………….زبیده حسینی ……………………..نسرین فرقانی
نوشته: نسرین فرقانی
” دمی با چکه های انار و نور شعر زبیده حسینی “
————————————-
به مقداری از تو رفتهام
که با اجزای زندهات
به ضیافت آفتاب میرود
به مقداری از نرفتن تو، به درخت
که در حجم آب، به رسیدن نمیرود
شکاف پوستهای که سخت بود و خام
لایههای مبهم و خودخواسته
به برگ شدن
به برای بزرگ شدن
لایه لایه از تولد نو
تپنده و ملتهب
وقتی که خون رگ میکند از نواحی بیمار
وقتی که بیماری، با دستهای بسته از جریان
با او به تماشای رنگها رفته مینشینی
به چکیدن انار و نور میرود
رنگی که از دیوار گرفتهای
به خاطرات پریده میچسبد
به سرطانی که روبرویم نشسته
میخوابم
در خوابهای مدام تخت تکرار میشود
که با او حرف میزنم
و عشقبازی پرندهها
از خاطره میریزم
در فاصلهی دو دست
به دست و پای درخت
که شاخه شاخه قد کشید
به بیمار تو رفتهام
تنام را
میریزم از دهان حرارت، مقداری از تو را
و لازم نیست توضیح لابلای شاخه هرس شود
وقتی انگشت مرگ از میانه شکست
——————————-
در شعر زبیده حسینی با اولین چیزی که خواننده مواجه میشود نوعی رفتار زبانی است که به شدت میل به آشکارشدن و دیده شدن دارد. این میل در اکثر سطرهای شعر خودنمایی میکند و خوانندهی کنجکاو را بخاطر دریافت روابط افقی و عمودی سطرها دچار چالش عمدی میکند، اما اینکه گوینده تا چه حد توفیق داشته است تا خواننده را همراه کند و نگه دارد؛ و نیز چقدر خواننده توانسته است راه به جایی ببرد یا نه، امری است که باید بعدا دید و بررسی کرد.
اما جهان شعر حسینی، جهانی پرتصویر است؛ و نیزجهانی آکنده ازحرکت و رفتن؛ رفتنی که از ابتدا با آن مواجهایم و تا انتها هم این رفتن (و ریزش) ادامه دارد. شاید بتوان گفت همهی شعر در این ” رفتنها ” است که شکل میگیرد و صورت میبندد. شعر درهیئت یک منولوگ یا بهتر بگویم نوعی واگویههای خیالی با ” تو ” آغاز میشود و با عناصر نمادین طبیعی چون ” درخت “، ” برگ “، ” پوسته “، و ” انار”، و ” نور ” پیوند میخورد؛ و سپس بعد از بیان واضح نام بیماری و تعاملی که با ” آن ” ( به بیان شاعر، او) دارد ، دوباره وارد دنیای خواب و تخیل میشود؛ و شعر به سمت سورئال بیشترمیل میکند. به طور کلی صحنهی شعر، صحنه ی پیوند بین عناصرعینی و ذهنی است ؛ و البته برخی جاها این می چربد و برخی موارد آن. در صحنهی تعامل ” من ” با ” تو “، گوینده ” من ” را به مقدارهایی از ” تو ” ، رفته میداند. ” رفتن ” هم میتواند دال بر شباهت باشد ، و هم به کوچیدن از خود و یکی شدن با ” تو ” یی که به سمت آن حرکت می کند. به بیانی دیگر” من ” از خودش فاصله میگیرد و به ” او ” نزدیک میشود:
” به مقداری از تو رفتهام / که با اجزای زندهات / به ضیافت آفتاب میرود / به مقداری از نرفتن تو، به درخت / که در حجم آب، به رسیدن نمیرود / به برگ شدن / به برای بزرگ شدن / شکاف پوستهای که سخت بود و خام “
چنان که بدیهی است، از قسمتهای زنده انتظار رشد و بالندگی میرود؛ و جهت حرکت در آنها به سمت نوشوندگی و نمو است، اما اگر بخشهایی باشند که به سمت رسیدن و حرکت حیات در جهت تکثیر و شکفتن و بزرگ شدن نمیرود( : به برگ شدن، به برای بزرگ شدن …) با وجودی که در حجم آب قرار دارد، پس به ناچار، اگر نگوییم زندگی از دست رفته است، حداقل باید حکم کنیم که روند زندگی یا زنده بودن دچار اختلال است.
