انگشت به لب و زبانت میزنی
ورق میخورم
جوراب حریرت را
به پا میکنی و
شاهبیت شعرم
از سوراخش بیرون میزند
حتا برای جنگ که مینویسم
سربازان خسته
پشت خاکریزهای تخت
پناه میگیرند
تا شب نشده
باید دخل این شعر را دربیاورم
میترسم
اینطور که دست بُردهای در موهایت
اسم کتابم لو برود
یا اصلأ نگویم بهتر است
برای کتابم دردسر میشود