گفتوگو با «مهدی اخوان لنگرودی» به بهانه چاپ «از كافه نادری تا كافه فيروز»
تمام خاطرههای آن سالهای «نادری و فيروز» هم مثل ديروز از من میگذرند آنها را خواب نديدم. همه آنها از همين «حالايم» میگذرند. يك نوستالژی سالم و دست نخورده است كه از همه آنها در من وجود دارد و هيچوقت در من محو و كهنه نمیشوند مثل بعضیها نمیتوانم خاطرههايم را دوست نداشته باشم من در هيچ كجا نگفتم شاعران در كافهها به بزن بزن شعری مشغول بودند بلكه يادآوری كردم به بزن بزن فكری خود را عادت میدادند، بزن بزن شعری با بزن بزن فكری فرق میكند! باز میگويم تقسيم كردن و هديه دادن فكر و زيبایی بيشتر از اين كافهها سرچشمه میگرفت. ياد سهراب میافتم كه میگفت/ كور را خواهم گفت/ چه تماشا دارد باغ/ مار را خواهم گفت/ چه شكوهی دارد غوك…
حسن همايون: / «از كافه نادری تا كافه فيروز» عنوان كتابی از مهدی اخوان لنگرودی است كه آن را نشر مرواريد چاپ كرده است. چاپ دوم اين كتاب بهانهیی شد تا من از نسل جوانهای دهه ۵۰ و ۴۰ نديده و جناب نويسنده و شاعر آقای اخوان لنگرودی از نسل زيسته در سالهای دهه ۴۰ و ۵۰ به گفتو گو بنشينم، جدیل مكتوب كه كافهگردیهای آن سالها را موضوع گپ و گفت قرار داده است، اخوانلنگرودی اين اثر را بعد گذشت چهار دهه از حافظه نوشته است، از اين منظر در گفتوگوی پيش رو چالشهایی را پيش كشيدم كه لنگرودی تاكيد كرد همه اينها همين الان هم با آقای شاعر است. گفتم نوستالژی بازی است جواب گرفتم از وی كه من با نوستالژی هيچ بازی نداشتهام. اين شاعر و نويسنده معتقد است كه «كافه نادری و كافه فيروز به پای بزرگان ادبيات ايران به ثبت رسيده است.» مشروح اين گفتوگو را دنبال كنيد…
لابد خاطرههايي هم بوده كه به دليل ملاحظههایی در اين كتاب نيامده است، نخست از آنها بگوييد تا بعد برويم سروقت حرفهای ديگر.
همينطور است، راستش خاطرههای زيادتری میخواستند در اين كتاب موجوديت بيشتری از خود نشان بدهند؛ بعضی از آنها را خط خطی كردم. شايد سال و ماه ديگری همه آنها را دوباره بنويسم. خصوصی بودن بيش از اندازه برخی آنها میتوانست خيلیها را زير سوال ببرد. اما سعی من در آن بود و بهتر ديدم هنرمندان ما مثل يك واقعيت در روياها و ذهنهای ديگران باقی بمانند تا خدشهیی به شخصيت هنریشان وارد نشود. آخر همه هنرمندان اصيل در جهان در زوايای كارهاي پرارزش هنریشان عبور جاودانهيی دارند. ديوار كشيدن در برابر كارهایشان، خيانتی بيش نيست؛ من چنين عملكردی را نوعی جنايت نام میبرم. خارج از همه اين بحثها كوششام در آن بود که اين كتاب فقط خاطرهنویسی نباشد. غيرمستقيم توجيه تاريخ دهه ۴۰ تا ۵۰ شاعران و نويسندگان و گذران عمرشان به تصوير كشيده شود، همراه با چفت و بست كردن شعرهایشان – بعد نيما- كه تمام وقت در راستای گفتوگوی ذهنیام قرار داشت.