در یک نگاه کلی و فلسفی، همهی اجزای هستی در حال صیرورت و شدن است. همه در” رفتن ” نوعی تغییر را تجربه میکنند؛ و در مجموع المان ” زمان ” از همین رفتن از یک مبداء به یک مقصد، از یک بودن به سمت یک شدن ساخته میشود. عمر هر موجودی هم حرکت از یک نقطه به طرف نقطههای بعدی است به نحوی که مجموع نقاط یک پاره خط را میسازند. درخت و آدمی – که در این شعر نوعی هم پوشانی و مشابهت در آنها دنبال میشود – هر دو از یک انقباض وجودی به سمت طرح و گستردگی پیش میروند و در نهایت وقتی دایرهی وجودشان کامل میشود دوباره به نقطهی صفر میرسند. پس در واقع سر و ته این پاره خط برهم منطبق است و حرکت یک حرکت مدور است. وقتی دوباره قوس صعود به قوس نزول پیوست، باید دوباره به ناچار از صفر سفری دیگر بیاغازد. اما اینکه سفر بعد در چه هیئت و مختصاتی باشد روشن نیست.
اما لازمهی تولد و نو شدن، شکافت پوستهی قدیمی است، پوستهای که از تولدهای پیاپی لایه لایه شده است. اما این لایه لایه دار شدن، در عین ابهام و عدم وضوح، خودخواسته و به اختیار است.
اما از اینجا به بعد، ما لایههای پوستهی درخت را ” تپنده ” و ” ملتهب ” میبینیم. گویا درخت انسانواره میشود یا روح انسان در تنش، همانند نفس زندگی در آوند و ساقهی درخت میگردد:
” لایه لایه از تولد نو/ لایههای مبهم و خودخواسته / تپنده و ملتهب
وقتی که خون رگ میکند از نواحی بیمار/ وقتی که بیماری، با دستهای بسته از جریان / به چکیدن انار و نور میرود ….” ۱۲۳۴۵۶۷۸۹۰
شاید در اینجا، انسان، به شکلی بروبار درخت هستی شمرده شده است. درادبیات و افسانههای کهن ، به ویژه در سرزمین هندوستان و ادبیات هندوآریایی، درخت نماد زندگی و حیات است و جایگاه مهمی در اندیشه و تفکر هندویی دارد. هندویان معتقدند که درخت مسکن خدایان و اراوح نیک هستند و به همین جهت، حتی اگر برای ساختن بت و مجمسهی خدایی بخواهند درختی را ببرند ابتدا نمایندگانی از کاستها شب به نیایش و بیان دلیل بریدن و نیز پوزش از درخت میپردازند و سپس اقدام به بریدن درخت یا چوبی از آن میکنند.(جلال نایینی، سیدمحمدرضا، هند در یک نگاه ، ص۵۱۲)
بطور کلی نماد درخت از دیرباز درادیان و اساطیر مطرح بوده است؛ و درهرجا با نامی تشخص یافته است: درمسیحیت و یهودیت درخت ممنوع، یا درخت معرفت نیک و بد(عهدعتیق ، کتاب پیدایش ۳:۶،۱:۳،۲:۷)
درعرفان یهودی و کابالا درخت حیات و جاودانگی (تورات ، سفر پیدایش، باب ۲: ۱۶و ۱۷) ودر قرآن کریم درخت معرفت و درخت مریم(درخت نخل)و شجر اخضر، و نیز سدره المنتهی (بقره :۳۵ ، اعراف :۲۲ ، مریم :۲۳ ، یس :۸۰ ، قصص :۳۰)
در زرتشت درخت اهورامزدا (بندهشن، فصل ۲۷،:۲۴)
درهندویسم درخت آشواتهه یا درخت کیهانی یا واژگون (اپانیشاد : ۲۲۹ ، و بهگودگیتا :۲۵۷)
اما گوینده که از ابتدا کلامش را با اشاره به بخشهای مختلف تو، و رفتن خودش به آنها شروع میکند، در همان آغاز، ” تو ” را به مقدارهای مختلف تقسیم میکند: مقدارهایی که اجزای زنده دارند (و چون زندهاند قادرند که) به ضیافت آفتاب بروند؛ و از نور آن برای رشد و بالیدن بهرهبرداری کنند، و مقدار دیگری که به ضیافت آفتاب نمیرود. گوینده در این مقدارها، به درختی میرود که با وجود حجم آب، به رسیدن، به برگ شدن، وبه برای بزرگ شدن، نمیرود.
