رضا شاه یک روز به بازدید پادگانی رفته بود و دیده بود تنها دایرهی مستحق تشویق وترفیع آن جا قسمت پذیراییی آن بوده است که شامل آبدارخانه و رستوران مخصوص افسران واجزاء آن میشده. از فرماندهی پادگان سراغ مسئول آن بخش را میگیرد و دستور میدهد او را به حضورش فرا خوانند. چند لحظه بعد درجه دار میان سال کوچک اندامی با رنگ پریده حاضر میشود و در برابر شاه خبردار و ترسخورده میایستد. رضا شاه اول سوالاتی دربارهی سابقه و وضع زندگیی او میپرسد و پس از شنیدن و مدتی فکر به فرماندهی پادگان امر میکند که تمام پرسنل حاضر شوند و در حضور آنها به آبدارخانهچی که در تمام عمر وظیفهی خود را همانجور انجام داده بود درجهی ” یاور “ی اعطا میکند که در تقسیمات بعدیی لشکری تبدیل به عنوان سرگرد شد که درجهی آغاز افسریی ارشد است. (بعد از سروان که آخرین درجهی افسری جزء است). حالا تصور کنید یک درجه دار که نهایتا میتوانسته استوار باشد با یک ترفیع شاهانه با پرش از تمام مراحل افسریی جزء با فرماندهی پادگان همدرجه شده, و فیالمثل اگر او با یک سینیی چای به اتاق جانشین فرمانده و یا هر افسر دیگر آن پادگان وارد میشد اول یکی باید خبردار میداد تا جمع افسران بلند شوند و به حالت خبردار سلام نظامی دهند, و بعد جناب سرگرد سینی به دست اول ” آزاد ” میداد و بعد استکانهای چای آنها را با قندان مربوطه جلوشان میگذاشت. طولی نکشید که اوضاع پادگان به هم ریخت و فرماندهی پادگان مجبور شد مراتب را به اطلاع فرماندهان بالا دست برساند و نهایتا یکی ازامرای ارتش ماجرا را به عرض شاه رساند و منتظر راه حل ملوکانه شد. رضا شاه گفت به تمام افسران آن پادگان دستور دهید در مراسم صبحگاهی ی روز بعد حاضر باشند و او خود در آن جا تکلیف را روشن میکند. فردا صبح همه حاضر بودند که شاه وارد شد و پس از مراسم درود و سپاس و غیره رضا شاه بدون هیچ مقدمه رو به افسران گفت: شما اگر فکر کردهاید من نظرم را عوض میکنم اشتباه میکنید, اما چون نمیخواهم نظم ارتش به هم بریزد از همین لحظه به همهی شما درجهی ” یاوری ” اعطا میکنم: همه یاور!
*
فکر می کنید اگر همین فردا کسی تکه پارههایی ازغزلهای حافظ و سعدی و مولانا را با هم قاطی کند و از بضاعت مزجات خود دستی هم در آنها ببرد و با لحنی که دکتر ولایتی تلاش کرده بود از گردنهی “عیب رندان مکن “حافظ با ذلت عبور کند آنها را در یکی از همین تلویزیونهای رسوای ایران یا امریکا به نام خود دکلمه کند چه اتفاقی میافتاد؟ به هفته نمیکشید که توماری از آن را در یوتیوب ملاحظه می کردید با توضیح یک نام عجیب و غریب ازقبیل زنیکه, خرطوم و قلنبه که: ” دکلمهی شاعر بزرگ ایران از شعر جدید خود ” و بعد از یک ماه در مقابل همان مطلب با عدد نجومیی ٧٦٢٣٧٤ بیننده روبرو میشدید. همین حکایت را دربارهی استاد تنبکی هم میشد ملاحظه کرد که شش ماهی در یکی از همین کلاسهای بیشمار موسیقی تمرین تکرار یکصد و بیست و پنج کرده بود و توسط دوستان به درجهی ” یاوری ” نایل شده بود. اگر فکر میکنید اینها مثالهای مندرآوردیست بگذارید یک مثال واقعی بزنم. تاریخ موسیقیی تصنیف ما با اسامیی بزرگی چون قمر, دلکش, مرضیه, پروین, الهه و