تاريخ تحرير كتاب را ۲۰۱۰ ميلادی، ۸۹ خورشيدی نوشتهايد اما كتاب پر از جزييات رفتار، نوع برخورد و حرفهای آدمهاست؛ با گذشت چند دهه از آن سالها برايی مخاطب باورپذير نيست همه اينها در خاطر نويسنده مانده باشد، قبول داريد؟
در اين ميانه کسی كه خیلی از لحظههای زندگیاش را به فراموشی نسپرده و لحظه لحظههای زندگیاش را در ذايقه احساس و عاطفهاش عبوری هميشگی داده آيا گناه بزرگی كرده است؟! آخر هنوز به ياد میآورم آن پسرك بازيگوش و تنهايی پنج – شش ساله را، با يك پيراهن ركابی و يك شلوارك كوتاه، تمام روزش را در كوچه پس كوچههای شهرش به پايان میرساند. به مزارع برنج لنگرود میرفت. با آب و گل آن برنجزاران، بازی میكرد. غروب هنگام، وقتی به در خانهاش میرسيد… در آن كوچه آشنا «انگار ديروز است» مینشست و چشم به آسمان میدوخت. به لكلكهايی كه در خطی منظم در آسمان رژه میرفتند و از آسمان پرواز میچيدند… يا وقتی صدا دريا سليمها را میشنيد میدانست شبی بارانی را خواهد گذراند. اشكهای آن پسرك هنوز به خاطرم میآيد چرا نمیتواند از آسمان پرواز بچيند… «آن پسرك من بودم.»
كتاب بر اساس روزنوشتهای شما تنظيم نشده يعنی اينكه همان سالها روزانه يادداشتی ننوشتيد تا از آنها برای تنظيم كتاب استفاده كنيد، جالب است بدانيم چطور اينقدر درباره جزييات حرف زديد؟! همين موضوع سبب میشود مستند بودن كتاب محل چالش باشد. اينطور نيست؟
تمام خاطرههای آن سالهای «نادری و فيروز» هم مثل ديروز از من میگذرند آنها را خواب نديدم. همه آنها از همين «حالايم» میگذرند. يك نوستالژی سالم و دست نخورده است كه از همه آنها در من وجود دارد و هيچوقت در من محو و كهنه نمیشوند مثل بعضیها نمیتوانم خاطرههايم را دوست نداشته باشم يا مثلا به علت پيرشدنشان فراموششان كنم. دنيای زيبای عشق است كه در من زندگي میكند. در همه دوست داشتنهای من، اما تا فراموشم نشده و شما را در چالش و سرگردانی باقی نگذارم! من تمام منابعام را از ذهنيات و دانستههايی استفاده كردهام كه در هزارتوها درونم جاخوش كردهاند. تمام يك هفته با شاملو را با هيچ ضبط صوتی يا كاغذ پارهيی در دست مثلا يادداشتبرداری نكردم. وقتي آخرهای شب با آقای شاملو حرفهایمان تمام میشد و همه به سو خواب میرفتيم، من تازه شروع میكردم به يادداشت برداشتن و شاملونويسی كه بعد از چهارروز شاملوفهميد من چنين كتابی را مینويسم. می گفت اين پسر يك كامپيوتر ناشناخته است! كتاب «كافه نادری تا كافه فيروز» هم با اين صميميت نوشته شده است. دوستش داشته باشيد. مهدی اخوان لنگرودی است كه همه آن سالهای ترس و وحشت، آن سالهای ساواك و آن سالهای عاشقانه شاعران و نويسندگان را با تمام قلبش برايتان نوشته است. خواهرزاده هيتلر چنين كتابی را قلم نزده كه میخواهيد او را به چالش «چاله» نزديك كنيد. «اين زبان دل افسردگان است
در فرآيند خوانش كتاب «از كافه نادري تا كافه فيروز» اينجور تلقي ميشود كه كافهروهاي آن سالها چندان ربط دور و نزديكي با كتاب خواندن نداشتند، همهاش در كافه دور هم هستند. به قول شما در حال بزن بزن شعري هستند، غير از اين است؟