البته سطر چهارم را جوری دیگری هم میتوان خواند و متعلق فعل نرفتن و مقصد را، ” ضیافت خورشید ندانست، بلکه متمم را درخت در نظرگرفت و چنین برداشت کرد: به مقداری از نرفتن تو به درخت ( که در حجم آب به رسیدن، به برگ شدن، به برای بزرگ شدن نمیرود) رفتهام ( شبیه شدهام)؛ و هم چنین میتوان چنین هم خواند: به مقداری از نرفتن تو به درخت – که در حجم آب به رسیدن نمیرود – به برگ شدن، به برای بزرگ شدن رفتهام. اما احتمال اول و دوم نزدیکتر و منطقیتر مینماید. و در نهایت من این خوانش را روانتر و به سیاق جملات نزدیکتر میبیینم:
من به مقداری از تو که با اجزای زندهات به ضیافت آفتاب میرود، رفتهام، اما با مقداری از تو که به این ضیافت نمیرود ، به درخت رفتهام، درختی که در حجم آب به رسیدن، و به برگ شدن، به برای برزگ شدن، شکاف پوستهای که سخت بود و خام، نمیرود.
چنان که میبینیم همه جا حرف از” رفتن و نرفتن ” است (هم به معنای حرکت و هم به معنای شبیه شدن)؛ و رونده و مقصدی در کار است: رفتن ” من ” به ” تو ” ، رفتن اجزای زنده به ضیافت آفتاب، رفتن مقدار نرفته به ضیافت به درخت، نرفتن درخت به رسیدن، به برگ شدن ،وبه برای بزرگ شدن….
همانگونه که دیده میشود خواننده در چمبرهی ” به “ها ( هدف و نقطه غایی حرکت)ی جملات گیر میکند؛ و اینکه چه کسی به کدام مقصد میرود (و آیا میرسد یا نه) هم چنان مبهم باقی میماند.
تا اینجای کار، ما ” تو ” را در هیئت سبزینهای میبینیم که بخشی از آن زنده و پویا و بالنده است و بخشی از آن ایستا در رشد. اما بخشی که به رسیدن نمیرود، برای بزرگ شدن ناچار از شکاف پوستهی سخت و خام است، پوستهای که از تولدهای تازه لایه لایه شده است؛ و این لایههای متعدد در عین اینکه خودخواستهاند، اما مبهم و نامشخصاند. در اینجاست که ” بیماری وارد صحنه میشود و با ورود آن، پیوند و درآمیختگی انسان و درخت واضح و روشن به نمایش گذاشته میشود:
” تپنده و ملتهب / وقتی که خون رگ میکند از نواحی بیمار/ وقتی که بیماری، با دستهای بسته از جریان / به چکیدن انار و نور میرود “
این ادغام و درهمآمیختگی به عمد، به روشنی نشان داده میشود: هم حرف از خون است و بیماری و دستهای بسته، و هم از انار و نور!
گویی در برخی جاها شاهد تناظر یک به یک عناصر وجودی انسان و درخت هستیم مانند همین توازی انار و خون و نور. هر کدام از اینها نسبتی نزدیک با آدمی و درخت دارند و حتی گاهی عنصری مثل ” نور ” فصل مشترک هر دو است.
