بیژن الهی و الف – اسفندیاری در روزهای ترجمهی فدریکو گارسیا لورکا از زبان اسپانیایی
سرانجام با تاخیری چند ماهه دفتر شعر ” جوانیها”ی بیژن الهی در امریکا به دست من رسید. با نگاهی سریع روشن بود که این چاپ کار آن یکی نبوده است که ” دیدن ” را بیرون داده بود! گیرم که هر دوامضا ی موخره یکی باشد اما خود بیژن هم اگر زنده بود نمیتوانست در یکسال به صاحب آن نوشته جوری فارسی نوشتن بیاموزد که از چنان اشارهای بر دفتر ” دیدن ” که نوشته بود: ” دیدن ” شامل چهار دفتر از شعرهای بیژن الهیست که، جز چند تایی، همگی ظرف چهار سال ( ۴۷ و ۴۸ و ۴۹ و ۵۰ ) سروده شده است و دورهی میانی از زندگیی شعری او را در بر میگیرد. پس و پیش این سالها شعرهایی دارد که دفترهای دیگریست …” به چنین زبان به کاررفتهای رسیده باشد: “جوانیها ” شعر های نوجوانیی بیژن الهی را کتاب میکند: از نخستین شعری که به چاپ میسپارد تا آستانهی شعرهایی که خود در مجموعهی دیدن گرد میآورد .. به این ترتیب شعرهای این مجموعه نیمهی دههی چهل را به سال پنجاه و یک میرساند. ” این جا دیگر خبری از کلمات و عبارات ” شامل ” و ” در ظرف ” و ” پس و پیش” و تقویم تاریخ چهار سالی که ” دورهی میانی از زندگیی شعریی “بیژن الهی ” را در بر میگیرد » به چشم نمیخورد و از آن حروف چاپیی ” کتمه کوری” نیز خبری نیست و صفحه بندیی کتاب نشانههای آشنای بیژن را دارد. لازم نیست بگوییم کار چه کسی بوده و تنها خوشحالیم که وصی قبول زحمت کرده است و امیدواریم فکری برای بازچاپ ” دیدن ” نیز بکند که برای آن کتاب اول مجموعهی پنج کتاب چاپ شدهی بیژن الهی نیز حفظ آبرو شود. *
دو سه روز پیش یکی از دوستان که از ایران بازگشته بود چند کتاب و یک مجله از ایالت دیگری برایم پست کرد که ویزهی بیژن الهی بود و همین فصل منتشر شده بود. بعد از عمل دشوار چشمام هنوز عینک جدیدی برایم نسخه نکردهاند و چون تطابق دو چشم به هم خورده تنها میتوانم از چشم چپ با پوشاندن چشم راست با چشم بندهایی که لانگ جان سیلور در کتاب استیونسون استفاده میکرد تا حدی با عینک بخوانم . ( دلیل اشاره به استیونسون این بود که به خودم اجازه ندادم در محضر شمیم بهار از مثال مرغوبتر جیمز جویس استفاده کنم! ) . به هر حال به هر مصیبتی بود با وجود آن حروف کوچک بر کاغذ زرد که گاه با حروف قرمز خواندنش غیر ممکن میشد توانستم فقط نوشتهی هادی مفید را بخوانم که شامل دو نکتهی سخت مفید بود. اولی ثبت حرفهای بیژن در شیراز پیرامون شعرهای مضحک رضا براهنی بود که مرا به یاد روزهای جوانی و کتابهای اسباب قاه قاه و رفع کسالت روزانه میانداخت که یکی هم کتاب نقاش شاعری بود که به خصوص شعرش در علت سیل که گفته بود باران معمولی نبود، بارانی بود / که در قلب الاسد بارید و مرداد – نه در دی ماه و فروردین و خرداد / که بیژن این یک بیت را خیلی دوست داشت و با خواندن آن خندههایی میکرد که بعدها از یاد برد . اشارهی مفید به خصوص به کتاب مصیبت زیر آفتاب براهنی از زبان بیژن که احتمالا ضبط شده بود حال مرا عوض کرد – که من شش ماه از بیژن بزرگترم – و شاید دیگر فرصتی بر این یادآوریها نمانده باشد . بیژن به او گفته بود : اون کتاب مصیبت زیر آفتاب که به دستم رسید خیلی میخندیدم. حیف که از دست دادم …/ خودنویسی که تو با آن نامه نوشتی و گمش کردی – و من از سوپور سر کوچه این را بگرفتم و می نویسم اکنون این ها را / یا / پشت آن آینه من اسکلتی بودم طاس – و تو همچون گل یاس / ..خیلی بانمک بود ( حرفهای بیژن ) . نکته دوم باید برای آقای بهار قابل توجه باشد که از همه بیشتربه اهمیت آداب معاشرت در بیژن آگاه بوده است جوری که حتی یک بار در تمام سالهای دوستی من و او مرا به جایی که حضور من دلیلی نداشت نبرد. شاید خود شمیم بهار به یاد نیاورد که من فقط یک بار او را دیده بودم. در همان سالهای اندیشه و هنر با بیژن از پیش فرسی راه افتادیم تا رسیدیم جلوی کافهی ری. بیژن از پشت شیشه نگاه کرد و به من گفت چند لحظه با شمیم کار دارد و رفت تو. من پشت سر او داخل شدم و بی آن که نزدیک شوم دیدم بیژن ایستاده چیزهایی به او گفت و زود برگشت. در همین فاصله من لیوانی جلوی بهار دیدم که مایعی سفید رنگ در آن بود. بیرون که آمدیم به شوخی به بیژن گفتم توی لیوان شمیم بهار راکی بود. متوجه شوخی بودن حرف نشد و گفت: نه شیر بود، به خاطر ناراحتیی معده فقط شیر میخوره. از آن روز نیم قرن میگذرد و من هرگز بهار را ندیدم و در تمام سالهای اخیری که در ایران بودم میدانستم که سه شنبههای بیژن با بهار میگذرد. حالا با توجه به دوستی هادی محیط و داریوش کیارس این جملات را از یادداشت محیط مرور کنید: محیط بعد از این که باب مراودهی تلفنی را با بیژن الهی از شیراز باز میکند حتی از او میخواهد آنچه را که برای او میفرستد به آدرس کتابفروشی ی باغ باشد. تا این که بالاخره برای اولین بار وقتی به تهران میآید بیژن او را به رستورانی دعوت میکند که همان نزدیکیی کتابفروشی کورش کاراگاهی و پاتوق معمول بیژن بود و من هم بارها با او در سالهای ۸۲ تا ۸۷ به آن جا رفته بودم. محیط نوشته: ” داریوش مرا به محل قرار رساند و علیرغم عدم هماهنگی با بیژن برای حضور او، با هم وارد شدیم . بیژن نه دلخور شد نه تلخی کرد یا من این گونه حس کردم” . با در نظر گرفتن این که تلفن بیژن را حسن عالیزاده به محیط داده است، و این شخص ” دایی خوانده ” سلمی فرض شده و چیزی که – بهار بهتر از همه میداند – این تنها فرزند شاعرهرگز به آن اهمیت نمیداده “میراث فرهنگی”ی پدرش بوده است، و با وجود آدمی ذاتا ناراحت، مزاحم و مشکل آفرین به نام داریوش کیارس این ” با اجازه سلمی الهی” نیز جز کوسه شعر نیست و از این جاست که ” اشاره “ی شمیم بهار که به نام این شخص آمده دستکم در ادامه ی دفتر ” جوانیها ” به جاهای بدی کشیده شده که به حیثیت وصی تمام میشود
من اندازهی شمیم بهار را فراتر از آن میدانم که خلق آدم مجهولی به نام ” م. عبیری نژاد ” را که نامش در جمع تقدیم شدگان شعر بیژن آمده از او بدانم . و تنها تصور من اشارهی این نام به خود بهار است که معمولا تن به این تقدیمها نمیدهد به خصوص که او بانیی گردآوری دفتری بوده که آن دو شعر در اندیشه و هنر او جزو منتشر نشدهها بوده است. وگرچه رمز حرف ( م ) بر ما گشوده نشد، باری میان ” عبیر ” و شمیم بهاری مناسبت است چنان که حافظ میگوید // صبا عبیر فشان گشت ساقیا برخیز – و هات شمسه کرم مطیب زاکی // دغدغهی من به علت بوی ناخوشیست که از ” جعل ” آثار هنرمند بیمانندی میآید که سالها با من بیش از یک دوست بوده است. بد نیست نگاهی هم به منتخب حرفهایی انداخته شود که همنسلان بیژن نوشتهاند. کسی که قبلا ذکر بیژن در مصاحبههای سالانهاش برای مقایسهی خوش تیپی خود با او بود حالا به مقایسهی بیژن و عباس نعلبندیان در ترجمهها دست زده که به دلیل دانستن زبان ندانسته، خب شهودی بوده وگرنه نعلبندیان – که احتمالا او را در زمان موسسهی تبلیغات که با رضاقلیزاده بوده میشناخته است – پنج دقیقه هم نمیتوانسته حرف بزند. یعنی تلویحا منطوقا بیژن هم همین گونه بوده ( و یا حرفش را از سر عدم شعور بر آمده از عشق گنده گویی زده است ). آن دیگری چنان راه اغراق را گرفته که از ترس چپ کردن شبکلاه را برداشته و عمامهای به جاش که ” دلسپرده احادیث منقول از ائمه اطهار بود و مدد معنوی از آنها میگرفت. حضرت ادب شرق و غرب ( ابن عربی را میگوید) زیر سیطرهی او بود. بالهای او گشوده بود به گذشته و آینده ” . حضرت غربتی ( لقبی که بیژن برای این قبیل دوست داشت )! بیژن نماز میخواند اما نه مثل شما و روزه میگرفت اما بوی گند نمیداد. من را هم که هیچ کدام آن ها را انجام نمیدادم موعظه نمیکرد و به جایش چون مدرن بود و مثل آدمیزاد حرف میزد مینشستیم دربارهی زنهای سکسی سینما حرف میزدیم. جولیا رابرت را خیلی دوست داشت اما نه برای این که صیغهاش کند. از همه بدتر آن آقای فیلسوف که اصلا نمیدانست آن جملهای که بیژن در چهار گفتار در تذکره الاولیا او برایش ترجمه کرده بود شعر نبود که دو بیت داشته باشد، آخرین گفتهی حلاج بود . او اگر کار خودش را میدانست آن ترجمهی استثناییی نام کتاب سارتر را که بیژن به او پیشنهاد کرده بود انتخاب میکرد. بیژن فقط سر تکان داد و گفت روزگار مایوس کنندهایست. نماند که ببیند مایوس کنندهتر این که کسی در حرفهای مسعود کیمیایی بگردد و گریه ی بیژن را برای مرگ ژاله بدون کم و کسری به نام خود کند. حرف مسعود را با این که گلستان گفته چاخان زیاد میکند میشود باور کرد چون گلستان در ادامهی حرف گفته ” اما پسر خوبیست ” و این درستترین حرفیست که من دربارهی کیمیایی شنیدهام. اگر او هم خرده شیشههای دوستان شاعر و نقاش باشیی خود را داشت شاید مثل آنها میتوانست مثل گربهی مرتضی علی همیشه چهار دست و پا پایین بیاد
*
و حرف آخر این که هر کس اسم ” م . عبیرینژاد ” را خلق کرده احتمالا همان است که نام تقدیم شدهی شعر ” بالعکس ” بیژن ” را هم به دلیلی حذف کرده است
مهر ۹۴
درباره Habib
متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.