ابراهیم گلستان و «اخلاق گفت‌وگو» (بخش نخست)

سه شنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۵ – ۰۱ نوامبر ۲۰۱۶

احمد افرادی

آقای حسن کامشاد، نقل می‌کند : «یادم آمد شبی در خانه‌ی ماشاءالله آجودانی و بانو، لطفعلی خنجی و همسرش، شاداب وجدی… شاهرخ مسکوب و تنی چند دوستان دیگر جمع بودند. گلستان باز بحث فردوسی را پیش کشید، با یک یک حاضران درافتاد و گفت و گفت، و طبق معمول افزود “اینجوری هست دیگه”! شاهرخ مسکوب که خونسرد نشسته بود، ناگهان از جا در رفت و با لحنی خشم‌آلود گفت: ابراهیم ، تو چه اصراری داری خود را احمق نشان دهی؟ ” این حرف کارگر افتاد و گلستان خاموش ماند.»

—————————————————-

مرور « نامه‌ی منتشر نشده‌ی ابراهیم گلستان، به نادر ابراهیمی [۱]» و مواجهه با حرف‌های پریشان او در مورد فردوسی و شاهنامه ، بارها مرا به صرافت نقدِ آن نامه انداخت.اما هر بار، تلخی و آشوب ِ ذهنی بر جای مانده از آن‌چه که در سال‌های اخیر از آقای گلستان و در باره‌ی او خوانده‌ام ، سبب شد که پا پس بکشم. افزون بر این ، پیش رو داشتن خاطره‌ای از آقای حسن کامشاد در مورد گلستان نیز ، مرا در جدی گرفتن برخی دعاوی نسنجیده‌ی او ، به تردید انداخت. (۲)

با وجود این، باز نشر ِگسترده ( و به گمانم ) سازمان‌یافته‌ی« نامه‌ی منتشر نشده‌ی ابراهیم گلستان …» در فضای مجازی و از این رهگذر، تداوم و تکرار برخی جعلیات و بَرساخته‌های مُد شده در سال‌های اخیر (که بازتاب‌اش را، بعضاً در «‌نامه»ی مذکور و برخی مصاحبه‌های دیگر گلستان می‌بینیم ) بازخوانی مدعیات او را ناگزیر کرده است.

یادداشت پیش‌رو را ( که ماحصل آن بازخوانی و درنگ بر حرف‌های از سر ِ لجاج گلستان است ) ، با نگاهی به « نامه‌ی منتشر نشده‌ی ابراهیم گلستان…»، می‌آغازم :

۱- ما از مضمون نامه‌ی نادر ابراهیمی به گلستان (جز همان یکی– دو موردی که در سطر های آغازین پاسخ گلستان به چشم می‌خورد ) چیزی نمی‌دانیم .از این رو ، اسباب و علل برانگیختگی گلستان و آن‌چه که او را به خرده‌گیری از«تاریخ»، «فرهنگ» و «اسطوره» و … ایران و ایرانی کشانده است، بر ما معلوم نیست. با این وجود، می‌توان (از جمله) تندخویی، درشت‌گویی و شخصیت نابُردبار و مخالف‌خوان ِگلستان را ( که انتقاد نزدیک‌ترین دوستان و حتی دخترش را ، از این بابت در پی داشته است. [۳] ) در این مورد نیز دخیل دانست .

۲- نامه‌ی نادر ابراهیمی به گلستان خصوصی است. از این رو، پاسخ‌اش هم می‌بایست خصوصی بماند. از این رو، کشاندن آن پاسخ تُند و تلخ به حوزه‌ی عمومی ، چیزی جز پرده‌دری و بی‌اعتنایی به ابتدایی‌ترین پرنسیپ‌های اخلاقی نیست.

۳- پاسخ گلستان به نادر ابراهییمی ، تاریخ شنبه ۲۱ دسامبر ۱۹۹۱ را (همراه با عبارت «با ارادت بسیار و با آرزوی روشن شدن») در پای خود دارد. به نظر می‌رسد، برجسته کردن این عبارت ( در ذیل نامه و در سطری مستقل و جدا ) تمهیدی است برای:

الف – لاپوشانی ِ تلخی و تندی و درشتناکی و لحن توهین‌آمیز آن نامه و (به قول معروف) نوعی بندبازی و تردستی «ادیبانه!»

ب – طرح و برجسته‌کردن این ادعا که، حرف و حدیث‌های مطروحه در این نامه (به رغم شکل جدلی، پرخاشگر و بعضاً تحقیرآمیزش) تنها به قصد روشنگری! بوده است.

۴- و سرانجام (و حیرت آور تر) این که، آقای گلستان، مدعیات مطروحه در نامه‌ی خصوصی‌اش به نادر ابراهیمی را، پس از درگذشت او (‌یعنی، آنگاه که دست نادر ابراهیمی، از واکنش احتمالی و پاسخگویی کوتاه است)عمومی می‌کند. و این ( اگر به فرصت‌طلبی تعبیر نشود) چیزی، جز تنها به قاضی رفتن و راضی برگشتن نیست .