جالب اینجاست که گوینده وقتی از رفتنش به درخت میگوید و شروع به بیان صفات و وضعیت آن میکند، سخن از شکاف پوستهی سخت و خام به میان میآورد که صفاتی هستند که در تقابل و تضاد با ” رسیدن ” (همان رسیدن که درخت درحجم آب به آن نمیرود) است؛ و برای بزرگ شدن باید همین پوسته شکافته شود و از تولد نو لایه لایه گردد؛ و دقیقا از همینجا گوینده درخت و انسان را بهم گره میزند: اول اینکه این لایهها مبهم هستند و خودخواسته ، و دوم، تپنده و ملتهب. روشن است که لایههای پوستهی درخت ممکن است ملتهب باشد، اما صفت تپنده مخصوص جانداری است که قلب و خون داشته باشد. اما گوینده با بهرهگیری از تکنیک انسانوارگی و درهم آمیختگی نماد درخت و وجود آدمی، این صفات را به لایههای پوستهی سخت و خامی که برای بزرگ شدن باید شکاف بردارد، نسبت میدهد و بلافاصله از نواحی بیماری و رگ کردن خون از آنجا حرف میزند.شاعر با به صحنه آوردن ” انار ” یک نقطهی تلاقی بین خون و درخت ایجاد میکند تا چفت و بست و لولا را بین این دو المان را تقویت کند.
درست بعد از دیده شدن ” خون”،” انار “، و سپس ” نور” ما منتقل به مفهوم ” رنگ ” میشویم. می بینیم که شاعر چه خوب بین سطرهای شعر پیوند وهمپوشانی برقرار میکند؛ و شعر از نظراستحکام محورعمودی خوب ظاهر میشود؛ و پلهای معنایی خوب بکار گرفته میشوند.
” وقتی که خون رگ میکند از نواحی بیمار/ وقتی که بیماری، با دستهای بسته از جریان / به چکیدن انار و نور میرود / با او به تماشای رنگها رفته مینشینی / رنگی که از دیوار گرفتهای / به خاطرات پریده میچسبد / به سرطانی که روبرویم نشسته… “
نکتهای که گویندهی شعر به آن عنایت داشته است این است که همزمان که رنگ خون وارد فضای شعر میشود و وارد رگ میشود، راوی به همراه بیماری- که با تکنیک تشخیص برجسته شده است – رفتن رنگ برخی چیزها را تماشا میکند. به تعبیری دیگر رنگی میآید ( رنگ خون و انار) و رنگ یا رنگهایی میرود. شاعر خیلی هنرمندانه صفت ” پریده ” را که بصورت معمول برای رنگ بکار میرود را، به خاطرات نسبت میدهد؛ و با اینکار به خواننده بطور غیرمستقیم القا میکند که رنگ از رخ خاطرات هم پریده است و به تدریج حضورشان در ذهن کم رنگ شده است. اما به صحنه آوردن ” دیوار ” و رنگی که گوینده از آن گرفته ، شاید ردپایی است ازهمهی محدودیتها و موانع و مشکلاتی که تاثیر خودشان را بر وی گذاشتهاند و این اثر در وی تثبیت و ماندگار شده است.
آنگاه میبینیم که شاعر یکسره به سراغ بیماری و ذکر صریح آن میرود. با توجه تصریح به بیماری سرطان و نیز پیشتر از آن، سخن از خون و رگ و تپش، خواننده احتمال میدهد که راوی با بیماریی سرطان خون درگیر است، همان بیماریای که مثل یک فرد مستقل حضور او را به رسمیت شناخته است و او را مانند کسی که پیش رویش نشسته و با او حرف میزند، میخوابد، و در یک کلام با او زندگی میکند، تصویر مینماید. از این تجسم بیماری درهیئت یک شخص، به بعد شعر از عناصرعینی ملموس مثل خون، رگ، دست بسته، و بیماری، به سمت عناصری ذهنی مثل خواب، و تکرار شدن عشقبازی پرندهها در خوابهای تخت (با درنظر گرفتن ایهام موجود در آن)، و خاطره میگراید.
