همزمان با نمایش دو فقرهی جدید ارتکاب فیلم توسط دو تن از منقضی خدمتهای عالم سینما مهرجویی و کیمیایی جمعی از اهالیی صنف مصاحبه کننده به در خانهی همیشه باز آنها هجوم بردهاند که یکی از بیاستعدادترین آنها در گفتگویی سراسر آه و ناله برای کمر درد مزمن کیمیایی گزارش جدید مبتذلی از حرفهای همیشه کهنه و یکسان کیمیایی و احتمالا خزعبلاتی از خودش به دست داده است.
در این که کیمیایی مشاعر خود را از دست داده و دچار نسیان و پریشانگویی شده – با این که به عنوان یک دوست قدیمی شرمسارم میکند – شکی نیست, اما اگر هنوز احتمال شنیدن حرف برایش موثر باشد شاید ماجرای زیر در این مصاحبههای بی چاک و بست با آدمهایی از این قماش به او کمک کند: چند سال پیش یکی از همین مصاحبه کنندهها با واسطه کسی گفتگویی را با دوست نزدیک خود کیمیایی برای مجلهای ترتیب داده بود. روز موعود با ضبط صوت به خانهی او میرود و یک گفتگوی پر و پیمان را با او به مدت چند ساعت انجام میدهد. بعد از این که به خانه برمیگردد متوجه میشود که به دلیلی ضبط صوت چیزی را ضبط نکرده, در حالی که قرار بوده پس از پیاده کردن نوار متن را برای آن شاعر معروف بفرستد.
از طریق آن واسطه بعدا به گوش من رسید که آنها با کمک یکی دو نفر دیگر مینشینند و دسته جمعی بر مبنای حدس و گمان حرفهایی را از حافظهی مصاحبه کننده بیرون میکشند و متن جعلی را برای شاعر میفرستند که او هم از نتیجهی کار بسیار (راضی و خشنود بوده و در مجله یا روزنامهی کذایی ( مگر غیر کذایی هم داریم ؟
چاپ میکنند. آقایان! شماها که با مرض قلب و قند و نقرس و فشار خون و کلسترول اصلا نمیدانید پریروز چه کردهاید و چه خورده اید مگر مجبورید که حرف پنجاه شصت سال قبل را پیش بکشید که خود را مسخرهی این و آن بکنید. این است بخشی از این مصاحبه که از قول کیمیایی روایت شده است و من برای انبساط خاطر خواننده به عینه نقل می کنم:
” … فروغ فرخزاد در حادثهی رانندگی سرش به جدول خورد و کشته شد. باید فردا برویم جنازهاش را از پزشکی قانونی تحویل بگیریم و تشییع کنیم. اتومبیل خواهرم را میگیرم. نوزده سالهام. تصدیق رانندگی ندارم. همه سوار میشوند.
محمد علی سپانلو, مهرداد صمدی, اسماعیل نوریعلاء و احمد رضا احمدی. راه میافتیم به سمت پزشکی قانونی. جنازه را با آمبولانس حمل میکنند… ما به دنبال آمبولانس میپیچیم زرگنده, آنجا یک غسالخانه است. مردی از غسالخانه میآید بیرون. میگوید غسال زن نداریم. باید به مرحومه محرم شوید. خطبهای خوانده میشود. دو نفر به فروغ محرم میشویم. میشویم برادران او. روی او آب میریزیم ( لحظهای سکوت ) مگر میشود کسی این حوادث را دیده باشد و دروغ بگوید؟ ” روزنامه شرق / چهارشنبه ٧ خرداد ٩٣
اولا این اتفاق برای فروغ فرخزاد در بهمن ١٣٤٥ پیش آمد که کیمیایی تین ایجر در آن تاریخ از ٢٥ سالگی هم گذشته بود ( متولد مرداد ١٣٢٠ ) یک سال قبل از دستیاری خاچیکیان و ساختن فیلم اولش ” بیگانه بیا ” که همان طور که خودش گفته کمی بعد وقتی ژان نگولسکو آن را دیده بود چون مسعود انگلیسی بلد نبود در مورد فیلم انگشتش را در گلو انداختهو ژست عق زدن گرفته بود! ثانیا وقتی چند سال پیش ابراهیم گلستان به امریکا آمده بود و در برکلی در برابر جماعت مشتاق فضول که میخواستند دربارهی ، روابطش با فروغ سوال کنند شروع کرده بود به انگلیسی حرف زدن با میلان اسماعیل نوری علا در یادداشتهای شب جمعه گردیهاش تمام ماوقع ماجرای تصادف را به طور مشروح نوشته – و انصافا هم بد ننوشته بود – که در آن جا خواهر مسعود کیمیایی یعنی ایران خانم رانندهی ماشین خودش بوده و در امامزاده چیذر هم یک پیرزن غسال کارهای مرحومه را انجام داده بود. البته برای یک شخص هفتاد و سه ساله در
جمهوری اسلامی در مورد یک ماجرای پنجاه سال پیش که در امامزاده صورت گرفته خیلی هم عجیب نیست که خواب نما شده باشد. به هر حال وقتی همین یک ماه پیش سعید حدادیان در اردوی بانوان شاعر اسلامی درباره ی فروغ فرخزاد گفته بود ” مقام معظم رهبری گفتهاند که فروغ آخر عاقبت به خیر شد, اما چه کسی به شما خواهران سند داده که کارتان مثل فروغ آخر عاقبت به خیر شود؟ قیصر امین پور به فروغ فرخزاد میگفت: خواهرم فروغ ” ( خبرگزاری فارس / ٢٨ فروردین ٩٣ ) انصافا برادری به جهت قیافه و سن و سال هم که شده به کیمیایی بیشتر میبرازد.
ضمن این که به روایت نوری علا سرنشینان ماشین عبارت بودهاند از کیمیایی، احمد رضا احمدی و خود نوری علا که منطقیتر به نظر میرسد چون با ایران خانم میشوند چهار نفر و البته سپانلو که شب قبل صاحب یک پسر شده بود اگر حضور داشت ممکن نبود نوری علا شوهر خواهر آن روز خود را از قلم
انداخته باشد.
ایوان گنچارف رمان نویس قرن نوزدهم روسیه روزگاری مدعی شده بود که تورگنیف رمان آخرش را از تعاریفی که در مجالس دوستانه از او شنیده بود سرقت کرده است. مقالهی سرشار از افکار پارانوید این نویسندهی رمان معروف ” اوبلومف ” درباره ی
این موضوع اگر مبنایش اتهام به تورگنیف نبود از جذابیت خالی نبود, اما با در نظر گرفتن آثاری چون پدران و پسران, یادداشتهای یک شکارچی و داستان استثناییی ” نخستین عشق ” که آیزایا برلین ترجمهای عالی از آن به انگلیسی دارد, ایوان تورگنیف را با آن رمان آخریی مورد ادعای گنچارف اعتبار خاصی نمیبخشید و مقام تورگبیف با آثار قبلیی او در کنار تولستوی و داستایوسکی تثبیت شده بود.
این موضوع را به این علت پیش کشیدم که مصاحبهی کیمیایی پر است از این حرفها: سناریوی داستان ساعدی را من نوشته بودم دادم مهرجویی ” دایرهی مینا “را ساخت, کله کدوی بهروز وثوقی را در ” سوته دلان ” اول من برای یک فیلم با بهمن مفید ترتیب داده بودم که بعد آقای اسکندری برای فیلم علی حاتمی به کار بردند. سناریویی داشتم که در طول فیلم یک نفر را میزدند دیدم فریدون گله خوشش آمده دادم او ساخت.
اما مسخرهترین, و شرمآورترین این اختلافات جاییست که در برابر کیمیایی پای محمود دولتآبادی و فیلم خاک به میان میآید. دلیل آن هم این است که این دو نفر ادعاهایی فراتر از اندازه های خودشان دارند و هرگز درنیافتهاند که این همه فیلم و رمان و داستان آنها یک مجموعهی متوسطیست که به درد یک وجب بیرون از مرزهای تولیدشان نمیخورد و آثاری بومی هستند و در ریشه تفاوت خیلی زیادی با فیلمفارسی و پاورقیهای مجلات قدیم ندارند که البته در آنها نویسنده توصیف ” کشالهی خونین شب ” به کار نمی برد. اتفاقا خود کیمیایی در انتقاد از دولتآبادی به چیزی اشاره میکند که مؤید همین حرف است. میگوید دولتآبادی از چند فیلم اسم برده که از داستانهای او دزدیده شده و یکی هم داستان کوتاهیست که گفته “گوزنها” از آن برداشته شده. بعد با عصبانیت اضافه میکند اگر آدمهای اوبه لهجهی دولتآبادی (سبزواری ) حرف میزنند من لهجه ی تک تک خیابانهای تهران را میشناسم, لهجهی خیابان مولوی, ری, نادری و تخت جمشید ( هخامنشی ؟!) اگر به امروز تهران باشد باید دنبال لهجههای قمی, نایینی, یزدی و ترکی گشت که همگی لهجههای واقعی هستند الا این که تهرانی نیستند, اما اگر منظور از لهجهی تهرانی آن لهجههای من درآوردی ی بینمکی باشد که یا دوبلورها و یا خود بازیگرها بدان تکلم میکنند آنها حتی فارسی هم نیست و کسی در ایران آن جوری حرف نمیزند. تنها نمونهی لهجه ” تهرونی ” ی خوبی که من در این سالهای بیرون از ایران شنیدم حرف زدن مجید مظفری بود در یک سریال به نام ” شب میگذرد ” که اصلا من به همین دلیل و شکل چای تو نعلبکی ریختن و قند در آن زدن او نگاه کردم.اما اصل اختلاف کیمیایی و دولتآبادی بر سر فیلم ” خاک ” است. روایت بسیار بامزهای از نمایش خصوصی ی این فیلم را یکی از کشته مردههای آثار دولتآبادی در یکی از مجلات همین سالها جوری نوشته است که خود حرفهای نویسنده به مراتب از اصل داستان مسخرهتر است. در اول مینویسد که خیلیها میگویند آثار دولتآبادی بوی تاپاله و طویله میدهد ولی من اصلا همان بوی تاپالهی آنها را دوست دارم. بعد از خاطرهی عجیبی یاد میکند که شما باید فقط بشنوید و تعجب نکنید که سرزمین ما منبع معجزه است. می گوید پس از انتشار ” جای خالی سلوچ ” دولتآبادی دو نسخه از کتاب را میخرد, یکی برای خودش و یکی برای نامزدش.روزها جدا جدا هر کدام صفحاتی از کتاب را میخواندند و شبها در مقام نامزد بازی
تلفنی نظرات یکدیگر را در باره رمان میپرسیدند. بالاخره وقتی یک شب دربارهی پایان کتاب و سرانجام آن با نامزد خود صحبت میکرده در کمال تعجب متوجه میشود پایان دو نسخه با هم یکی نیست. وقتی فردای آن روز کتابهای خود را با هم مقابله میکنند معلوم میشود فرم آخر نسخهی نامزد در صحافی کتاب
نیامده ولی در عوض در نسخهی خودش دو بار آمده! حالا تصور کنید که وقتی از هر ده کتاب سه چهار تا به همین بلیه و یا از چاپ افتاده مبتلا هستند چه تعداد عروس و داماد را نویسندگان با هم دست به دست دادهاند.
باری او که منتقد سینماییست مینویسد به عنوان اولین کارش برای یک مجلهی سینمایی با کارت مخصوص منتقدین به تماشای فیلم خاک میرود که از داستان نویسندهی محبوب او دولتآبادی اقتباس شده بود ولی وقتی به سالن میرسد کیمیایی و بازیگران و عوامل فیلم همه حاضر بودند ولی نشانی از دولتآبادی نبود و به جایش یک آقای فرنگی نشسته بود.
فیلم شروع میشود و در سکوت و تاریکی همه به دیدن آن سرگرم بودند که یکمرتبه صدای جگر خراش کسی بلند میشود که از اتفاقی که برای قهرمان فیلم افتاده بود تکان خورده و شیون میکرد. او نوشته، کیمیایی و یکی دو نفر سعی میکنند او را آرام کنند که تاثیری نمیکند و بعد از این که فیلم قطع و چراغها
روشن میشود می بیند همان آقای اروپاییست. در حالی که عوامل مشغول تلفن کردن برای آمبولانس هستند منتقد ما از یک آشنای نزدیک میپرسد:
– این آقا اصلا کی هست؟
– دولتآبادیه دیگه!
ظاهرا در ابتدا بین آن دو اختلافی نبوده و مشکل از زمانی شروع میشود که به کیمیایی میگوید خودش میخواهد نقش مصیب را بازی کند و وقتی جواب رد میشنود پیشنهاد میکند که پس کمک کارگردان باشد که با رد این یکی شمشیرها را از رو برای هم میبندند.
در ضمن خیلی عجیب است که کیمیایی از خلیل طهماسبی یاد کرده و نمیدانسته به او ” استاد خلیل طهماسبی ” میگفتند چون نجار بود و موقع اعدام نبضش دقیقا ٧٢ تا می زده. شبیه همین ” استاد حسن بنا ” که اسمش را به جای مجیدیه گذاشتهاند و به روایتی میگویند رانندهی اتوبوس بوده وبا آن گاز داده یک عده ضد انقلاب را زیر گرفته. این هم سناریوی فیلم بعد!
———————————————–
خرداد ٩٣