ظاهراً (آنگونه که از نوشته‌ها و مصاحبه‌ها اخیر آقای گلستان بر می‌آید ) این، عادت و یا شگرد ایشان شده است که پس از مرگ برخی اهالی قلم که (به عللی) دل ِخوشی از آن‌ها ندارد، به پر و پای نداشته‌شان بپیچد و تحقیرشان کند. آل‌احمد، شاملو و خانلری از آن جمله‌اند.(«دل ِ خوش نداشتن»، خطاپوش‌ترین و ساده‌انگارانه‌ترین تعبیر، از یورش لفظی و قلمی مکرر گلستان، به آن‌ها است.)

گلستان، در گفت و گو با پرویز جاهد (کتاب «نوشتن با دوربین » [۴] ) و حسن فیّاد ( کتاب «از روزگار رفته» [۵] ) و مصاحبه‌هایش، به تکرار (عموماً، بی‌مناسبت و ابتدا به ساکن ) حرف و سخن را به آل‌احمد و شاملو می‌کشانَد، تا با جعل، تحریف و ناسزاگویی، خود را تخلیه‌ی روحی کند. و یکی نیست از ایشان بپرسد، آن‌چه که امروز، در مورد آل احمد مدعی‌اش هستید، اگر بهره‌ای از حقیقت می‌داشت، چرا، رو در روی خودش مطرح نکردید؟ و یا، آنگاه که شاملو زنده بود و قلم و زبان سعدی‌وارَش در کار، چرا از این ناپرهیزی‌ها نمی‌فرمودید؟

اگر پرخاشگری گلستان در ربط با آل‌احمد، شاملو و برخی دیگر، با سنجش آرای آن‌ها را همسو می‌بود، نه تنها جای اعتراضی باقی نمی‌گذاشت، که سهل است، شاید می‌توانست کُمکی باشد به روشن شدنِ برخی گوشه‌های تاریک ِ تاریخ و فرهنگ معاصر ایران. اما، یورش مکرر قلمی و زبانی گلستان به آل‌احمد، شاملو، خانلری و… دق دل خالی‌کردن و تسویه حساب با آن‌ها استق، نه نقد و روشنگری.

آقای آیدین آغداشلو ، در گفت و گو با مجله ی «اندیشه ی پویا» می‌گوید :

« چیزی که من ، هم در گلستان‌‌‌‌‌ و هم در آل احمد تحسین کردم ، شاید جنبه پولمیک مقالات‌شان بود. آنها با مسائل روز سر و کار داشتند و حریف‌شان، آن‌جا مقابل‌شان موجود بود … این ویژگی در آل‌احمد و گلستان به نظرم بارزتر بوده و این دو نفر برای من الگو بودند.» [۶]

داوری آقای آیدین آغداشلو،متأسفانه، تنها در مورد آل احمد مصداق دارد که حریف را ، در جا و رو در رو به پرسش می کشید ، در حالی که کار آقای گلستان ، چیزی رجز خواندن وغیبت کردن ، پشت سر رفتگان ِ هفت کفن پوسانده نیست.

در ادامه‌ی نوشته‌ی پیش‌رو (در بخشی مستقل) به این مورد خواهم پرداخت .

—–

پیش‌تر گفتم که من، از مضمون و کم و کیف ِ نامه‌ی نادر ابراهیمی به گلستان (جز آن‌چه که در پاسخ گلستان – به اشاره – آمده است) بی‌خبرم، اما از سطرهای آغازین پاسخ گلستان حدس می‌زنم که نادر ابراهیمی، با طرح سئوالی ساده، (احتمالاً) ناخواسته، بر نقطه‌ی حساسی انگشت گذاشته است، که فعال شدن آتشفشان خشم گلستان را سبب شده است.

نادر ابراهیمی: «نمی‌توانم بفهمم که چگونه ممکن است در آن‌جا [انگلیس] که میهن فرهنگی، عاطفی و تاریخی انسان نیست، به انسان خوش بگذرد​؟»

در برخی مصاحبه‌های سال‌های اخیرآقای گلستان، علل «ترک میهن» و «اقامت طولانی مدت در خارج» و… از جمله کنجاوی‌های پرسشگران بوده است.

گاهی هم ، دوستان قدیم و نزدیک گلستان بر این موارد انگشت گذاشته‌اند، امّا گلستان، عموماً، با توضیحی (گاه به تفصیل و گاه گذرا) به سادگی و بی هیچ حساسیتی، به آن‌ها پرداخت و یا از کنارشان گذشت. از این رو، بر آشفتگی او ، در ربط با پرسش نادر ابراهیمی (با همه‌ی شناختی که از گلستان داریم) نامتعارف و غریب به نظر می‌آید.

