نوشتهی لیلا صادقی
نقل از سایت لیلا صادقی
جهان ممکن و ناممکن
لیلا صادقی
در شعری از لیلا صادقی با نام «شب سی و نهم» از کتاب از غلطهای نحوی معذورم
منتشر شده در سال ۱۳۸۹، طرحوارهها در هر سه سطح شکسته میشوند. در سطح مفهومی طرحوارههای مختلفی در هر سطر شکل میگیرند که هر طرحوارهی جدیدی که شکل میگیرد، از یک مشخصهی فرعی در طرحوارهی قبلی است. به عنوان مثال، در سطر اول، طرحوارهی «سرد شدن هوا» با «سرد شدن اسم» تلفیق میشود که البته در سطح زبانی نیز دارای شکست طرحوارهای است. در سطر دوم، هوای سرد سطر اول، ابر را تداعی میکند و طرحوارهی «کنار رفتن ابر از جلوی خورشید» ساخته میشود و از آنجایی که اسم معشوق در سطر اول همچنان در ذهن فعال است، خورشید و معشوق به صورت غیر مستقیم به هم مرتبط میشوند. در سطر بعد، شناسهی اول شخص فعل «ببینم» کانونی میشود و زاویهی نگاه بر خود راوی متمرکز میشود که سعی در رسیدن به خود دارد که همان طرحوارهی «شناخت خود» است. در سطر چهارم، حرف اضافهی «به» از سطر قبل تکرار میشود و بدین صورت «جادهای که کشیده میشود از تو» با «خودم» یکی میشوند. در سطر پنجم، حرف اضافهی «از» که در سطر چهار قبل از «تو» قرار داشت، قبل از طرحوارهی آویزانی چراغ از سقف قرار میگیرد، بدین صورت دو طرحوارهی زبانی و مفهومی با هم شکسته میشوند. تو و چراغ آویخته یکی میشوند و از سوی دیگر، نصب کردن چراغ به آویزان کردن چراغ و درنهایت انسانی که آویزان میشود اشاره میکند و طرحوارهی «منصور حلاج» که برسر دار آویزان بود به دلیل هویدا کردن اسرار، فعال میشود. شباهت هر دو در روشنی بخشی است و شکست طرحوارهی مفهومی به این دلیل است که در اینجا آویختن چراغ برای روشنی بخشی نیست بلکه برای کشتن چراغ است. درنتیجه میتوان گفت که شگرد ساخت طرحوارههای مفهومی از طریق شکست طرحوارههای زبانی در این شعر بهچشم میخورد. در این شعر، اتصال هر سطر بهواسطهی یک عنصر مشترک میان سطر قبل و بعد باعث اتصال طرحوارههای مفهومی میشود و طرحوارههای زبانی نیز بهواسطهی هنجارشکنی دستوری بهمنظور شکلگیری معنای جدید شکسته میشوند مانند رابطهی اسم و هوا در سطر اول که از لحاظ دستوری دو نهاد برای یک گزاره وجود دارد و در ابتدای جمله، نهاد اول برای گزاره خوانده میشود اما در پایان سطر، «هوا» نهادی برای گزاره میشود و مخاطب میان دو نهاد سرگردان است که اسم/هوا بدین صورت با هم یکی گرفته میشوند، اما موضوع اصلی که اسم معشوق است، به تأخیر میافتد و موضوع فرعی که هواست باعث ادامهی گزاره میشود.
اسم تو سرد میشود توی همه جملههایم هوا
نمیروی کنار برای چشمهایی که ببینم، ابر
نمیرسد دستم به خودم
به جادهای که کشیده میشود از تو
از اینکه آویزان میکنند چراغ را، میترسم
طرحوارهی مفهومی دار زدن با طرحوارهی آویختن چراغ از سقف فعال میشود و طرحوارهی پایین آوردن معدوم به صورت پائین رفتن داوطلبانهی معشوق از حرفهای عاشق فعال میشود، درنتیجه حرفهای عاشق برابر هویدا کردن اسرار و آویخته شدن قرار میگیرد و همهی این استعارهها به صورت نامرئی شکل میگیرند.
از اینکه روشن شود بیشتر از اینکه نمیروی از حرفهایم
پائین
نمینشینی روی یکی از دندانههای این کلمات
که بگویم هنوز هم
در این شعر، طرحوارهی «منصور حلاج» به صورت مستقیم و درونمایهای فعال میشود، اما در انتها داستان حلاج تغییر میکند و نشستن معشوق بر دندانههای سین در فعل مستتر دوستت دارم به تصویر کشیده میشود. در بخش دوم، طرحوارهی دیگری با اسم معشوق در تعامل قرار میگیرد و اسم معشوق به تصویری تبدیل میشود که در آن پرندهای از درخت میافتد و میمیرد. این طرحواره جدای از طرحوارههای قبلی حرکت نمیکند و به صورت انباشتی به تفسیرهای قبلی اضافه میشود، بهطوری که منصور حلاج، چراغ، معشوق و پرنده در یک استعارهی نامرئی به یکدیگر شبیه میشوند و چوبهی دار، سیم چراغ، حرفهای عاشق و درخت از طرف دیگر به یکدیگر شبیه میشوند.
در اسم تو میمیرد پرندهای از درخت
تبدیل یک طرحواره به دیگری در سطر بعد باعث فاصله گرفتن پرنده با معشوق میشود، بهطوری که پرنده میان عاشق و معشوق میافتد و فاصله ایجاد میکند. درواقع، طرحوارهی مفهومی قبلی در این سطر شکسته میشود و به طرحوارهی دیگری تبدیل میشود. در سطرهای بعد، رویش کلمه از اسم «معشوق به مثابهی حلاج» از زیر خاک، طرحوارهی مفهومی مرگ حلاج را دستکاری میکند و او را دوباره زنده میکند. ادامهی شعر، بهصورت داستانی از زبان لیلا بازگو میشود و در اینجاست که طرحوارهی متنی تازهسازی میشود و روایتی که در شعر آغاز شد، با داستان ادامه پیدا میکند، بهطوری که میان مرز میان شعر و داستان مخدوش میشود.
میافتد بین یک قدم از تو با من
برای ریشهای که مویه میکند زیر خاک
مو به مو میرود در کلمهای که از اسم تو بر میآید
لیلا داستان از سرگرفت: صیاد بدید که دام اندر ماهیی بزرگ است، فیالحال آن را از میان بشکافت و جوانی بلند بالا از درونش بدرآمد. آنگاه شهری با برزنها و بازارهای بسیار اطراف جوان پدید آمد و هرکس پیشهای را که پیش از جادو شدن بدان مشغول بود، از سرگرفت. صیاد خواست به خانه رفتن که جوان پرسید: هیچ دانی میان شهر تو و من چند شب راه است؟ صیاد گفت: نیمروز.
درنتیجه، در این شعر و دیگر شعرهای این مجموعه، طرحوارهها در سه سطح زبانی، متنی و مفهومی تازهسازی میشوند و جهان متنی لایه لایه با شگرد اتصال طرحوارهها با یک عنصر مشترک فرعی در سطح زبانی برای چندمعنایی حاصله از طرحوارههای مفهومی، تغییر طرحوارههای مفهومی و تبدیل آنها به یکدیگر و تلفیق دو ژانر با یکدیگر شکل میدهد.