نوشتن در باره ی بعضی ها آسان نیست و این مطلقا ربطی به ارزشگذاریی آثار آنها ندارد. شما میتوانید کسانی را دوست بدارید که با کارهای آنها موافق نیستید و یا برعکس. در بارهی یکی از اسطورهشناسان معاصر ایران بارها از زبان دوستاناش شنیدهام که مردی تنگ خلق و غیر قابل تحمل است اما وقتی جمعی از بانوان اهل فرهنگ از همسر او پرسیده بودند چگونه او را تحمل میکند جواب داده بود به او به شکل اثری تاریخی نگاه میکند که باید از آن حفظ و حراست شود.
راستش از میان انبوه نوشتههایی که تاکنون دربارهی سهراب سپهری نوشته شده است من چیز چشمگیری نخواندهام. حتی شاهرخ مسکوب که در این فن صاحب نام است و من شخصا نوشتهی او از یادبودهای
دوست خلبان نا آشنا و حریف خانه و گرمابه و گلستانش ” هوشنگ ” را یکی از بهترین یادنامههای معاصر میدانم، آنجا که قلم را به سوی سهراب سپهری میگرداند حرفی برای گفتن ندارد. و این دو دلیل دارد: یکی
این که اصولا شخصیت سهراب نوشتنی نیست و دیگر این که اغلب خواستهاند از گذر شعر او به این نتیجه برسند که احتمالا – اگرچه دوست ندارم این را بگویم – شعر او پای طاووس اوست. محمد رضا اصلانی جایی گفته است که شعر سهراب شعری تزیینیست و کوچکترین نسبتی با شعر مدرن ندارد (مصاحبهی اصلانی در روزنامهی اعتماد ) و این حرف درستیست. شعر سهراب شعر بومیست و به همین دلیل شعری همه پسند است در حالی که جوهر هنر هیچ وجه مشترکی با همهپسندی و همهفهمی ندارد. کما این که شعر نیما که بیشتر از عناصر بومی بهره میگیرد مطلقا بومی نیست و البته همه پسند و آسان فهم هم نیست. خودش در نامهای به شهریار نوشته بود: ما تا حالا برای خودمان زیاد شعر گفتهایم، وقتش است که حالا برای فرنگیها شعربگوییم. باید به چه زبان میگفت که شعر ما دیگر به درد حال کردن نمیخورد، به جای اوزان ضرب و زنگ زورخانهای زبان درست شعر را پیدا کنید تا شعر ما هم جهانی شود.
اما شعر بیادعای سپهری کسی را نمیآزارد، شعریست شخصی با مایهای از معنویت شرق دور که سفرهایی به آن دیارها کرده بود و شاید به هوای نقاشیهایش که احتمالا مسحور هایکو و شعرهای تصویریی آن دیار شده بود و شعرش شده بود تعریفی، یا بیرنگی از نقاشیهایش که در آن هنرمندی بس بزرگتر بود.
در همان چند ماه اول بعد از روی کار آمدن جمهوری اسلامی، و در ماههای آخر زندگیی سهراب یکی از نقاشان زن که در مورد مردمیبودن رژیم زود نتیجهگیری کرده بود همراه یکی از پیشقراولان انصار حزبالله به نام حاجی بخشی که بعدها در جریان جنگ تبدیل به قهرمان شد گویا برای خیریه دست به سفری سراسری در ایران زد. به اصرار او سری هم به کاشان زدند، جایی که سهراب در سراشیب زندگی از سرطان خون درد میکشید. حاجی بخشی که آدمی از نوع الله کرم بود نگاهی به کارهای ناتمام سهراب میاندازد و می گوید: بهتر بود به جای این چیز ها مناظر مذهبی را میکشیدی. و سهراب جواب می دهد: من خودم گنبد و بارگاهم.