نمونه بدهم:

دکتر حسن کامشاد (نویسنده و مترجم برجسته و دوست نزدیک و هم حزبی سابق آقای گلستان) در جلد دوم کتاب «حدیث نفس»، حکایت‌های بسیار جالب و خواندنی، در مورد خلق و خوی گلستان نقل می‌کند، که یکی از آن‌ها، بیان ِدیگری از پرسش مذکورِ نادر ابراهیمی است:

حسن کامشاد: «گلستان، به باور من، اگر پول‌دار نمی‌شد، اگر ترک وطن نمی‌گفت …اگر سی و چند سال گذشته را به تفنن نمی‌گذراند …». [۷]

مورد دیگر:

آقای بهمن فرمان‌آرا، در جلسه‌ی نقد و بررسی فیلم «یک بوس کوچولو» که در تاریخ۱۴دی ۱۳۸۴ در فرهنگسرای نیاوران برگزار شد، می‌گوید:

«آقای گلستان را در عمرم پنج شش بار بیش‌تر ندیده‌ام […] و به خانواده ایشان هم احترام زیادی دارم. […] من فکر می‌کنم دلیل این همه حرف و حدیث درباره این قضیه به این موضوع برمی گردد که نمایش فیلم من با انتشار کتاب ” نوشتن با دوربین ” هم ‌زمان شد. آقای گلستان در آن مصاحبه درباره خیلی‌ها حرف زده بودند و یکی از دیالوگهای فیلم من هم این بود که همسر سعدی می‌گوید تو سالها نشستی در فرنگ و هر کس هر کار کرد آن را کوبیدی. این تقارن کتاب و فیلم باعث این تشابه‌ها شده‌است.

اصلاً قصد ندارم بگویم این نشانه‌ها در فیلم من تصادفی و اتفاقی است، اما قرار هم نبوده که درباره ابراهیم گلستان فیلم بسازم… در بعضی نوشته‌ها می‌خوانم که می‌گویند ابراهیم گلستان به صراحت حرف‌هایش را زده، اما فرمان‌آرا شهامت نداشته مستقیم و با نشانی دقیق به شخصیت گلستان بپردازد. این‌ [مدعیان ]، احترام و ادب من را به بی‌شهامتی تعبیر کردند».[۸]

——–

واقعیت این است که، وقتی کسی به مخالف‌خوانی عادت کرده باشد، ناگزیر و ناخواسته، به تناقض‌گویی می‌افتد‌:

گلستان در گفت و گو با پرویز جاهد: «من تو ایران بزرگ شدم. من نتیجه‌ی بزرگ شدن تو این مملکت هستم، در نتیجه انعکاس اندیشه‌ی من ایرانی است». [۹]

در جای دیگر ِ همان مصاحبه می‌گوید:

«من از وطن دور نیستم. این وطن مصر و عراق و شام نیست، وطن تو هرجا هست که هستی. وطن تو مسئلهی فکری تو هست. مسُله‌ی روحی تو هست. وطن یک فرمول روانیه، وطن توسعه و تداوم حس و علاقه‌ی توست. مسئله‌ی خاک، خوب، خوب خاک ایران خیلی قشنگ هست. علاقه‌ی من را می‌خواهی راجع به مملکت بدونی، فصل اول «اسرار گنج دره‌ی جنی را بخوان …»[۱۰]

اما، در پاسخ تند و عصبی‌اش به نادر ابراهیمی، ناگهان «جهان وطن» می‌شود ودر باب «وطن» و تعریف آن، «فلسفیدن»اش می‌گیرد!:

«اما میهن یک قطعه خاک نیست. خاک هرجا هست. میهن آن میهنی که لایق دلبستگی باشد ترکیب می‌شود از فضای فکری یک دسته آدم شایسته.»

گلستان، در پاسخ به نادر ابراهیمی (همین طور، در مصاحبه‌های هر از گاهی‌اش) پای تاریخ و فرهنگ ایران و به ویژه، حکیم توس و شاهنامه را به میان می‌کشد.اما ، نه به قصد نقد و بررسی آن، بلکه برای کوبیدن و نفی و انکارش . و عجیب نیست که، در این «حکم صادرکردن»ها، عموماً به تناقض‌گویی و ژاژخایی می‌افتد. از آن رو که، آبشخور مدعیات او، جعلیاتی است که «پان»ها (از جمله، بازمانده‌های برخی احزاب چپ، قلم به مزدهای آشکار و نهان شیوخ حاشیه‌ی خلیج فارس، مزدوران کشورهایی که سوریه کردن ایران هدف عاجل آن‌هاست …) در فضای مجازی پراکنده‌اند.