چه كسي چنين حرف و گزارشي براي شما تعريف كرده است؛ كافهروهای آن سالها چندان ربط دور و نزديكي با كتاب نداشتند. نه عزيزم خيلي هم كتاب ميخواندند و خيلي عميق هم ميخواندند. گرنه آن ۱۰ شب شعر انستيتو گوته آنچنان چهره نمينمود و ديوارهاي خفقان به وسيله چنين بزرگاني شكسته نميشد. اگر مثال بزنم بايد از شاملو و اخوان ثالث بگويم كه هر كدامشان يك كتابخانه متحرك ملي و جهاني هستند. يا نصرت در شعرهايش به تمام اساطيرهاي جهان اشارهيي دارد. يا فروغ با ۳۱ سال سن، شكوهمندي انديشه و فكر را تقسيم خوانندههايش ميكند كه فكر ميكنم نسل بسياري بايد بيايند، تا يك فروغ با خود همراه داشته باشد. در آن روزگاران فقط كتاب كم بود و كم چاپ ميشده و كتابهاي خوب كمتر در دسترس كتابخوانها قرار ميگرفت. كنترل ساواك نميگذاشت اگر كتابي مغز و گلوگير بود در اختيار همگان قرار بگيرد. بودند كساني اگر به چنين كتابهايي بر ميخوردند تا صبح مينشستند و چنين كتابهايي را با دست مينوشتند و به يكديگر قرض ميدادند. مثل حالا، سواد فقط با دگمهها و ماشينها خلاصه نميشد. مشتهاي متفكران آن روزگار را باز ميكردي فشردهيي از تفكرات زمين در دست متفكران آن دوره بود؛ خواهش ميكنم اين همه راحت هنرمندان و نويسندگان آن سالهاي دوردست را كم نگيريد. آنها ريشهاند براي درختان تنومند و مغرور ادبيات معاصر. آيا ميتوانيم به سواد نيما، اخوان ثالث و شاملو شك كنيم؛ اما من در هيچ كجا نگفتم شاعران در كافهها به بزن بزن شعري مشغول بودند بلكه يادآوری كردم به بزن بزن فكری خود را عادت ميدادند بزن بزن شعری با بزن بزن فكری فرق میكند! باز میگويم تقسيم كردن و هديه دادن فكر و زيبايی بيشتر از اين كافهها سرچشمه میگرفت. ياد سهراب میافتم كه میگفت: كور را خواهم گفت/
چه تماشا دارد باغ/ مار را خواهم گفت/ چه شكوهی دارد غوك…
نويسنده در اين كتاب محافظهكار رفتار میكند، تقريبا از هركس نام برده به نيكی ياد كرده است گويی آدمهای آن جمع هيچ ايرادی نداشتند، به برخی هم كه انتقادی وارد شده پانوشت داده است اسمش را نمیبرم. اين هم لابد میتواند دليلی ديگر در غيرمستند بودن پارهيی از حرفهای كتاب باشد غير از اين است؟!
درست است كتاب «كافه نادری و فيروز» در سالها اخير نوشته شده است اما ذهنيات نوشتههای آن به ۴۰ سال پيش برمیگردد. هيچ نوع محافظهكاری كه شما آنها را نام میبريد در اين كتاب انجام نگرفته است. شايد منظورتان خودسانسوری است كه اصلا در من وجود ندارد. به راحتی ذهنياتم را روی ميز كارم، جلويم میگذارم. فقط گاهی اين ذهنيات را كمی سنگين و سبك میكنم كه چه چيزی به درد خواننده میخورد. تا گفتارها و نوشتهها بهصورت كيلويی در نيايد. مثلا دنيای مشغوليات را حل كند چه كسی چنين ادعايی میتواند داشته باشد؛ كه جماعت قلم به دست هيچ ايراد و اشتباهی نمیتواند داشته باشد. انسان بیاشتباه وجود ندارد. هر انسانی حتی به مقدار كم هم شده اشتباه میتواند داشته باشد اما تكرار اشتباه نابجاست. من به احترام هنر هر هنرمندی كه حركت هنرش جلوتر از خودش انجام میگيرد. بپاس دانش و آگاهیاش مثلا به خاطر لغزشهايش ذهن خوانندهاش را خراب نمیكنم. جنبههای مثبت، شكل و فضيلت انسانیاش را اعلام حضور میدهم. از استناد اين قانون و آن قانون میگذرم. هنرمندی كه اصل باشد در طبيعت هنریاش فقط يك قانون را میشناسد. پا نگذاشتن به قانون گياه به نظر شما اگر يك برچسب بد بر يقه هر كدام میگذاشتم، مستند بودن كتاب حالت ثبوت بر خودش میگرفت؟!