پوران همراه است که همگی از دنیا رفتهاند اما تا دنیای موسیقی باقیست کسی ترانههای مرغ سحر, آشفته حالی, بیداد زمان, غوغای ستارگان, رسوای زمانه و زندگی را از این آوازخوانهای بزرگ ازیاد نمیبرد. نکتهی مهم این است که سبک خواندن این گروه سبکی منحصر به خود آنها بوده است که در ممارست با آهنگسازان و ترانهسراهای ممتاز دوران خودشان به دست آمده بود. حالا در دنیای مجازیی امروز که به اقتضای نام قطعا از واقعیت بریست به نام خوانندهای بر خورد میکنید که به او لقب ” بانوی اول آواز ایران ” دادهاند و فلهای و با اشتهای زیاد تمام تصنیفهای عالیی این گروه را بازخوانی کرده, البته در گردنهها برعکس ولایتی بکس و باد نکرده بلکه به خارج و خاکی زده و با یکی دوتحریر ناشیانه و بیمناسبت و اکو خود را رهانده است. یک نگاه به ویدیوهای این شخص که از امکانات تصویری و صوتیی عالی نیز برخوردار است بیندازید تا متوجه گفتهی من بشوید که هر کدام از آنها تا ده برابر از آواز اصلی ی خوانندهای که به طور زنده پنجاه برابر آن را بهتر از او اجرا کرده بود بیننده داشته است. آیا مردم ما این همه بیسلیقه شدهاند یا کسانی برای گرم کردن نان و آب مفت پای کنتور نشستهاند و نمره میزنند؟ مرغ سحر قمرالملوک نه فقط بخشی از تاریخ موسیقیی ما, که بخشی از تاریخ ترانهی زبان فارسی و بخشی از تاریخ ایران است و در حافظهی ملت به نام قمر, به نام بهار و به تاریخ جنبش ملت ایران تعلق دارد. اگر بلدید و عرق آن را دارید که بسیار بعید است به شیوهای دیگر آن را روزآمد کنید وگرنه ازخود بپرسید که آیا اندازهی هیچ یک ازارکان این ترانهی جاودان هستید؟
*
همین نوروزی که گذشت یکی از دوستان قدیم من که از تصادف روزگار در امریکا همولایتی شدهایم بلیت جشن نوروز را که قرار بود به طور مفصل در یکی از شهرهای عمدهی اطراف برگزار شود برای من هم گرفته بود و میگفت بناست فلانی که یکی از خوانندههای روزگاران گذشته در ایران بوده است قرار است در جشن حضور پیدا کند. قیمت بلیت حتی به اعتبار سالهای جوانیی خوانندهی میهمان با این که من در پرداخت آن دخل و تصرفی نداشتم غیر عادی مینمود ولی اخلاقا خود را موظف دیدم که عدم رضایت خودم را از چنان اصرافی برای یک دوست به او اعلام کنم. گفت فقط بخشی از آن وجه به آن خواننده پرداخت م شد و اصل پول مصروف غذایی بوده که از شیکاگو و رستوران معروف آنجاابتیاع شده بود. گفتم پس محبت او را اطعام مساکین میگیرم و چنین شد که در آن جشن هشتصد نفره در جوار او حضور یافتم. کوتاه سخن این که وقتی سنج و طبل و کف زدنهای حاضران برخاست خوانندهی نامدار گذشته هم در کت و شلواری به رنگ زرد قناری از دری ناپیدا بیرون آمد. با اطلاع تقریبی از هم دورههای او میدانستم سالهایی از هفتاد را عبور کرده و حتی احتمال میدادم که از نیمه هم گذشته ولی دقیقا نمیدانستم چند سال در سراشیب هشتاد مانده است. صورتی مات و حالتی بلاتکلیف داشت.