گلستان، در پاسخ به نادر ابراهیمی به طعنه می‌گوید :

«…حکیم ابوالقاسم فردوسی که من نمی‌دانم این حکیمی و حکمت در کجایش بود؟». [۱۱]

اما (از آن‌جا که پریشان‌گو ، کمتر سنجیده سخن می‌گوید) چندی بعد ( در گفت و گویی با آقای یزدانی خرم ) مدعای پیشین‌اش را از خاطر می‌بَرَد:

«چيزی که در شاهنامه مي‌خوانيم، “ستون کرد چپ را و خم کرد راست” … بله حرفي نيست که اين‌ها قشنگ هستند و فردوسي هم شاعرِ و حکيمِ بزرگي است…».[۱۲]

می‌پرسم، کدام یک از این دو فرمایش آقای گلستان را باید جدی گرفت و اساساً، آقای گلستان متوجه هست که چه می‌گوید؟

———-

گلستان در گفت و گو با یزدانی خرم، مدعی است که فردوسی، «دوره‌ی اشکانی» را از شاهنامه رد کرده است! :

گلستان: «فردوسي در شاهنامه به راحتي اشکانيان را رد مي‌کند، در حالي‌که حکومت اشکانيان پايه‌ي اصلي بعد از هخامنشيان است، بالاخره ۵۰۰ سال حکومت کردند ولي فردوسي اصلاً اين ۵۰۰ سال را قبول نمي‌کند… » . [۱۳]

از سوی دیگر در نامه به نادر ابراهیمی،« شاهنامه» را، صورت ِ منظوم ِ «جعلیات» دبیران ساسانی، ارزیابی می‌کند:

گلستان : «…آنهائی که دبیران ساسانی به جعل نوشتند و بعد‌ها حکیم ابوالقاسم فردوسی … آنها را به نظم درآورده است؟ » [۱۴]

و این تناقض‌گویی، در نامه به «آیدین آغداشلو» نیز تکرار می‌شود:

گلستان:« فردوسی …قصه ای را که دیگران ساخته و جمع کرده بودند به نظم درآورد». [۱۵]

می‌پرسم! باید کدام یک از مدعیات ِ آقای گلستان را جدی گرفت؟

اگر شاهنامه‌ی فردوسی، صورت منظوم حکایت‌هایی باشد که دیگران جمع آورده اند (که در کلیات، چنین است) ادعای این که « فردوسي در شاهنامه، به راحتي اشکانيان را رد مي‌کند» چیزی جز پریشانگویی است؟

——————-

انتظار اینکه آقای گلستان (برای داوری در مورد شاهنامه‌ی فردوسی) به نوشته‌های مورخانی همچون محمد بن جریر طبری، دینوری،حمزه بن حسن اصفهانی، ابوالحسن علی بن الحسین المسعودی، ابوریجان بیرونی،، عزالدین ابوالحسن شیبانی معروف به ابن اثر روی آورد و در آن‌ها کنجکاوی کند، شاید زیاده خواهی است. اما، از شخص شخیصی که می‌خواهد در مورد شاهنامه و فردوسی افاضات بفرماید (و متوقع باشد که مدعیاتش جدی گرفته شود) حداقل انتظار این است که (اگر حوصله و توان زیر و رو کردن منابع دست اول را ندارد، دست کم) پژوهش محققانی همچون تقی زاده، نولدکه، علامه قزوینی، مجتبی مینوی، دکتر جلال خالقی مطلق و… در مورد شاهنامه را، از نظر بگذراند.

وقتی حرف‌های نسنجیده ی آقای گلستان (در باره‌ی شاهنامه را) از نظر می‌گذرانم، یقین می‌کنم که دعاوی آقای گلستان در مورد شاهنامه، تکرار حرف‌های مغرضانه‌ای است که این اواخر ، درر فضای مجازی پراکنده شده است. از این رو، بازنویسی ِ برخی بدیهیات را (محض اطلاع ایشان) ضروری می‌بینم:

اولاً – بر خلاف ادعای آقای گلستان، فردوسی دوره‌ی اشکانیان را رده نکرده است، بلکه با تکیه بر منابعی که در اختیار داشته، از آن‌ها (هر چند به کوتاهی) سخن گفته است:

کنون ای سراینده فرتوت مرد / سوی گاه اشکانیان بازگرد

چه گفت اندر آن نامه‌ی راستان / که گوینده یاد آرد از باستان

پس از روزگار سکندر جهان/ چه گوید کرا بود تخت مهان

کزان پس کسی را نبد تخت عاج / چنین گفت داننده دهقان چاچ

دلیر و سبکسار و سرکش بدند / بزرگان که از تخم آرش بدند

گرفته ز هر کشوری اندکی / به گیتی به، هر گوشه‌ای بر، یکی

ملوک طوایف همی خواندند/ چو بر تخت‌شان شاد بنشاندند

برین گونه بگذشت سالی دویست/ تو گفتی که اندر زمین شاه نیست

برآسود یک چند روی زمین/ نکردند یاد، این از آن، آن از این

که تا روم آباد ماند به جای/ سکندر سگالید زین‌گونه رای

دگر گرد شاپور خسرو نژاد/ نخست اشک بود از نژاد قباد

چو بیژن که بود از نژاد کیان / ز یک دست گودرز اشکانیان

چو آرش که بد نامدار سترگ/ چو نرسی و چون اورمزد بزرگ

خردمند و با رای و روشن‌روان / چو زو بگذری نامدار اردوان

چو بنشست بهرام ز اشکانیان/ ببخشید گنجی با رزانیان

که از میش بگسست چنگال گرگ/ ورا خواندند اردوان بزرگ

که داننده خواندش مرز مهان/ ورا بود شیراز تا اصفهان

که تنین خروشان بد از شست اوی/ به اصطخر بد بابک از دست اوی

چو کوتاه شد شاخ و هم بیخشان/ نگوید جهاندار تاریخشان

کزیشان به جز از نام نشنیده‌ام/ نه در نامهٔ خسروان دیده‌ام …»

اما، فهم این‌که، چرا در شاهنامه‌ی فردوسی، در مورد اشکانیان به کوتاهی سخن رفته و تاریخ زمامداری‌شان به دویست سال (و نه حتی ۲۶۶ سال – آن‌گونه که در شاهنامه‌ی ابومنصوری آمده است) کاهش یافته است، در گرو بحث دراز دامنی است که در حوصله‌ی این نوشته نیست. خواننده‌ی علاقمند می‌تواند، پژوهش سترگ سید حسن تقی زاده، به نام «شاهنامه و فردوسی» (مندرج در کتاب «هزاره ی فردوسی») را از نظر بگذراند. با این وجود، می‌توان از تقی زاده ، به کوتاهی نقل کرده که:

«در شاهنامه‌ی ابو منصوری (از قرار نقل بیرونی) اسامی یازده نفر از سلاطین اشکانی به ترتیب و با ذکر مدت سلطنت هرکدام از آن‌ها آمده است و مجموع مدت سلطنت همه‌ی آن‌ها، دویست و شصت و شش سال ذکر شده…[اما، هم] اسامی و هم تقدم و تأخر آن‌ها، به کل، با روایت فردوسی مخالف است.پس … چگونه فردوسی که آن‌را به نظم آورده؛ می‌گوید:

” نه درنامه‌ی خسروان دیده‌ام “؟

در حل این اشکال چیزی که به خاطرم می‌آید آن‌ست که بگوییم فردوسی در جزئیات تاریخ تحت‌اللفظ ، پیروی شاهنامه‌ی ابومنصوری را نکرده و مأخذهای دیگری هم در دست داشته و به‌خصوص …[از این رو] که روایات قدیمه به اعلیٰ درجه با هم اختلاف دارند و حتی دو روایت مستقل نیست که با هم موافق باشند، به هیچوجه لازم ندید روایت آن کتاب فارسی را پیروی کند و خواسته به اختصار از این باب تاریخ که در نظر او ایام تنزل قدرت ایران بوده، بگذرد و مقصود از «نشنیدن» ِ چیزی از اشکانیان، داستان‌ها و وقایع تاریخی عهد آن‌ها بوده که چیزی قابل داستان‌سرایی نبوده و مدت سلطنت هر کدام از آن‌ها از نظر وی و از حیث مناسبت به موضوع او مطلب جزیی بوده و در داستان بزرگان ایران اهمیتی نداشته است و مخصوصاً جدول اشکانیان و عدد و اسامی و مدت سلطنت آن‌ها به ‌قدری در مآخذ، مختلف و متباین با هم است که حتی اغلب کتبی که در سایر وقایع عادة یک مأخذ معینی داشته‌اند، چون به این باب رسیده‌اند، مأخذ خود را کنار گذاشته و خود در میان روایات، اجتهاد کرده و یک روایت دیگری برداشته وذکر کرده‌اند …» .[۱۶]

—–

کوتاه کنم: حکیم طوس(عمدتاً و در کلیات) راوی حکایت‌های منقول ازگذشتگان است.

به عبارت دیگر، «شاهنامه فردوسی»، پرداخت هنری، از حکایت‌های اساطیری، پهلوانی و تاریخی ایران زمین است. شبیه همان کاری که شکسپیر، با افسانه‌های قدیمی و رویدادهای تاریخی انگلستان، اسکاتلند و ایرلند کرده است.

