روزختم غلامرضا تختی محبوب مردم که در مسجد گیاهی تجریش برگزار میشد در کنار یکی از عظیمترین اجتماع آن روزها رکورد حضور گوش شکستههای کشور نیز زیر یک سقف و گردابر پل تجریش شکسته شد. هنوز همه گیج و آشفته بودند که به راستی چه بر سر کشتی گیر جوانمردی آمده که بیش از آن که قهرمان کشتیی جهان باشد پهلوان ملت ایران بود. هیچ کس از یاد نبرده بود که وقتی ترکها با نفوذ زیاد خود آن گونه ناجوانمردانه در المپیک تلخ رم طلای تختی را دو دستی به عصمت آتلی تقدیم کردند تنها کسی که اعتراضی نکرد خود تختی بود که با نجابت روی سکوی دوم ایستاد و به احترام سرود ترکیه سکوت کرد. اما حالت تأسف را کاملا میشد در نحوهی نگاه آناتولی آلبول روس رقیب اصلی و شکست خورده از تختی مشاهده کرد که به حالت افسوس از روی سکوی مقام سوم سرش را به سوی تختی کج کرده بود و انگار میگفت:
اعتراضی نداری؟
هنوز آن عکس را که کیهان وزشی بیش از نیم قرن پیش چاپ کرده بود جلوی چشم دارم. نوجوانی بودم که عصرها به برادرم در مغازهاش کمک میکردم ولی آن روز حواسم فقط به رادیو بود که نتیجهی کشتی فینال را اعلام کند, ولی این تنها باری بود که این خبر باور نکردنی تا روز بعد اعلام نشد و از همانجا معلوم بود اتفاق بدی افتاده است. با این همه استقبالی که مردم دربازگشت تختی در فرودگاه از او نشان دادند معلوم کرد که آنها به استقبال پهلوان محبوب خود رفته بودند و نه یک نایب قهرمان مظلوم المپیک. شاید کسانی هنوز به یاد داشته باشند آن روز را که در مجلس ختم تختی در مسجدی که در سیصد متری کاخ سعد آباد قرار داشت, پس از قرآن خواندنهای معمول بالاخره یک آخوند قزمیت بد ادا با عبا و عمامهی سیاه همراه با صلواتهای حاضران از راه رسید. از منبر بالا رفت و پس از خواندن بخشی از سورهی الرحمن بدون
هیچ حرف اضافهای گفت:
– میدانید تختی را کی کشت؟
یک مرتبه سکوتی عجیب برقرار شد. آخوند شیادانه مکث بلندی برای تاثیر بیشتر حرف بعدیی خود کرد و وقتی انتظار حاضران را از سکوت آنها دانست گفت:
– تختی را مردم کشتند, شماها کشتید!
و با همین جمله با بر چیدن مزورانهی دامن عبا از پلههای منبر پایین آمد و در میان سکوت همگان مثل یک روباه ترس خورده از کنارهی دیوار مسجد گذشت و غیب شد.
*
این که یک سال بعد تختی با تیم ملیی ایران در یوکوهامای ژاپن قهرمان جهان شد اگر چه همه را خوشحال کرد اما چیزی به عزت پهلوانیی تختی نیفزود. در عوض همه از جوانمردی ی او یاد کردند که در یک کشتیی نزدیک پای مصدوم حریف بلغار را تا پایان نگرفت. از این جا بود که مردم آغاز کردند در عصر نامردیها ساختن افسانهی یک کشتی گیر را به نام غلامرضا تختی که جانشین افسانهی پوریای ولی شده بود. پس از جریان دردناک زلزلهی بوئین زهرا در تابستان نیم قرن پیش که تختی جعبهای بزرگ به دور گردن افکند و در میان مردم به جمع آوری ی کمک پرداخت, پس از غروب آن روز تعطیل که مردم از گرد او دور نشدند و آن جعبه به دفعات پر و خالی شد دیگر کسی جلودار خلق افسانههای جهان پهلوان نبود. من خود در سالن کشتیی ضلع شمالیی پارک شهر- که هر دو نام پیش و بعد ٥٧ آن را منافیی ارزش آن میدانم – نشسته بودم که تختی مثل یک تماشاگر معمولی وارد شد. یکباره هزاران نفر از جای برخاستند و شادی ی بیپایان و نمادین خود را که گوش را کر میکرد برای دقایقی چند نثار او کردند. تنها نقطهی خاموش آنجا “جایگاه مخصوص” بود که غلامرضایی از جنس دیگر آن جا نشسته بود و به زودی با چند همراهش سالن را ترک کرد.
وقتی کسی پای از اسناد فراتر مینهد و خود سند حافظهی یک جامعه میشود دیگر نباید دنبال واقعیت آن گشت, افسانه نوشتنی نیست و باید فقط به حافظهاش سپرد. ما از واقعیت این سوال و جواب بیخبریم و چه بسا ملت پس از دیدن آن عکس که شاه بازو بند پهلوانیی دائم را به بازوی تختی میبست آن را آفریده باشد تا نشان دهد آن دو از یک جنس نیستند, که حد اقل میتواند این باشد که بین شهامت و ترس سنخیتی نیست. مردم گفتهاند که شاه در آن لحظه از تختی پرسیده بود:
– درست است که تو ” ملی ” شدهای؟
و تختی گفته بود:
– عجیب است که شما هنوز ملی نشدهاید!
ایهام واژهی ” ملی ” در این پاسخ چنان به قاعده افتاده است که من نیز دوست دارم آن را از تختی بدانم.