شما چند دهه ايران نيستيد، نسلي از شاعران و نويسندگان جوان و مستقل بعد از انقلاب مردم ايران عليه سلطنت پهلوی آمده است؛ از اين همه نوستالژی بازی نسبت به دهه ۴۰ خستهاند. آيا كتاب «از كافه نادری تا كافه فيروز» از نظر شما دنباله همان دامن زدن به نوستالژی بازیهای سالهای دهه ۴۰ ادبيات ايران نيست؟!
بياييم كمی درباره نوستالژی با هم صحبت كنيم. چرا شما نوشتههای اين گونهيی را يك «نوستالژی بازی» خواندهايد؟! بهتر است اول نوستالژی را معنی كنيم، آن وقت میتوانيم خصوصيات كتاب «از كافه نادری تا كافه فيروز» را بهتر به قضاوت بنشينيم. نوستالژی يك «واقعيت تاريخی» است در انسانهای اين رهگذار كه از همهچيز به طور عادی نمیگذرند. من نمیخواهم برای اين سوال جواب خستهكنندهيی برای شما داشته باشم. شما دلخور نشويد من هيچ بازيای با نوستالژی نداشتهام به نظر من نوستالژی واقعيتی از زندگی است. مخلوط شده تاريخ است. نوستالژي در هزارتوهاي ذهنمان سالهاي سال زندگي ميكند، گاهي خودي نشان نميدهد. حال اگر ما بياييم اين واقعيتها را آشكار كنيم. مثلا با آنها زندگي كنيم و حضورشان را بر ديگران نيز معلوم داريم. راه دوري رفتهايم و كار بدي انجام دادهايم؟! ۹۰ درصد آدمهاي جهان با نوستالژي زندگي ميكنند. اصلا نوستالژي مهمترين ريشه تاريخ است كه انسان معاصر دست به گريبان آن است. يادآوري همه اين چيزها در كتاب «كافه نادري تا فيروز» به روشني و با صداقت آشكار و معلوم است. نوشتههاي اين كتاب به شوخي انجام نگرفته است. در آن بازياي در كار نيست. از سر تفنن كلمات در كنار يكديگر قرار نگرفتهاند. خون همه لحظههاي دهه ۴۰ تا ۵۰ شاعران و نويسندگان در سطرسطرشان جاري است. گوياي يك دهه آشنا و نزديك كه سن زيادي از آن دوران نگذشته است. ما را ميبرد به فضايي كه به قول نصرت به دهه رژيمي كه شهرداران با كفني رسمي انتظار ما را ميكشيدند!
كافه نادری، كافه مرمر، كافه فيروز و كافه فردوسی اينها در آن سالها واقعا به اهميتی كه الان بر آن تاكيد میشود، بودند يا نه با گذر زمان و جان گرفتن نوستالژی اين كافهها الان اهميت پيدا كردند؟!
كافه نادری، كافه فيروز، كافه مرمر، كافه تريا ريويرا، هتل پالاس. كافه فردوسيی و… خب، مكانهايی بودند كه شاعران و نويسندگان بزرگ، نقاشان و مجسمهسازان ايران، يعني همه آنهايی كه با عشق به زندگی مینگريستند؛ لحظههايشان را در آنجاها میگذراندند و ديد و بازديدهايشان را در آنجا انجام میدادند، به قول صالح وحدت – متوان گوشه يك كافه نشست / با درختان جهان زمزمه داشت/ رودها را به خيابان طلبيد. البته من نديدم، ولي ميدانستم مثلا كافه فردوس كافهيي بود كه هدايت، علوي، مسعود فرزاد، در آنجا به بحث و كار مينشستند. شاملو در وين برايم تعريف ميكرد. هدايت را فقط يكبار در كافه فردوسی ديده است. شايد ميخواست بگويد بهعلت جوان بودنش در آن دوره به كافه فردوسی كمتر