حالا دوباره باز گوینده میخواهد چونان پرندهای (بعد از ساختن تصویر عشقبازی پرندهها)از خواب بپرد، و تناش را از خاطره در فاصلهی دو دست بریزد؛ و نیز ” مقداری از تو ” را از دهان حرارت، به دست و پای درخت! همان درختی که شاخه شاخه در دل و جان او قد کشیده است و ریشه دوانده است.*******
اما این درخت چیست؟ آیا این درخت روح حیات و زندگی اوست ؟ یا دل بستگی و علاقه ای که به ” تو ” دارد؟ یا اینکه این هر دو یکی هستند و در هم دویده و ادغام شده اند؟ درختی که در حجم آب است ، اما شاید دیوارها و رنگ هایشان نمی گذارند که به رسیدن برود. درختی که خواهان رشد و تولد دوباره است اما در ضمن با دست های بسته هم مواجه است؟ این دست سئوالات و نیز سئوالات دیگری درباره متن در ذهن خواننده می توانند متولد شوند ،اما لزوما به پاسخ روشنی نمی رسند.
” به بیمار تو رفته ام / و لازم نیست توضیح لابلای شاخه هرس شود
وقتی انگشت مرگ از میانه شکست “
و در لخت آخر شعر و سطرهای پایانی باز راوی سخن از ” رفتن ” پایانی می کند.او نمی گوید که ” به بیماری تو رفته ام ” ، بلکه می گوید : ” به بیمار تو رفته ام “. حالا از خود می پرسیم که بیمار کیست گوینده یا تو؟ یا اینکه اگر بیماری، بیماری گوینده است ، این بیماری درحقیقت چیست؟ آیا می توان احتمال داد که بیماری گوینده در نگاه خودش ، در واقع نشأت گرفته از علاقه ی او به ” تو ” ی شعر است؟ مثل کنایه ی آشنای ” بیمار کسی بودن ” که مجاز از عشق داشتن به اوست.گوینده که از ابتدا مدعی شباهت ها و رفتن هایی به ” مقدارهایی از تو ” داشت ، اکنون از آخرین رفتن و شباهتش می گوید : ” شباهت داشتن به کسی که بیمار توست “.
شاید بد نباشد که اشاره کنم که ترکیب اضافی ” دهان حرارت ” – که شاعر از ریختن مقداری از تو به دست و پای درخت(بازهم انسان وارگی درخت) می گوید – همان چشمه ی حیات باشد که گرمای زندگی از آن منبع به موجودات منتقل می شود ؛ و ” تو ” ، ” انرژی و و روح ، یا روحیه ی ادامه ی زندگی ” باشد که به دست و پای درختی ریخته می شود که کم کم بزرگ شده و قد کشیده است( به عکس و در تقابل درختی که در حجم آب به رسیدن نمی رفت).نکته ی شایان توجه این است که در اینجا ” مقداری از تو ” است که وقتی از دهان حرارت توسط راوی به دست و پای درخت ریخته می شود ، به درخت جان می بخشد ؛ نه اینکه درخت به تو یا مقداری از تو جان ببخشد( با توجه به اینکه درخت را درخت زندگی فرض کرده بودیم)، اما این مسئله این ظن را که شاید درخت خود راوی باشد که با وجود بیماری ، ” تو ” یا ” مقداری از تو ” باعث شاخه شاخه روییدنش می شود.
و در نهایت راوی آشکارا بیان می کند که ” من ” مانند بیمار تو شده است، اما وقتی انگشت های مرگ از میانه شکسته است، لازم نیست که هر توضیحی از بین شاخه ها بریده و حذف شود.
اما تعبیر ” شکستن انگشتان از میانه ” می تواند با دو معنا برداشت شود :
اول اینکه مرگ همانند کسی که برای کاری خود را آماده می کند، اول انگشت هایش را می شکند و با این کاری به نوعی اظهار قدرت و ایجاد رعب می کند ، و سپس مبادرت به انجام آن کار می کند.
دوم اینکه : ” شکستن انگشت ها از میانه ” را کنایه از، از دست دادن قدرت انجام کار و ناکارآمد شدن وسیله ای که انجام آن را ممکن می کرده است بدانیم. واضح است که این دو معنی درست متضاد همدیگر هستند ، اما شاید معنای دوم مناسب تر باشد ، چرا که گوینده در ابتدای شعر اشاره ی روشنی به اجزای زنده ی ” تو ” کرد. اجزای زنده ای که بغیر از بودن ، به ضیافت آفتاب و نورهم می روند. با توجه به حضور، خاصیت ، و کاری که این اجزای زنده انجام می دهند ، نمی توان تصور کرد که مرگ توانسته است ماموریت خود را محقق کند. پس احتمالا هنوزدرخت حیات یا درخت مهر وعشق – که منشاء و زاینده ی روح زندگی است – خشک نشده است ؛ و حتی قادر شده که شاخه شاخه قد بکشد، چیزی که در ابتدا محقق شدنی به نظر نمی آمد.
اما جمله ی : ” و لازم نیست توضیح لابلای شاخه هرس شود “
با توجه به این دیدگاه و منظر که خود راوی در جایگاه درخت ببینیم، می تواند ذهن خواننده را به این سمت و سو ببرد که واژگان وعبارات شاعر همان شاخ و برگ درخت هستند که اکنون گوینده در سطور پایانی شعر نظر می دهد که با توجه شکستن انگشتان مرگ از میان، دیگر لازم نیست توضیح بین لابلای این شاخه ها هرس و پیراسته شود.در حقیقت شاید وی فکر می کند حالا پس از این رخدادها باید حرفها و توضیحاتش بدون کم و کاست باید در بین این شاخ و برگ ها خودنمایی کند.
اما شعر در یک نگاه کلی :
از جنبه ی زبانی ، شعر- گرچه درصدد گرایش به نوع رفتار زبانی ای خاص و به نام کردن سبکی شحصی است که البته فی نفسه این ویژگی می تواند راهکاری برای خروج از نرم و زبان خودکار باشد و در درگیر کردن و به چالش کشیدن ذهن مخاطب و بدنبال کشیدن و همراه کردن وی موثر باشد ، اما باید دید که تا کجا مخاطب تحمل و توان این ابهام و پیچیدگی حاصل از دستبرد به نحو زبان را برمی تابد ؛ و نیز چفت و بست بین سطرها ، و کدهایی که شاعر می دهد چقدر قوی است که به کمک وی بیاید تا همراه بماند و آدرس های شعر را گم نکند و به اشتباه نرود.به پندار من ، در برخی از فرازهای شعر تا حدی شعر به ابهام (اگر نگوییم مخل)، دست کم به ابهامی که راه را برای پیمودن مخاطبی که در پی او می خواهد بیایید و ببیند که سرانجام او را به کجا می برد ، بسیار پر پیچ و خم و دشوارمی کند. گویی دست مخاطب از دست راوی درمی آید ؛ و خواننده گاهی در پیدا کردن ردپای شاعر به زحمت زیاد می افتد.
شاید برای خواننده ای که آشنا به منطق شعری زبیده حسینی است این مسئله کمترو کم رنگ تر باشد ؛ و حتی زمینه ای برای استنباط معانی متکثر شود، اما من فکر می کنم شعر باید تا حدی این خاصیت را داشته باشد که هر کس بتواند بی آن که از آن گسسته شود ، تا حد تشنگی و ظرفیت از آن بنوشد ، آنگاه درپای جوی اش بنشیند ، سپس دمی بیاساید ؛ و به جیب تفکر فرو رود ؛ و شعر را دردرونش با توجه مقتضیات حال و احوالش ادامه دهد.اما اگر از گوینده عقب بماند این فرصت از وی بازستانده می شود.
از نظرتکنیک نشاندن متقابل انسان و درخت، و تعامل بین این دو و زندگی ، و هم چنین درهم شدگی تقریبا غیرقابل تفکیک این دو؛ و نیز سیالیت معنا بین این دو ، شعرخیلی خوب ظاهر شده است ؛ و موفق شده است به نحو چشمگیری مخاطب را در دامان این شگرد گرفتار کند و او را وادار به کنکاش برای یافتن فضا و پیام منعکس در آن، و کنجکاو دریافت کند.
