واژگان خانگی

واژگان خانگی2

شاعران این شماره: مریم بالنگی، سریا داودی حموله، ناهید عرجونی، فاتمه فرهادی، آرزو نوری، خسرو بنایی، کروب رضایی، جبیب شوکتی، علی‌رضا نوری

_____________________________

مریم بالنگی
یک شعر: از مریم بالنگی

 

بدنم را بدون تشکرکردن
ترک می‌کنی
دریا بوسه‌ی ماهی را عادت خودش می‌داند
می‌گویی
داری مثل خاورمیانه
برای یک بوسه گریه می‌کنی
همه چیزبه طور طبیعی
اصلاً خودش اتفاق می‌افتد
زن‌ها با بدن‌های لخت
مردها با آلت‌های تناسلی
اعتراض می‌کنند
اصلن ستاره‌ها فقط می‌خواهند
بگویند آسمان تاریک است
می‌زنم زیر گریه
چقدر همه چیز به همه چیز ربط دارد صفورا

 

سریا داودی حموله 
یک شعر:از سریا داودی حموله

……………………………………. از: صورتکتاب شاعر

..  

تا جمهوری

به رختخواب خود برگردد

مرگ

آخرین کلاغی خواهد بود

که روی قطعه‌های تاریکی

تکثیر می‌شود.

.

 

ناهید عرجونی3
یک شعر: از ناهید عرجونی

صدايت كه می‌كنم
پرنده می‌ايستد در هوا
کسی توی لباس‌هايم تحليل می‌رود
ودستمال غمگين‌اش را می‌گذارد توی جيب بارانی‌ام
کسی كه از آغوش‌های باز
تنها تو را به ياد می‌آورد
از لب‌های بسته
تنها تو
می‌توانستم با كوه وآيينه وبرف آشتی كنم اما
من لابلای ملافه‌های گلدار و گلهایی كه به آب دادی 
خودم را
به خواب زده‌ام
در اين روزهایی كه يك ريز پنج شنبه‌اند
به خودم می‌گويم صبور باش
به چين‌های پيشانی‌ام
به لباس‌های سياه
صبور باش عزيزم
روی پاشنه‌ی كفش‌های خودت بايست
وبدان در هميشه روی يك پاشنه نمی‌چرخد

از در در آمدی 
می‌خواهم دروغ بگويم
دروغ بگويم وبخندم
از در در آمدی
ومرگ رفته است تا برايمان چای بياورد
ما تنها هستيم
برای موهايت شانه می‌شوند انگشت‌هايم
تو می‌خندی 
لب‌هايت زنده است ومی‌خندي
مرگ يادش می‌رود كه برگردد
او می‌داند
ما چای نمی‌خواهيم
تنها هرم نفس‌های تو كافیست
واين كه من خواهرت هستم
و موهايت را سپرده‌ای به انگشت‌های عاشق‌ام
می‌خواهم بلند بلند بگويم
رضا جان همين‌جا بمان
هوا سرد است وجاده‌ها خيس‌اند
و زبانم لال مرگ ساده نيست!
.
.
.
صدايت كه می‌كنم
باد شانه‌هايش را تكان می‌دهد
و چای يخ زده است!!
.

فاطمه فرهادی
یک شعر از: فاتمه فرهادی

 

این‌که حرف می‌زند

من نیستم

من نیستم که کاکتوس‌ها را

به جای پنجره گذاشت

سیره‌های تو را سر برید

به پلیس زنگ زد

و کلاغ‌ها را به انگشت نگاری برد

این که مدام حرف‌ها را بریده بریده می‌گوید

درهم می‌خندد

و گریه‌هایش شانه‌هایم را می‌لرزاند.

من این‌جا نشسته بودم

تو شعر می‌زدی

ولی او مدام می‌رقصید توی آینه

گیس‌هایش را کشیدم

وقتی تورا بوسید…

من فکر می‌کنم

باید عذر بخواهم

از زنی

که سال‌هاست توی آینه‌ام گریه می‌کند.

آرزو نوری 2
یک شعر: از آرزو نوری

«چرخ»

 

به دنیا آمدم
زیر پل گیشا بایستم
یا زنی باشم
در خانه شوهرش
که قورمه سبزی می‎پزد و جا نمی‎افتد
به دنیا آمدم
فکرم بگذرد از هر چیزی
و مدام بپرسم
کدام چرخ جهان لنگ می‌زند

 

 

خسرو بنایی
یک شعر از خسرو بنایی

همیشه اتفاق از سر شب می‌ترکد
آتشفشانی بی خبر خودش را روشن و
اقیانوس‌ها جا عوض می کنند
و یکهو
یکهو تانک‌ها!
آخرالزمان چه غرش کریهی دارد
این روزها صدای تلویزیون از گلوی بریده بلند می‌شود
و مرگ وقتی از خودش بلند شود
کردی برقصد و
فکر کند کوبانی نیمی از جهان است و
و نیمی دیگر فقط نمی‌شنود
هر که می‌آید وبرای میکروفن معلمی می‌کند
ویا فیلسوفی می‌شود عصرهای جهان را به غبغب و بگوید
تا اطلاع ثانوی عشق به نامزدی نمی‌رسد.
تاریخ به دشنام یک کوچه بن‌بست خورده
ونقش انگشت را فقط می‌توان برای ماشه خم کرد
انوقت گلوله خودش را ول
چنان ول ولول
تا قلب زنی که سر به بازی و
برای شمارش معکوس رویاهایش
خودش را انداخته درست وسط معرکه اخبار
جهان را با گیسویت دوباره نام گذاری کنم …این را سیاستمداری گفت که کروات‌اش را کنار سواحل آرام شل می‌کرد
و آتشفشان را با چشم هایت روشن
این را شاعری که از جنازه‌ها دشنام می‌خورد:
یا این جهان را برد ته این منظومه شمسی
تا یخ بزند
یا چنان نزدیک
که در خورشید ذوب‌اش کرد
همین

کروب رضایی2
یک شعر از: کروب رضایی

مالکیت

 

در حافظه زمین درختی رویید، اندازه‎ی دلتنگی ما

پارچه‎هایی به آن بستیم

برای نذرهایی که برآورده نشد،

پارچه‌ها کلاه شدند درست اندازه سر ما،

حالا هزار جای زمین، هزار پرچم روییده!

اندازه تاریخی که فدای جغرافیا شد.

 


عکس 9
یک شعر: از حبیب شوکتی

.
صبح به‌خیر

 
درخت‌ها را دوست دارم
چرا که به‌هر کجا که باشم
به زبان مادری‌ام
سلام می‌کنند

 

علی‌رضا نوری2
یک شعر: از علی‌رضا نوری

شانه‌هایت را بده
شانه‌هایت مادر سفر بودند
شانه‌هایت تختِ موهات بودند
در شانه‌هایت چه کلاغ‌های کم رنگی
در شانه‌هات جای بوسه‌ی من هوالباقی
در شانه‌هات جن‌های مهربان جفت‌گیری می‌کنند آیا
خدای من در شانه‌هات چه شکلی دارد یدالله؟
و آن طوفانی که نوح را بر سر زبان‌ها انداخت
از شانه‌های تو هم رد شد وُ قهرمان قایقرانی المپیک خدایان آتن شد
کسی که شب‌ها در خیابان سوت می‌زند دیوانه نیست تنها است
از شانه‌هاش بپرس چه طوفان سهمناکی در شکم دارد
کسی برای زیبایی جهان زنش را نمی‌بوسد
بوسه الزاماً بوسه است آیا
و من در زندگی‌های قبلی‌ام اول سرخ پوست بودم
بعدن با صدای چگور با رقص از شکم مادر پریدم بیرون
یک آدم شوت بودم یدالله
دست‌های تو بالاترین دست‌ها بود در خود‎‎‎‎‎‎‎ارضایی
در قتل عام
از آخرین تولدم سی و نُه سال می‌گذرد
نسبت من با زمین یک نسبت غیر خونی است
من با هیچکس حتا مادرم نسبت خونی ندارم ندارم
من از خون می‌ترسم
از خونِ دماغ
از خونِ عادت ماهانه
از خونِ سرباز جوان
از خونِ زنان کُرد
از خونِ بوسه بر شانه‌های تو می‌ترسم
یکی یک غروبِ شاعرانه بالای این شعر بگذارد
به سنگ‌های جهنم بگوید
در قلب من هیچ خبری نیست که نیست
من از خون غروب هم می‌ترسم یدالله

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در اشعار این شماره ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.