میرفت. اما كافه نادری و كافه فيروز تا آنجايی كه «من» ديدم و«من» بودم گذرگاه و نشستنگاه، شاعران و نويسندگانی چون شاملو، آزاد، تميمی، نصرت، آتشی، نادرپور، مشيری، غلامحسين ساعدی، جلال آلاحمد، پرويز شاپور بودند و حتما میدانيد كه نويسندگان « بالافكر» هميشه يك منبع هستند برای روشنفكران سرزمينشان. تغذيه روشنفكران هم بيشتر از نويسندگان و شاعران سرچشمه میگيرد. مثلا در پاريس كافه كارتير پاتوق سارتر و سيمين دوبوار بود، گروه وابسته سارتر آنجا بودند و بيشترشان هم لباس سياه میپوشيدند و عينك سياه برچشم میزدند. يا كافه توماسالی در سالزبورگ، كافه موزئوم در وين، روزگاری پايگاه روشنفكري و پاتوق شاعران و هنرمندان بزرگی چون اشتفان تسواگ، توماس برنارد و خانم يلينك و برانداور بودند. همچنين در اسپانيا «لوركا» نرودا، آلبرتی، پيكاسو، اكتاويوپاز، ماركز و كورتاسار توماسمان كافه نشستنهايشان بسيار معروف بوده است. هر شب همديگر را ملاقات میكردند. ما نبايد چنين كافههايی را به چشم حقير بنگريم و بيخيال از آنان بگذريم و با كافههای معمولی آنها را اشتباه بگيريم ارزش و اعتبار اين كافهها همينقدر است كه بزرگان جهان تقسيم كردن فكر و انديشه در آنجا جمع میشوند به طوری كه خلاقيتشان در هنر از باورها میگذرد كه هيچگونه لغزشي در كارهايشان مشاهده نميشود يا راحتتر بگويم هيچ گاه دچار فكر متزلزل بودن نميشوند. به قول مژگان رودباراني هر وقت ميخواهد از روشنفكران حرفي داشته باشد با جراتي خارقالعاده ميگويد روشنفكر اصيل با چراغي پر از روشنايي و نور، براي نشان دادن راههاي پرمخافت زندگي پاي بر جهان ميگذارد. آيا شما دلتان تنگ نميشود براي ديدار چنين انديشمنداني در چنين كافههايي كه تمام وقت با انگشتان جوهر گرفته تا هنوز ميخواهند واژهها را كنار يكديگر بنشانند و بنويسند؛ شاملو بود كه مينوشت «گونههايت، با دو شيار مورب، يكي غرور تو را هدايت ميكند و ديگري سرنوشت مرا، آيدا فسخ عزمت جاودانه بود.» يا مثلا به فرياد اينچنين ميگويد: «چراغي به دستم/ چراغي در برابرم/ من به جنگ سياهي ميروم» كافه نادري و كافه فيروز به پاي بزرگان ادبيات ايران به ثبت رسيده است. آخر در اين دو كافه البته فقط «نادري» چون كافه فيروزي ديگر وجود ندارد؛ عطر و بوي هدايت، علوي، چوبك، قائميان، آزاد، آتشي و شاملو هنوز به مشام ميرسد، هواي ديدن خاطرههايشان، ابرها را پراكنده ميكند. طليعه آفتاب بامداد بر چشمها مينشيند. اما با رونوشتهاي خاطرهنويسي بعضيها چقدر دورم، آدم با آنها نزديك نميشود بلكه دور ميشود چون خيلي از نوشتههاي اين گونهيي، از بعضي افراد مصنوعي به نظر ميآيند، مسووليت هيچ فكري در واژه واژههاي گفتار و نوشتههايشان ديده نميشود. حوصله آدم را سر ميبرند. ما نيامديم فقط خودنمايي كنيم. در برابر بعضي از صخرهها محكم و استوار بايد بود. مثل داستان آن چشمه و آن سنگ و … زمان ميطلبد.