محض یاد آوری، آقای گلستان را به «شرح منظوم حکیم توس»، در «گفتار، اندر فراهم آوردن شاهنامه» حوالت می‌دهم و بیتی از آن را (برای نمونه) نقل می‌کنم:

«سخن هرچه گویم همه گفته‌اند/ بر ِ باغ ِ دانش همه رفته‌اند»

نوضیح ِ اندکی روشن تر را، از دکتر ذبیح الله صفا بخوانیم:

«در شاهنامه‌ی فردوسی، چند بار به اشاراتی می‌رسیم که به مأخذی مکتوبْ راجع است و مهم‌تر از همه‌ی آن‌ها، خبری است که فردوسی در آغاز شاهنامه در باب یک کتاب بزرگ [مهم‌ترین مأخذ حکایت‌های شاهنامه] می‌دهد:

یکی نامه بُد از گَهِ باستان/ فراوان بدو اندرون داستان

پراگنده در دست هر موبدی/ از او بهره‌یی نزد هر بخردی

یکی پهلوان بود دهقان نژاد/ دلیر و بزرگ و خردمند و راد

پژوهنده‌ی روزگار نخست/ گذشته سخن‌ها همه بازجست

ز هر کشوری موبدی سالخَوْرد/ بیاورد و این نامه را یاد کرد

بپرسیدشان از نژاد کیان/ وز آن نامداران و فّرخ‌گوان …

بگفتند پیشش یکایک مهان/ سخن‌های شاهان و گشت جهان

چو بشنید از ایشان سپهبد [ ابو منصور] سَخُن/ یکی نامورنامه افکند بُن

چنین یادگاری شد اندر جهان/ بر او آفرین از کِهان و مِهان… [۱۷]

————-

گلستان، در گفت و گو با « یزدانی خرم»، معترض و مدعی است که « شاهنامه را کسي نمي‌خوانَد، همه مي‌گويند کتابِ خوبي است.»

و باز، به تأکید می‌گوید:

« در خواندن فردوسی هم بسیار اهمال می‌کنیم و به خیلی از چیزها توجه نمی‌کنیم.» [۱۸]

ببینیم، چه کسی در خواندن فردوسی «اهمال» می‌کند و آقای گلستان، تا کجا و چگونه کجا شاهنامه‌ی فردوسی را خوانده‌است :

گلستان: « قهرمان ملي، رستم چه ‌کاري مي‌کند؟ مي‌رود شکار که آن رخشِ درجه اولش گم مي‌شود، حالا اين اسب چقدر مي‌تواند دور شده باشد و چرا با رخش بودنش دور شود تا گم شود؟» [۱۹]

آقای گلستان، اگر «شاهنامه» را خوانده بود و مدعیات «فردوسی ستیز»ها و «ردیه نویس»ها را ملاک نمی‌گرفت، مرتکب چنین خطایی نمی‌شد. «رخش» (بر خلاف ادعای ایشان) «گم نمی‌شود»، بلکه دزدیده می‌شود، تا ترکان،از آن برای جفت‌گیری و اصلاح نسل اسب‌ها شان، بهره بَرَند :

در آغاز داستان «رستم و سهراب»، رستم در حول و حوش مرز توران، به شکار گور خر می‌رود:

چونزدیکی مرز توران رسید/ بیابان سراسر پر از گور دید

رستم، پس از شکار«نره‌گور» و خوردن آن، استراحت می‌کند… بقیه حکایت را در شاهنامه بخوانیم:

بخفت و بر آسود از روزگار/ چمان و چران، رَخْش در مرغزار

سواران ترکان همی هفت هشت/ بر آن دشت نخجیرگان بر گذشت

یکی ِ اسب دیدند در مرغزار / بگشتند گرد لب جویبار

چو بر دشت مر، رخش را یافتند / سوی بند کردنْش بشتافتند

گرفتند و بردند پویان به شهر/ همی هر یک از رخش بردند بَهر [برای جفت‌گیری]

چو بیدار شد رستم از خواب خوش/ به کار آمدش باره‌ی دست خوش‌

غمی گشت چون بارگی را نیافت / سراسیمه سوی سمنگان شتافت


آقای گلستان (در پاسخ به نادر ابراهیمی) می‌نویسد:
«بختیشوع از یونانی و سریانی به یک زبان که زبان قادر فرهنگی بود ترجمه می‌کرد آیا او را که آسوری یا کلدانی بود، یا آن زبان‌های اصلی را یا آن زبان که این‌ها به آن ترجمه می‌شد، این‌ها را جزئی از فرهنگ خویش می‌دانی؟ بختیشوع را ایرانی بخوان که مختاری. اما بود؟» پایان نقل قول [۲۰]

اولاً – این زبان ِ (به قول آقای گلستان) «قادر فرهنگی» را، عمدتاً، ایرانیان «قاد» کردند. فراموش نکنید که در «در تمام عربستان در پایان حیات حضرت رسول، جز ده و اند تن، که سواد خواندن و نوشتن داشتند، وجود نداشتند» [۲۱]

ثانیاً- آقای گلستان، این‌جا هم لجاجت می‌کند و مدعی است که بختیشوع ایرانی نبود!

من نمی‌دانم، ایشان چه اصراری دارد که ( به ناسزا) مدام بر سر ایران و تاریخ و فرهنگ‌اش بکوبد.

