………….بیژن الهی ……………………..سهراب مازندرانی
حجم و دیگر
پرسه در الفبای “بیژن”
(در ستایشِ شعرِ … جاودان: بیژن الهی)
سهراب مازندرانی
———————————————————–
شاعرِ زبان؟ و شاعرِ کلمه، عبارت، شاعرِ حروف و اِعراب، ویرگول وُ نقطه وُ آوا وُ الفبا، در یک کلام شاید، لحنیترین شاعرِ ایران که تمامِ تکیهاش بر تمامِ تُن بود. بیژن الهی، نفسِ سینهاش را شعر میکرد. او آنچه را که از روبرو، واقعیتِ مادر، به تصویر میکشید؛ خیال میکرد وُ چشم میبست و از صورتِ عینیِ حیات، اشکال و احوالی در ذهن میپرورد وُ بر کاغذ به صف میکرد، به صف میکرد وُ میچید؛ میزانسنِ لغات با همهی صوت و صداها، رَنگ وُ رِنگهای موسیقاییاش را میساخت؛ از چیدمانِ دقیقِ عناصر، از قرابتها و غرابتهای لغات، شکل ِ شان، صدایشان، و البته که معناشان میساخت (معنا که در ذاتِ لغات بود- خون که در حیاتِ گوشت، “هست”، هست فقط؛ گفته و ناگفته)؛ ساختمانی شیک با ریخت و منظر و بَر وُ رویی دیدنی، تماشایی، چنان که هر آفرینهی ارجمندی هست-… و پُر، که معنوی…
از الهی بسیار باید گفت. از وسواسِ دریافت ناشده و جگرسوزش از بابتِ همین نگرفتنها و درنیافتنها وُ،لاجرم، تنهاشدنها، تا پیوستن به آن تنهاترین کوه در تکِ البرز که دستِ هیچ مزاحمِ حرف نفهمی- و هر “هفته فهمی” – به آن نرسد.. اگر حوصله باشد، اگر توانِ اندکِ ما به سازگاری با زمین و زمان و “مان”، خودِ خودمان بر سرِ جا باشد، یا بیاید، حرفهاست که باید بگوییم؛ حرفها هست از بیژن که باید گفت؛ باید بیژن را مثلِ یک پارچه موسیقی شکافت و بافت و شکافت و بافت و دریافت. بیژن، چیزی کمی بیشتر از آدمی بود،از آدمی که نمیآفریند؛ نفسی خدایی براو دمیده بود که آن چنان، حریص و حساس، به سمتِ خداش قد میکشید و سرانجام هم کشیده شد، مثلِ نخی که در نقطهای، سرِ موسیقیِ خود، میترکد؛ زنبوری که بر عسلش، گلی که در ضربتِ زاییدنش، رودی که از فرطِ فرو رفتنش، در سبزِ خاک میترکد؛ بیژن، فجر وُ فلقِ نور بود حقا. و او را بسیار دوست باید داشت؛ بیژن نیست که بشنود. ولی ما را به گفتنِ از او نیازی حیاتیست، نفسانیست، روانیست، و وجدانیست؛ ما با گفتن از بیژن، خوب میشویم؛ ما با گفتن از بیژن، یک پارچه آدم میشویم. حیف است سد بر آدمیت خود بلند کنم؛ می پاشانمام از خاکم تا بیژن برویانم؛ برویانمام…
این شعرها را اگر با انحناهای نفس هاتان نمیتوانید بخوانید نخوانید؛ اسبابِ سوء تفاهم میشود؛ آزارِ شما و بیژن. باید گوشتِ حرف را لمس کنی، بدانی؛ باید به بناگوشِ داغت از خنکِ الف، از لطفِ ب، از تمت وُ یای بیژن بنشیند که بیژن خوان باشی و لذذذذذذذت ببری…
آن سالِ خیلی دورِ جوانیم، وقتی که مینوشتم شعر را کلماتِ تریبون و تکبر، کلماتِ فقیرِ فاخر و فخیم نمیسازد – که خود از بارِ موسیقیِ قدیم زادهاند؛و باردارِ قدیمِ خودند- که باید که شاعر از هیچِ ادب، ادب بسازد؛ هنر؛ و که از نثر، شعر بسازد؛ از نفس هاش ، تحریرِ تکلم و تعبیر کند وُ کلمه وُ عبارت، بپردازد بر سفیدِ صفحاتش.. آنوقت بود که قومی نجیب و عفیف و عادی و عادتی به “سخن” آمد که: می شود مگر شاعر بود و گفت بر گستره های خونسرشتِ کلامآوای کوفتکارکوشیِِ… شعر زاده نمی شود؟ که شعر را تحریرِ چِک چکِ جدارِ پوست، خِشِ خشِ پوستِ عصب، خراشِ زخمِ میآفریند؛ اصلا شعر را شعر میآفریند وُ باید شاعر بود تا دانست شعر چیست… آن ایامِ تنهایی و “نادانی”م، راستی که نمی دانستم “بیژن”ی هم بوده که همین حرص ها را خیلی پیشتر از ما خورده ،و عینِ غصه ی مرا حتا کلمه کرده است.. بعدها که خواندمش گفتم چقدر پیِ یک مثال گشتم وُ او این دمِ دست (چه بسا از تنگ چشمیِ آدمی-که کتابش را داشت اما خبر از آن نمی داد که: “هی! آدمی! اینجاست آن چه که می جویی”) آنهمه دور بود در همان نزدیکترینی…
بیژن خوان که شدم شمه هایی دیدم شارحِ حقیقتِ من بر آن بانگها که می زدم و گلویی که می دراندم ازم اما آنهمه یک بیژن بودند وُ این که همین روزها خواندم (حاصلِ همتِ “نشرِ سپنج”) “بیژن”ی –راستی که- بیژن تر… آنجاها بیإن در “گشتهاش” بسیار بود در لغت، در عبارت، در بندها و درقطعه ای که سروده بود اما اینجاها در این “نحوِ محو”، راستی که نحوِ مترتب را محو کرد و لسانِ حی و حاضرِ خود را از غیب آورد و نشاند برابرم، برابرِ حیرتم. اینجا بیژن را درونِ بافه ها و بافت های الف ب، الفبا و سین شینی که زبان می زند می یافتم، بیژنی که اِعراب و کسره و ضمه ها را ذاتیِ شعر کرده بود، گوشت و خونِ حرف؛ که نمی شد بی مکثِ گلو نفس کشید؛ بی آهنگِ فتحه ها، صداها وُ صامتهاش، روحِ کلمه را “گرفت”- به همان اهمیتی که تَُنِ کلمه داشت نفسَش هم داشت؛ بیژن در حروفِ الفبا، در ضمه ها و کسره ها، از نفسِ خود بخشید، نفسی که موسیقی بود، موسیقیِ لغت. ماهیچه های عبارات؛ غضرفِ جمله ها؛ اینهمه را فقط بیژن بود که جمع میکرد و جمله میکرد بر صفحه ای سفید، سفید، بس سفید.
آبان۹۱
منبع: سهراب مازندرانی