت. دوایی باغ ننوشت، باغ را ساخت و خودش شد مقیم آن. وقتی شهرش، در ذهن همه رویابینهای مقیم مرکز و حومه، حال و جان گرفت، به درختان چنار تکیه داد لیموناد سرکشید و از گیشه رکس برای شزم و بلای جان جاسوسان وتارزان بلیت لژ خرید.