محض اطلاع آقای گلستان:

دکترذبیح الله صفا ( که وصله‌ی پان ایرانیستی! به ایشان نمی‌چسبد) در کتاب « تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی» (زیر عنوان خاندان بختیشوع) می‌نویسد:

«این خاندان، چنانکه قبلاً هم گفته‌ایم از عیسویان نسطوری ایرانی بودند و در اوایل عهد خلفای عباسی ریاست بیمارستان گندی شاپور را بر عهد داشتند».[۲۲]

بارتولد (پژوهنده‌ی روسی) می‌نویسد:

«تا کنون به این نکته که رجال فرهنگ سُریانی ایرانی بوده اند، کم‌تر توجه شده است. ولی این واقعیت، تا حدی از روی نام‌های ایشان ثابت می‌شود. و بعضاً نیز، مورخان سریانی صریحاً در تألیفات خویش بدان گواهی داده‌اند. شش تن از جائلیقان، به شرح زیر ایرانی بوده‌اند: پاپا، شاه دوست، معنس یا مغنس، مرابخت، بابُویه( شخص اخیرالذکر مدافع عمده‌ی مذهب ارتدوکس به شمار می‌رفته است) و آبا -ی اول( جالب توجه‌ترین جالیق دوره ی ساسانی) . دو شخص اخیرالذکر، قبل از قبول مسیحیت، مُغ بوده‌اند.گذشته از کسان پیش گفته، اشخاص زیر نیز در شمار این گروه می‌باشند.اسقف فرهاد یا افرا آت ( افرائیم)، که یکی از مهمترین نویسندگان قرن چهارم م. به زبان سریانی بوده است. دیگر نرزس که مؤسس مکتب نصیبین بود. دیگر فبلوکس، مترجم کتاب مقدس و بانی عمده‌ی تعالیم یَعاقبه‌ی سریانی و دیگر پاول، فیلسوف قرن ششم م.

فرهنگ نسطوری بیش‌تر در سه شهر متمرکز بوده: نصیبین، جندی شاپور و مرو…» [۲۳]

اما، در مورد مترجمان پهلوی به عربی (محض یادآوری!) عرض می‌کنم:

«از مترجمان پهلوی به عربی، غیر از مترجمین خداینامه … اسامی چند نفر دیگر در کتاب الفهرست [ چاپ لایپزیک، ۱۸۷۱، فلوکل ] آمده است و از آن جمله‌اند، آل نوبخت که اغلب افراد این خانواده مترجم بوده‌اند. نوبخت در زمان خلیفه‌ی عباسی – منصور- بوده و منجم بود و در سنه‌ی ۱۴۱ در بنای شهر بغداد، اختیار ساعت نیک کرد. پسرش فضل بن نوبخت از مترجمین پهلوی به عربی در خزانه‌الحکمه هارون الرشید بوده …برادرش علی بن نوبخت و مخصوصاً برادر زاده‌ی او ابوسهل اسماعیل ابن علی بن نوبخت از عالمان بوده‌اند. برادر زاده‌ی دیگر وی حسن بن سهل نوبخت مخصوصاً جداگانه از مترجمین پهلوی مذکور شده. دیگر موسی بن خالد و یحی بن خالد بودند …دیگر ابوالحسن علی بن زیاد التمیمی بوده … دیگر ابو جعفر عمران فّرخان طبری بوده .. اسحق بن یزید و اسحق بن علی بن سلیمان نیز ار مترجمین بودند …دیگر سلم، مدیر کتابخانه ی مأمون عباسی … است که از پهلوی به عربی ترجمه کرده است. [۲۴]

گیریم (به فرض محال) بختیشوع ایرانی نبود. آیا، حضور پر‌رنگ و برجسته‌ی ایرانی‌ها، در شکوفایی آن‌چه که «فرهنگ اسلامی» و (از عجایب) «فرهنگ و تمدن عربی»! نام گرفته است، خیال‌بافی و ادعایی «پان ایرانیستی»! است؟

آقای گلستان در پاسخ به نامه‌ی نادر ابراهیمی می‌نویسد:

«بیش از دوازده قرن در این زبان فارسی – دری که در واقع تنها پایه‌ای برای خاص کردن این فرهنگ است، اسمی و رسمی از «وطن»، «میهن» و حتی «ایران» برایت نیست، و هیچ شاعر و گوینده‌ای از آن به صورت یک قطعه خاک مشخص مرکب از زادگاه‌های گوناگون شاعران گوناگون که گوینده در این زبان هستند به هیچ وجه ذکر و نشانه‌ای نداده است، جز همین حکیم فردوسی». پایان نقل قول

اولاً ـ آقای گلستان حتماً می‌داند! که ،کلمه «وطن»، تا پیش و اندکی پس از نهضت مشروطیت ایران (به معنای امروزی‌اش) به کار نمی‌رفت.