انصافا دیدارش رقتانگیز بود ولی قبل از این که این حالات در من ایجاد اندوه کند دیدم او شروع کرد قبل از هر کاری میکروفن به دست جوک تعریف کردن و مشمئز کنندهتر از جوکها خندههای بی هودهی حاضران. انگار نه انگار که این مرد محتضریست که باید زیربغلش را گرفت نه این که با خندیدن او را جدی گرفت. از همه بدتر نوع جوکها بود که اغلب ترجمه از نوعی فکاهه بود که به درد فرنگیها ]میخورد. این که زنی از انجیل برای نخ دادن به یک مرد اشاره به بند خاصی از یوحنا بکند کجایش هرهر و کرکر دارد؟ اگر کسی برای یک گروه آمریکایی به انگلیسی فصیح تعریف کند که مردی به حمام رفته بود و وضو گرفته بود. موقع بیرون آمدن حمامی جلوی او را برای پول میگیرد. آن مرد میگوید من فقط وضو گرفتم اما حمام نکردم ولی حمامی زیربار نمیرود. مرد که خسته شده بود میگوزد و میگوید: حساب بی حساب. فکر می کنید آمریکاییها چیزی از این طنز شیرین عبید درک میکنند؟
باری, خواننده ی ما دو سه ترانهی اغلب غلط ( مرا ببوس برای اولین بار! و امثالهم ) و حدود هفتاد جوک تعریف کرد و در میان استقبال بی نظیر حاضران صحنهی جوکگویی را که گویا مبتلابه اغلب خوانندگان خارج از ایران شده است ترک کرد.
نکند من در مورد آن خوانندهی زن که قمر و دلکش و بقیه را بازخوانی کرده بیانصافی کرده باشم. گناه از او نیست, در این روزگار وانفسا کیست که سرهای پریشان ببیند و کلاه درست نکند؟
*
چند روز پیش یکی از عزیزان من تلفن کرده بود و ضمن صحبت از یادداشت قبلیی من دربارهی غسل دادن فروغ, و ادعای مسعود کیمیایی که گویا در روزهای تلخ معاصر اسباب انبساط خاطر خیلیها شده است,از روی و ریای اهل هنر در خوش رقصی با رژیم مینالید و میگفت سفرهی پهن مصاحبههای آنها نه فقط در ایران که درهمهی جهان گسترده است. میگفت شهرام ناظری در یکی از مجلههای فارسی زبان امریکا گفت و گوی مفصلی انجام داده و گفته برای کنسرت او سالن چند هزار نفره در ایران تعبیه میشود. گفتم به هر حال برای خوانندهای که معمولا در مناسبتها جایگاهش در ردیف جلو و میان زعماست بدیهیست که سالن کنسرتش باید بیشتر از چندین هزار نفری باشد که برای مداحان و سینه زنان فراهم میکنند.اما ظاهرا آن چه بیشتر این دوست مرا عصبی کرده بود ادعای ناظری بر محقق بودنش در نظم و نثر کلاسیک و معاصر بود و میگفت مثلا تحقیق در نثر فارسی به چه درد آواز خواندن میخورد. گفتم اگرچه سفرهی مولانا چنان گسترده است که در هوایش مادونا هم بیقرار است روز و شب اماکار از محکم کاری عیب نمیکند. راستش من هم انصافا نمیدانم که با کنسرت مکتوبات مولانا که پر است از سفارش به معینالدین پروانه و دیگران برای راه انداختن کار یاران و دوستان چهگونه میتوان سیهزار نفر را حتی راه پیما و نماز گزار به سالن کشاند.
اما دربارهی ادبیات معاصر به آن دوست گرامی گفتم سوگند میخورم که من در یکی از سالهای هشتاد شمسی که در ایران بودم با چشم و گوش خودم دیدم و شنیدم که استاد ناظری در گفتگویی دربارهی کنسرتی در تبریز میگفت یکی از آرزوهای همیشگی او برگزاریی کنسرتی در آن شهر بوده چون آذربایجان سرزمین بزرگانی چون ستارخان و باقر خان و حیدر بابا بوده است. راستش تا آنروز من خیال میکردم ” حیدر بابا ” اسم کوه کوچکی بوده در بستان آباد که محمد حسین شهریار منظومهی معروف ” حیدر بابایه سلام ” خود را به ترکی خطاب به آن کوه و خاطرات آن سروده بود!
—————————-
خرداد ٩٣