در سه دهه اخير جريانها و نهادهاي مختلفي داخل و خارج ايران دست به نقل تاريخ شفاهي ادبيات و سياست ايران زدهاند؛ مجموعه تاريخ شفاهي ادبيات و هنر سازمان اسناد و كتابخانه ملي، مجموعه تاريخ شفاهي ادبيات ايران با حمايت ناشران خصوصي، مجموعه تاريخ شفاهي مركز مطالعات خاورميانه دانشگاه هاروارد، مجموعه پراكنده و بيشمار روزنوشتها و خاطرههاي نويسندگان و هنرمندان؛ در خلال اين همه روايت از نهادهاي مختلف درباره تاريخ شفاهي ايران مخاطبي كه نبوده در آن سالها در پارهيي از اين آثار با چند چيز روبهرو ميشود؛ خودسانسوري، گاه و بيگاه قلب واقعيت، نوستالژي بازي، اگر اينها واقعا تاريخ ادبيات معاصر ايران است خيليها از قيد آن ميگذرند…
همين طور است، در سه دهه اخير، تاريخ شفاهي ادبيات ايران را خيليها به روايت نشستهاند و اثرهاي اين گونهيي به وجود آوردهاند. راستش خيليها هم اثرهايشان را هنوز به چاپ نرساندهاند. من براي اينكه محقق كارهايي اينچنين نيستم و از آنجايي كه سوادم گاهي از «ذهنم» تا به قلبم كشيده ميشود و جريانات «هنر» را به شكل غنايي و عاشقانهاش ميبينم. براي بعضي از گفتمانها رنجيده ميشوم به اين دليل بغضآلود نگاهم را از آنها ميگذرانم و ميگذرم. سعي ميكنم خودم را از بعضي جهات كنار بكشم؛ زيرا در سوال و جوابهايم با آقاي موسايي دوست عزيزم در كتاب «ببار اينجا بر دلم» داشتم. معيار ديگر گونهيي را در من به وجود آورد. با شناختي ديگر روبهرو شدم. ديدم بعضي از دوستان طاقت چهار كلمه نقد را بر خود روا نميدارند. همه دوستيهاي سالهاي بسيار دور را با يك سرتكان دادن ميخواهند در زير پا له كنند. راستش از من جواب چنين سوالي به آساني برنميآيد. براي عبور از چنين مسائلي بايد به «چرت زدن ژاپني» عادت كرد كه نصرت به آن معتاد بود. يعني در حالي كه چشمها بسته است، اما ديدن در آنها زنده و ماندني است. هر كس اگر بخواهد در ارائه دادن ادبيات شفاهي ايران، در هر زماني از خود اثري خلق كند اولا هوشياري شناخت و شعور كامل را بايد در خود ذخيره داشته باشد. مثلا هر چيز يا هر كس و هر خاطرهيي را در ادبيات نوستالژي خود راه ندهد كه با تلاشهاي اين گونه راهي به هيچ تنابندهيي نخواهد داشت. مسلم است، خيليها از خواندن چنين ادبياتي ميگذرند. خود را مقيد چنين نوشتههايي نميكنند چون كه حب و بغض، يقه گرفتن، خودبزرگبيني و تصفيه حساب كردن با يكديگر مشكل ادبيات ما را حل نميكند. شما هم از چنين سوالهايي معذورم داريد. اگر سر جايم بنشينم و به فكرهايم بينديشم كه دست نخورده و سالم آنها را از صافي و صداقت بگذرانم حتما همهچيز درست از آب درخواهد آمد. عزيز من «تو براي وصل كردن آمدي…»
ميگوييد كتاب «از كافه نادري تا كافه فيروز» دامن زدن به نوستالژي نيست بفرماييد اين اثر چه چيزي از تاريخ مكتوم شفاهي ادبيات ايران را بازگو ميكند؟
بگذاريد، ما بچههاي آفتاب، در اين روزگار و جهان پر از تنهايي، به سرگردانيمان بيشتر از اين غلظت نزنيم و اينچنين سرگردان جهان نباشيم. ميبخشيد اگر روال حرفهايم به اينجاها كشيده ميشود. خستگي و بيحوصلگي چنين گفتاري را در من به وجود ميآورد. آخر عزيز من، ۴۰ سال در غربت زندگي كردن زمان كمي نيست. «صبوري كيومرث» و زندگي كردن درون درخت را به خاطر ميآورد! بگذاريد دوست باقي بمانيم!
برخي ميگويند سانسور نميگذارد، آدمها راحت خاطرههايشان را بازگو كنند؛ اما يك مثال بياورم در همين شرايطي كه شمار زيادي از نويسندگان، هنرمندان خاطرههايشان را نقل ميكنند؛ شاعري پيشكسوت به اين موضوع تن نميدهد! اين شاعر پيشكسوت ميگويد اگر بخواهم از زندگيام بگويم بايد از عشق سالهاي جواني هم حرف بزنم و از آنجايي كه بيش از ۵۰ سال است با همسرم زندگي ميكنم به احترامش از آن سخن به ميان نميآورم؛ ميگويد حالا كه نميتوانم از عشق سالهاي جوانيام حرف بزنم، ترجيح ميدهم اصلا حرف نزنم! برخي معتقدند اين مقاومت در برابر «خودسانسوري» ولو به قيمت خاك شدن بخشي از تاريخ شفاهي ادبيات ايران باشد ميارزد به هزار خردهخاطرهيي كه گرهي از گرههاي كور تاريخ ادبيات معاصر را باز نميكند، نظر شما چيست؟!
شاملو در يكي از شعرهايش فكر باعظمتي را با خوانندگان شعرش در ميان ميگذارد. «غم نان اگر بگذارد!» ما فضيلت آدمي را دست كم گرفتهايم. در روزگاري كه ميلياردها انسان كره خاكي، در گرسنگي و فقر دست و پا ميزند. براي پينه دستهاي يك انسان كارگر، به سراغ هيچگونه عياري نميتوان رفت. حق ما نيست براي تعيين و تكليف ادبيات شفاهي يا كتبي، يا هر چيز ديگر در روال هنر، روايتگر لحظههاي عاشقانه يا هر چيز ديگري در اين رديف باشيم كه مثلا مهتاب با نورش چگونه همه ما را روشن ميكند يا آگاهي از ستاره از كجا به دست ميآيد. ما بايد دقيقا كمي روي نوك پاهايمان بايستم و كمي آن طرفتر را نگاه كنيم؛ جهان در برهوتي از جنگ، كشتار و گرسنگي دست و پا ميزند. وقتي زندگي خوب، سالم و سرشار نصيب همه انسان خاكي شد آن وقت به چيزهاي مهمتري خواهيم پرداخت. به طوري كه وقتي به تنهايي در برابر «آيينه» ايستاديم از خودمان خجالت نكشيم و خودسانسوري را براي خفه كردن ادبيات شفاهي به خلاصه كردن همسرهايمان پايان نبخشيم. سعي در آن داشته باشيم. شب تلخ و سياه تاريك را كه ميخواهد بر جهان بتازد با آن حكومت ساليان درازش مصلوب شده در راستاي نگاههايمان ببينم. تا هميشه پذيراي صبح و روشنايي باشيم. خودسانسوري به چنين گرههايي كه شما نام ميبريد هيچ رابطهيي ندارد. توضيح و تجزيه تحليل ادبيات و هنر در هر دههيي اگر با نوستالژي سالمي برخورد داشته باشد و دور از واقعيت نباشد. براي آدمهاي آن آب و خاك دوست داشتني و شيرين است. آخر، شناخت يك تاريخ سالم از يك نوستالژي سالم ميگذرد. نوستالژي دنياي رازگونهيي است كه شادي و غم يك جا در آن زندگي ميكند. بيرون كشيدن و آشكار كردن اين دنياي رازگونه فكر نميكنم آنقدر هم ساده باشد. هر كسي از عهده آن نميتواند برآيد.
ميگوييد جزييات بسياري را بعد چهار دهه از ذهنتان است؛ اما با وجود اينكه حرفهاي رد و بدل شده بين آدمها در كتاب آمده اما منِ مخاطب اصلا كافه فيروز را نميبينم، اينكه بناي كافه چگونه است؛ آن هم كافهيي كه الان ديگر در تهران كنوني وجود خارجي ندارد به نظر اين هم يك خلل در تاليف كتاب است.
چرا از بناي كافه فيروز و تاريخچهاش چيزي نگفتم و از آرشيتكت آن چيزي ننوشتم. مثلا تاريخچهاش به دوره ناصرالدين شاهي برميگردد يا روزگاري اسطبل ناصرالدين شاه بوده است؟! كار من تاريخنويسي اين گونهيي نيست. خط نگاري اينچنين را براي محققان از اين دست بگذاريم. بهتر است با هم به واژههاي فكري و عاطفي خودمان دلخوش باشيم و دست جوانهای شاعر و نويسنده نسل امروز را چنان بفشاريم تا به نگاه كردن مشتركي دست يابيم كه بتوانيم راه درست هنر را به جستوجو بنشينم. آن وقت است كه باز ميتوانيم، صادق هدايت، احمد شاملو، اخوان ثالث، فروغ و سهراب و آتشي ديگری را تحويل سرزمينمان بدهيم.