وطن، در متن‌های کهن ادبی، به معنای خانه، مکانی که فرد در آن متولد شده و در آن سکونت دارد، همینطور، شهر، منطقه و یا مکانی که با آن مأ نوس است به کار می‌رفت:

سعدیا حبّ وطن گرچه حدیثی‌ست صحیح / نتوان مرد به سختی که من اینجا زادم‌

خوشا تفرج نوروز خاصه در شیراز / که برکند دل ِ مرد ِ مسافر از وطنش

مولوی گوید:

این وطن، مصر و عراق و شام نیست / این وطن، شهری‌ست کان را نام نیست

فردوسی می‌گوید:

اگر دورم از میهن و جای خویش / مرا یار ایزد به هر کار بیش

نخستین تصویر از وطن را، در شاهنامه می‌بینیم. فردوسی، همه جا از «شهر ایران»، به معنای «کشور ایران» یاد می‌کند:

كه پور فريدون نياي من است/ همه شهر ايران سراي من است

همه سر به سر تن به کشتن دهیم‌/ از آن به که کشور به دشمن دهیم‌

در تاریخ و فرهنگ غرب نیز، «وطن به مفهوم جدید آن (که یکی از مفاهیم مهم و محوری ناسیونالیسم است و با معنای ملت و دولت ملی ارتباط تنگاتنگ دارد) سابقه‌ی دیرینه‌ای ندارد. چرا که ناسیونالیسم پدیده‌ای جدید در تاریخ است …»‌.

از این رو، انتظار این‌که واژه‌ی «وطن» به معنای امروزی (= محدوه ی سیاسی، یا کشور) در بازمانده‌های فرهنگی ما یافت شود، از سر ناآگاهی، یا «سررشته‌ی خویش گم کردن است».

عارف قزوینی می‌گوید: «اگر من هیچ خدمتی به موسیقی و ادبیات ایران نکرده باشم، وقتی تصنیف میهنی ساخته‌ام که ایرانی، از هر ده نفر، یک نفر نمی‌دانست که وطن یعنی چه. تنها تصور می‌کرده‌اند که وطن، شهر یا دهی است که انسان در آن زائیده باشد».

ثانیاً – برخلاف ادعای آقای گلستان، «خودآگاهی ملی و تاریخی، که به تعبیری، برداشت دیگری از وطن به معنای امروزی است» ، در بسیاری از شعرا و نویسندگان ما وجود داشته است و این معنی، منحصر به فردوسی نیست. نمونه بدهم:

در ربط با حضور «خودآگاهی ملی» در میان ایرانیان (تا قرن چهارم ه.ق) کافی است که جنبش‌های ملی و (در بُعد فرهنگی) نهضت «شعوبی» را به خاطر بیاوریم، تا به ردیف کردن شواهد و منابع تاریخی نیازی نباشد. در این معنی، باز هم خواهم گفت .

آقای گلستان مدعی است:

«بیش از دوازده قرن اسمی و رسمی از … «ایران» نیست، و هیچ شاعر و گوینده‌ای که… در این زبان هستند به هیچ وجه ذکر و نشانه‌ای نداده است، جز همین حکیم فردوسی» . پایان نقل قول

محض اطلاع! آقای گلستان (بی هیچ شرح و توضیحی) سطرهایی از از منابع ادبی و تاریخی را از نظر مبارک ایشان می‌گذرانم، که در آن نام ایران ، به وضوح آمده است. این نمونه‌ها ، از متون فارسی موجود در کتابخانه‌ی کوچک من، فراهم آمده است:

۱- از کتاب «نزه‌القلوب»، تألیف حمدلله مستوفی قزوینی، که به سال ۷۴۰- هجری قمری تألیف شده است:

«اما طول‌ها و عرض‌ها- مملکت ایران زمین به موجب شرح ماقبل در‌واقع بر میان ربع مسکون‌ست مایل به غرب… طولش از قونیه روم است … تاجیحون و بلخ و آن‌را «صا» طول‎ست. مسافت مابین‌الطولین که طول ایران زمین باشد … لاشک تمامت ایران زمین در طول و عرض مربع مستقیم الاضلاع واقع نیست… ری – از اقلیم چهارم است و ام‌البلاد ایران به جهت قدمت، آنرا شیخ‌البلاد خوانند.[ص۵۷]…

در ذکر ولایات و بلاد ایران زمین و چگونگی آب و هوا و بنیاد عمارت و وضف ساکنان هر ولایت. و آن بیست باب‌ست که هر یک در وصف مملکتی از ممالک ایران. و در تمامت ایران …[ص ۱۲]»

۲- از کتاب «تاریخ گزیده حوالله مستوفی ، تألیف در ۷۳۰ هجری قمری»:

«در ذکر اسماعیلیان ایران … نزاربن مستنصر کودکی را ازفرزندان خود بدو داد. حسن صباح آن کودک را به ایران آورد و پرورش داد. [ص ۴۲۴]

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در مقاله ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید