شاعران این شماره: سوری احمدلو، مریم بالنگی، ناهید عرجونی، فریبا گیاهی، اکبر اکسیر، الیاس علوی، حمید عرفان و هومن هویدا
_____________________________
یک شعر از : سوری احمدلو
ناگفتهاى نماند
نه در شناسنامه
نه در سلوك شهروندى،
جز
سكتهاى خفيف
در سينه و
حرفهايى سربسته،
كه در دهان شعر،
خودسوزى كردند.
یک شعر از: مریم بالنگی*…………………….
صفورا
صفورا
زخمهای دست گلمراد را میشست
از خدا تشکر میکرد
یعنی روی دست یک کارگر
انزال کاپیتال بریزی
من سرم را روی پای مارکس گذاشتم
بلند بلند گریه کردم
فقط همین.
آن قدر ليلایی كردم
تا ماه
نامات را به من گفت
كجای جهان ايستادهای
كه هرچه بخنديم
اين سيب از درخت نميافتد؟
یک شعر از: ناهید عرجونی………………………….
……………………………..از: مجموعهی کسی از شنبههایمان عکس نمیگیرد
بخشی از شعر « یکبار منصفانه نیست زندگی »
من پیر میشوم
و مرگ که میرسد،
فکر میکند
چقدر شبیه حرفهای ناتمام
باز مانده است دهانم……..
یک شعر از فریبا گیاهی
…………………………..از: صورتکتاب شاعر
به موهایم که لای چرخِ آسمان گیر کرده
به چشمانم که هی خیال میبافد
به باد که به گردش نمیرسد
به دریا که موجهایش سنگینتر از دلِ ماهیهاست
به قطرهای از خدا که خوشتر از گلو پایین نمیرود
به من که شبیه هیچ کدام از عکسهای گوشیاش نیستم
چیزی نگو
از راه که میرسد
بالهایم را میدزدد
از اتوبوس که پیاده شدیم
ماشینی آنقدر بوق زد
که خواهرم عروس شد!
پدر مکانیکم زیر ماشین رفت
برادرم که از پارک درآمده بود
ـ پدرم را درآورد
مادر یک ریز میپرسید
آیا کلاغهای تهران هم فارسی گارگار میکنند ؟!
کنار دکه ، همشهری
حرفهای شیرین عبادی ـ سیاسی داشت
خود را به آخر برج رساندم
آزادی چقدر گشاد شده بود!!
نوشتن
مخمل آبی و رگههای نارنجی
باور لغزان خلوت شفاف
به حواس خاکستری چنگ میاندازد و
معما زبان میگشاید
زمان دایرهسان است و
مکان: منظرهی منشورهای معطر
و آخرین حرف محال از دهان باز
میافتد در فضا
آن را مینویسم:
برای تو
.
……………………………..از: صورتکتاب شاعر
“دستانت را گرفتند
و دهانت را خرد كردند
به همین سادگی تمام شدی
از من نخواه در مرگ تو غزل بنويسم
كلماتم را بشويم
آنطور كه خون لبهايت را شستند
و خون لبهايت بند نميآمد
تو را شهيد نمیخوانم
تو كشته تاریکی هستی
كشته تاريكی
اين شعر نيست
چشمان كوچك توست
كه در تاريكی ترسيده است
در تنهایی
گريه كرده
اعتراف كرده است
نمیخواهم از تو فرشتهای بسازم با بالهای نامرئی
تو نيز بي وفا بودي
بی پروا می خندیدی
گاهي دروغ مي گفتي
تو فرشته نبودي
اما آنكه سينه ات را سوخته به بهشت می رود
با حوریان شیرین هماغوشی می کند
با بزرگان محشور می شود
تو بزرگ نبودي
مال همين پائين شهر بودي
اين شعر نيست
خون دهان توست كه بند نمي آيد”
.