من سه بار با سهراب سپهری همنشین و همکلام بودهام. هر سه بار قبل از سال ١٣٤٨ بوده است که من بیست و پنج ساله بودم هر سه بار در خانهی دکتر امیر حسین جهانبگلو و همسرش خجسته کیا و هر سه بار تصادفی بوده است. یکبار شاهرخ مسکوب نیز که بعد ها یادنامهی سهراب را پس از مرگ او نوشت حضور داشته است. اما مهمترین بخش دیدار سهراب و من در ساعات نیمه شبی بهاری در هرزهگردیی خیابانهای تهران گذشت؛ پس از گذر از کوچهی شیرزاد و توقفی در کافهی کوکب امان، روبروی خشکبار شاهرضا. نوبت اول اما در یک میهمانی مفصل بود که خجسته به مناسبت اجرای نمایشنامهی ” آهن ” در همان خانه ترتیب داده بود. گمان نمی کنم بیش از بیست و یکی دو سال داشتم . من و بیژن الهی و مهدی سحابی که درآن نمایشنامه بازی کرده بود هر سه تا هم سن و سال و جوانترین حاضران در آن میهمانی بودیم. به غیر از میزبان تنها کسانی که در آن میان برای من آشنا به حساب میآمدند بهمن فرسی بود و عباس معیریان
گوشهای ایستاده بودم و – یادش به خیر – لطفالله مجد را نگاه میکردم که تار به بغل روی زمین نشسته بود
و از پیشدرآمد اصفهان به بعد از یکسر سالن به دیگر سو میخزید، و اینطور شد که چشمم به سهراب افتاد. از لابلای جمع دیدم پای افزاری از صندل و پیراهن و شلواری به رنگ روشن پوشیده و بیهیچ تکانی جثهی کوچکش را در صندلی فرو برده و لبخند میزد. پشت سرش چند تابلوی او که قبلا بارها دیده بودم بر دیوار قرار داشت. این اولین دیدار من از سهراب بود که به خوش و بشی در پایان مجلس ختم شد دیدار از هنرمندی که خودش در معروفترین شعرش گفته است
اهل کاشانم
پیشهام ” نقاشی ” ست
*
دیدار بعدی ی من یکی دوسال بعد بود، در همان خانه اما خالی از اغیار. اوایل پاییز بود. وسط حیاط یک میز
اغیار. اوایل پاییز بود. وسط حیاط یک میز و چند صندلی گذاشته شده بود. امیر جهانبگلو و شاهرخ مسکوب که قبلا دیده بودمش در یک سوی میز – روبه من که از راهرو وارد شده بودم – نشسته بودند و سهراب سپهری پشت به من و روبه آن دو. سلام که کردم رویش را برگرداند و از جا بلند شد. امیر گفت: سهراب! محسن ما رو میشناسی؟ با همان لبخند خجول گفت: همدیگر رو یکبار دیدهایم و بعد رو به من: مگه نه؟ گفتم بله این افتخارو قبلا داشتهام. هر سه تا خندیدند و سهراب در حالی که جلوی دهانش را گرفته بود چشمخندی
به قلمبه حرف زدن من تحویل داد. نشستم. امیر از من پرسید: کار سلامان و ابسال تو به کجا کشید؟
آن روزها من بیشتر دنبال تئاتر بودم و خیال داشتم که چند تا از حکایات کهن را برای صحنه تنظیم کنم که از آن میان تنها رستم و اسفندیار از روی خود کلام فردوسی و با میزانسن من نوشته شد که حاصلش جایزهای بود و چند مصاحبه وقتی امیر آن سؤال را کرد سهراب از من پرسید: همان داستانی که جزو هفت اورنگ جامیست؟ گفتم: این رسالهایست که ابن سینا نوشته. مسکوب گفت: اون رساله که گم شده. گفتم: بله، اما خواجه نصیر تو شرح اشارات و تنبیهات ابن سینا خلاصهی داستان را آورده. امیر پرسید: چه چیز این حکایت رمزیی شیخ واسه تو جالب بوده؟ گفتم: شاید من اشتباه میکنم اما خیال میکنم چهار چوب حکایت سوای نتایج فلسفی که من سر در نمیآورم یک جورایی یادآور داستان سیاوش و سودابه ست. سودابه زن شاهه که عاشق پسرش سیاوش میشه سلامان شاهه و زنش عاشق برادرش ابسال میشه. هر دو تا به زن ها پشت میکنند و وقتی آنها جواب منفی میگیرند میروند دنبال انتقام. فقط آخر داستانه که فرق میکنه. موضوع شاهنامه را میدونیم که پس از مرگ سیاوش رستم میآید و سودابه را میکشد، اما پس
از مرگ ابسال که به دسیسهی زن مسموم شده بود این سلامان برادر اوست که زنش را میکشد. دکتر جهانبگلو که لبخند میزد نگاهی به آسمان انداخت و رو به سهراب و مسکوب گفت: پاشیم بریم تو که داره تاریک میشه. این محسن اول جوونی من نمی دونم چرا انقدر با زنها بده. همگی خندیدیم و من که از حضور در آن جمع خجلت زده بودم از موقعیت استفاده کرده و خداحافظی کردم. بی آن که بدانم یکی دو سال بعد طولانیترین دیدارم با سهراب سپهری اتفاق خواهد افتاد
*
وقتی در زدم مدتی طول کشید که در باز شد. اصلا یادم نبود که دکتر وخجی دو سه روز بود که به مسافرت رفته بودند. چند وقتی بود که بهروز برادر خجسته گاراژ خانه را کارگاه نقاشیی خود کرده بود. بهروز یکی از عجایب روزگار بود. سه تار میزد، نقاشی میکرد، شعر میگفت، فیلمبرداری میکرد، عکاسی میکرد
و غیره. کافی بود از فرانسه سفری زمینی به ایران بکند. در مسیر خود میتوانست سازهای یوگسلاویی سابق و بلغارستان را با آلات موسیقیی خودشان به شکلی که نیش یک صرب و بلغار را تا بناگوش باز کند در مسیر بنوازد. سالهاست او را ندیدهام ولی شنیدهام یک دفتر شعر به ترکی ی استانبولی در ترکیه به چاپ رسانده است. البته تمام این هنرها در او از حد چهل در صد فراتر نرفته بود که نقاشی هم یکی از آنها بوده است. بنابراین برای من کاملا غیر قبل تصور بود که وقتی با اصرار او به کارگاهش وارد شدم در گوشهای سهراب سپهری را نشسته دیدم، پشت میز کوچکی که روی آن ظرف پر و پیمانی از سبزی و پنیر و یک صراحیی
می ناب که شکر خدا سفینهی غزلی از سرودههای بهروز در کنار نداشت. باری، شبی خوش بدون سردرد از مطالبی که بود و نبودشان ابدا خللی در مکیف بودن ایجاد نمیکرد در کنار بزرگمرد کوچکی که هرگز جز گیاه و لبن چیزی نخورده بود به سر آمد، و من انگشت به دهان که آن مرد افکن چه گونه زورش برین بازوی بیزور نرسیده است ( ١ ). شب به نیمه میرسید که سهراب و من از در بیرون زدیم، شانه به شانهی او میرفتم و خیال میکردم پنجره های خاموش و خوابزدهی خانه ها با گذر او پلک میزنند اگر چه میدانستم در
عالم واقع کسی حتی او را نمیشناخته است. هرگز نام یک نقاش را بر کوچهای نمیگذارند وقتی نام خیابانی را میرداماد میگذارند که نه تنها فارسی بلد نبود که حتی عربیاش را هم کسی نمیفهمید. به قول نیما ملک قبر که از حرفهای میرداماد چیزی نفهمیده بود شکایت به خداوند برده بود و آفریننده به او گفته بود:
تو به این بندهی من حرف نزن
او در آن عالم هم زنده که بود
حرف ها زد که نفهمیدم من
نمیدانم تا کجا ها من و سهراب پیاده رفتیم و برگشتیم. میدانم که مسیرمان یکی نبود ولی آخرین چیزی که به یادم میآید این است که در بیرون میخانهی کوکب امان جسارت کردم و با اشاره به اندازهای که نوشیده بود پرسیدم: این همه شما را اذیت نمیکند ؟ پوزخندی زد و گفت
هر که در این بزم مقربتر است
جام بلا بیشترش میدهند
از هم جدا شدیم و دیگر هرگزش ندیدم
*
چندین سال بعد تازه از انگلیس برگشته بودم و در خانه کنار کتابهایم که چند سالی از آنها دور بودم دراز کشیده بودم و در آنها تفرج میکردم که خوابم برد. سهراب را به خواب دیدم که کنار درختی نشسته و سرش را در دست گرفته بود و میفشرد. هراسان از خواب پریدم و چون دیگر خوابم نمیبرد دست بردم و در تاریک روشن کتابی را بر داشتم. مثنوی بود چراغ را روشن کردم و آخرین صفحه را باز کردم. تمثیلی از مولانا بود:
آن چنان که گفت مادر بچه را
گر خیالی آیدت در شب فرا
یا به گورستان و جای سهمگین
تو خیالی بینی اسود پر ز کین
دل قوی دار و بکن حمله برو
او بگرداند ز تو در حال رو
گفت کودک آن خیال دیو وش
گر بدو این گفته باشد مادرش
حمله آرم افتد اندر گردنم
زامر مادر ، پس من آنگه چون کنم ؟
چند سال بعد این خیال دیو وش بود که به حرف مادرش گوش کرد و به خواب سهراب رفت و او را با خود برد.
درباره Habib
متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.