هم چنین تصاویر شعر بدون تزاحم تصویری ، دارای قدرت هم پوشانی هم هستند و خیلی ماهرانه گاه شاعر از یک کلمه ، یک لولا می سازد ؛ و با بهره مندی ناشی ازآشنایی به طبیعت زبان و درنظر گرفتن تناسب ها ، از یک معنا و تصویر، به معنا و تصویری مرتبط منتقل می شود ؛ و این کار را چنان به شکلی نرم و نامحسوس انجام می دهد که خواننده هیچ تکان و دست اندازی را حس نمی کند. مانند این جا که به نیکویی از عناصر ” خون ” و ” رنگ ” کارکرد می کشد :
” وقتی که خون رگ می کند از نواحی بیمار / وقتی که بیماری ، با دست های بسته از جریان / به چکیدن انار و نور می رود / با او به تماشای رنگ ها رفته می نشینی / رنگی که از دیوار گرفته ای / به خاطرات پریده می چسبد “
خصیصه ی دیگر تصاویر شعری حسینی این است که تصاویر دایم از عینی به ذهنی ، و از رئال به سورئال رفت و آمد می کنند ؛ و به یکدیگر تبدیل می شوند و از دل هم سربرمی آورند.این ویژگی شدت پیوند مفاهیم عینی و انتزاعی را به شایستگی درجهان متن به نمایش می گذارد.
از دیگر نکاتی که نظر خواننده را جلب می کند استفاده از آیرونی و ایهام ها – هرچند آشنا و دیده شده – در تخیل شعر است که موجب تلطیف فضا و ایجاد اتمسفری عاطفی – احساسی در فضای شعر می شود.مثلا در واژه ی تخت دراین لخت شعر:
” به سرطانی که روبرویم نشسته / که با او حرف می زنم
می خوابم / و عشقبازی پرنده ها / در خواب های مدام تخت تکرار می شود “
در مجموع شعر با رعایت اقتصاد کلمه و ایجاز؛ و نیز حذف ها و جابجایی ها در ساختار نحوی جمله ، هم چنین سیالیت و تعلیقی که در جهان متن موج می زند خواسته است که شعر را به لایه های تأویلی و سپیدخوانی سوق دهد که می شود که دراین مورد به توفیق نسبی هم دست یافته است.اما ای کاش در تقطیع سطرها و فاصله گذاری ها هم دقت نظر لازم را اعمال می کرد.سطرهای شعر پشت هم و بدون هیچ نوع فاصله ای نوشته شده است و فرصت هیچ مکث و درنگی برای خواننده و تنفس بین جملات نمی دهد.
ازعلائم سجاوندی هم جز در دو سه جا استفاده نشده است ؛ و به این ترتیب خواننده دقیق نمی داند که کجا باید بایستد و جمله را تمام شده بداند ؛ و کجا باید بی انقطاع بخواند و بچسباند و پیش رود. البته در مورد بکارگیری این علائم هم نظرات متفاوت است و برخی براین عقیده اند که استفاده ی کامل از آنها موجب بسته شدن راه خوانش های دلخواه و متفاوت خوانشگران است ، اما این قدر هست که بتوان گفت در برخی مواقع که نوع نگارش ضریب به خطا رفتن مخاطب را زیاد می کند لازم است که شاعر راهنمایی ها و کمک های به صورت علائم نگارشی به وی بکند تا ازبسامد التباس و اشتباه درخوانش و فهم متن بکاهد.
حرکت در شعرهم نوعی حرکت مدور و چرخشی است که ما در انتهای شعر به شکلی دوباره با همان تصویر آشنای درخت در ابتدای شعر مواجه می شویم. پایان بندی آن هم به گونه ای است که امکان ادامه شعر در درون مخاطب را نه تنها منتفی نمی کند ، بلکه مخاطب هم چنان لابلای شاخه های درخت سرگرم گشتن بدنبال توضیحی که شاعرهرس شدنش را(پس از شکستن انگشتان مرگ) لازم نمی داند، می ماند.
و پس از همه ی اینها باید بگویم که از شاعر شعر بخاطر نوشتن این شعر که تلاش در زخمی کردن اندام زبان و آفرینش شکل تازه ای از آن کرده بود ؛ و با کوششی که دراین زمینه نشان داده بود ، کمترین کارش این بود که خواننده را از رخوت حاکم بر عرصه های شعری بیرون کشیده بود ؛ و وی را وادار به دویدن دنبال معانی و مقاصد شعر کرده بود، ممنون و متشکرم . برای ایشان آرزوی کامیابی و موفقیت بیشتر و تجربه های جدیدتر دارم.
با سپاس و امتنان – نسرین فرقانی